وقتی پیرمرد ویلچر همسرش را میبرد همه میگفتن از ایثار او و از گذشت او
همسرش بعد از 30ذسال زندگی بر اثر یک سانحه خانه نشین شد
پیرمرد در تمام مدت زنده بودن پیرزن کنارش ماند
حتی لحظهایی شکوه نکرد و هر روز عاشقانه همسرش را میستود
وقتی پیرزن مرد مثل تمام عاشقهایی که عشقشان را از دست میدهند
طوری میگریست که کسی نمیتوانست حریفش شود
همه اطرافیان مانده بودند این چه عشقیست که اینگونه پایدار مانده
بعد از دو هفته از مرگ پیرزن روزی پیرمرد را مرده بر سنگ قبر همسرش یافتند
همه فکر میکردند خودش را کشته برای همین ناراحت شدند اما بعد فهمیدن او به مرگ طبیعی مرده
وقتی دفتر خاطرات پیرمرد را یکی از فرزندانش میخواند متوجه علاقه عمیق والدینش به هم شد یادش امد پدرش گاهی د حین نوشته اهسته چند قطره اشک میریخت و وقتی دفتر را باز کرد میدید تک تک قطرات اشک روی نام مادر میچکد انگار هر روز انها از هم دور بودند و هرگز مال هم نشده بودند
به صفحه اخر که رسید تنها یک کلمه دید
امشب به خوابم امدی عزیز من میدانی خیلی خوشحالم که دل تنگ بودی و امدی مرا با خود ببری
خیلی دوستت دارم همسر عزیزم
این اخرین کلمات صفحات بود
و تمام فرزان تازه فهمیدن چگونه پدر و مادرشان همدیگر را دوست داشتند