یک دسته می روند و در حسرتِ داشتنشان می مانی …
دسته دیگر از چشمت می افتند و از زندگیت بیرونشان می کنی …
خودت را از چشم کسی نینداز …
بگذار همیشه در حسرت بودنت بمانند … !
[FONT=times new roman, times, serif]زود رسیده ام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سر قرار که[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز ایستگاه نیست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منتظر می مانم اینجا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کنار این کوره راه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا تو به دنیا بیایی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif](مریم فتحی)[/FONT]
چشمهای خویش را باز می کنم، آرام به قاصدک کنار پنجره می نگرم، اشکهایم دوباره جاری می شود. هر قاصدکی که برایت فرستادم
تنها خبرشان این بود:پرده های اتاقت کشیده است و تو با او شاد هستی. اشکهایم از روی دل تنگی جاریست، نه شاد بودنت. کاش
گاهی قاصدکهایم را میدیدی که می ایند و بر میگردند. دیگر نامه نمینویسم،آخر نشانت را تغییر داده ای و پستچی نیز فقط با دیدن نگاهٍ
منتظرم به آرامی سر تکان میدهد.
کودکیهایمان بخیر...
انگشت هایم را سمت تو غلاف میکردم ...
تو هفت سنگ ِ مرا به سینه ات میزدی ...
من از گرگ های تو به هوا میپریدم ...
دوچرخه سواری را روی زانوی زخم شده ی هم آموختیم....
آنقدرخوب رکاب زدیم که جایی برای برگشت نبود ...
حالا بیا تمام ِ بی کسی های مراسُک سُک کن..
برای گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارم که توشعرام بجای اون همیشه نقطه میزارم منی که باهمین احساس یه عمره زندگی کردم نه میتونم نه میدونم که بچشمات بفهمونم متن شعر رضا صادقی
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ی ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست براورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه ی عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران ات تا فراموش کنی چندی ازاین شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق؟ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پرزد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نرمیدن نه گسستم باز گفتم که:تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت... اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که گر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم.نه رمیدم. رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم... فریدون مشیری
نجوا میکرد
پیرمرد
در کنار قبر پیرزن
ارام نشسته بود
و بی انکه کسی بداند
با محبوبه اش
دردو ودل میکرد
هر بار شاخه گلی رز برای
محبوبش میاورد
بهترین لباسش را میپوشید
و هر بار در
پایان حرفهایش
فقط یک خواهش میکرد
بیا و مرا با خود ببر
که سخت دلم تنگ توست
روزی از روزها
انگاه که
همچون همیشه به سراغ محبوبه اش میرفت
میدانست
رازی را
او ان روز
به وصال دوباره میرسید
همین
او را مشعوف کرده بود