میگن دخترها بابایی هستن...
امروز سر سفره ناهار نگاه چشم های بابام انداختم(پر از چروک شده بود کی این همه چروک نشست بابایی که من متوجه نشدم؟؟؟)
وقتی توی راه تو ماشین همیشه بهم دلگرمی میدی و یه لبخند شیرینی نثارم میکنی
دستت رو میزاری پشت شونه ام ( می فهمم میگی من پشتتم بابا)
کی اینقد موهات سفید شد بابا؟؟؟
چرا هر کی میبینه ات میگه 10 سال بیشتر از سنت میزنی؟(من چکار کردم با جوونی ات؟)
من انیس کوچولویی هستم که همیشه از سر و کله ات آویزون بود
دلم لک زده برای روزهایی که منو روی شونه هات کولی میدادیو موهای تو سیاه بود
بابایی دوستت دارم کاش قدرت رو بدونم....
پ.ن:بابایی حرفات رو سکوت نکن پر از فریاد شو برای من!
هنوزم عاشق (✿◠‿◠)کله ام دیوونه ای هستم که به شیطنت های من میگی
من