احساس را نمیشناسم
تنها گاهی
قلبم بی خودی میزند
فکر کنم میخواهد
برای زنده ماندن تلاش کند
اما بی خیال قلبم
من دیگر برایم زندگی اهمیتی ندارد
تنها میخواهم راه بروم
در کوی و پس کوچها
چشمهایت را ارسطو هم اگر میدید
دست بر میداشت از عقل ملال آور
بیخیال منطق محزون خود میشد
قهوه مینوشید
عشق میورزید
«فن شعر» ش را به طرز دیگری شاید...
آهای روزگار
درست است که من
راه های نرفته زیاد دارم
اما خودت هم میدانی
با تو زیاد راه آمده ام
پس کاری کن
که ما در کنار هم
عاشقانه نفس بکشیم
دوری وجدایی بس است
برای دلم بغض ترش دم میکنم
ودر کنار ایوان چشمهای
باران خورده ام
به صرف دلتنگی دعوتش میکنم
من و او جای گرفته در یک صندلی
برای هم دلتنگی سرو میکنیم
تا نباشد روزهای بی امید هم بودن
آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند.
پای حرف هایی که می زنند، قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
نوازش هایی که با سرانگشتانشان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
عشق هایی که نثار می کنند.
آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست با انتخاب هایشان....
منم با تنهایی های دلم .... هر روز زیبایی های آن کم میشود و تاریکی در آن بیشتر.... احساسم خوابیده و در این خواب جلوی این تاریکی را نمیگیرد .... زیبایی های دلم بدون هیچ کمکی نابود میشوند و نابودی آنها را میبینم....
[h=5][FONT="]عـــــاشق” را کـــه بــرعکــــس کنـــی[/FONT]
[FONT="]می شــــود “قـــشاع[/FONT]”
[FONT="]دهخــــدا را می شــناسی؟[/FONT]
[FONT="]لــــغت نــامه اش را کــــه بــاز کـــردم نـــوشته بود[/FONT]:
[FONT="]قــــشاع: دردی که ادم را از درمـــــان مایــــوس میکند[/FONT]. . .[/h]