خو من که کلی تو ذهنم توهمات دارم !
اما یکیش اینه
یه روز صبح از خواب پاشم و تصمیم بگیرم و کوله بارمو ببندم و برم یه جای دور
بعد یه سری وسایل اولیه رو میبندم و سِویچ ماشین و از بابام کش میرم
یه نامه ی همچین تلخ واقعی واسه خانواده مینویسم که دارم میرم خودم و پیدا کنم
نخونده اشکشون سرازیر بشه و دنبالم نگردن !
بعد قصد سفر و رسیدن به یه جای بکر و دور از دسترس آدمها (چه حالی میده)
و شروع یه زندگی جدید
بعد یه شب که هوا همچین مه داره و نم نم بارون داره میزنه،
پاشم برم تو باغ آتیش روشن کنم
بعد من و قلم و خیال و یه عالمه واژه های ننوشته
بعد همچین که هوا داره تاریک تر میشه و مه کمتر شده شروع کنم به نوشتن
که ناگاه از دور یه سوسوی چراغ نیمه روشن و ببینم که داره به من نزدیک تر میشه
بعد منم به هوای شعر و اینا
دارم برای خودم تو توهماتم شعری مینویسم
در باب نزدیک شدن یه چراغ به سمت من
به خیال خودم دارم مینویسم
و هی چراغ نزدیک تر و نزدیک تر میشه تا جایی که حس میکنم دیگه توهم نیست
و بعد زوزه ی شُغال ها و صدای پای یه نفر که به من نزدیک تر میشه
و بعد من یوهو از جام پا میشم
و میگم یا روح و القدوس یعنی کیه این موقع شب؟
بعد یه شبههِ سفید و ببینم که داره به من دست تکون میده !
منم مات و مبهوت بهش دست تکون میدم!
و بعد با خودم بگم ...
یعنی لحظه های آخره زندگیمه؟
یهنی اینجا اخرِ خطِ؟
آه نه مممممم مممن میخواهم زنده بمانم !
بعد همینجور که داره بهم نزدیک میشه شبههِ با یه لهجه ی خاصی میگه
بَبَخشید نِنِه شوما ایپچِه سیب زمینی و فَنَدق داری؟ هاااا؟؟
وااااا چته نِنِه چرا مونو ایتو نگاه کنی؟!!!
بعد منم بگم نه نِنِه
بعد بگه واااااااا شوما مگه دخترِ میر طاووسِ قُلیِ خان نیستی ؟!!!
بعد منم بگم نه اشتباه اومدی اون واسه
داستانِ قبلیِ که نصف و نیمه ولش کردم!
و بعد پیر زن تو مه محو بشه
و از دور بلند بلند بگه
نِنِه خو اینو زودتر موگوفتی نِنِه
نِنِه مرض داری منِ پیرزن و کشوندی تو توهمات فانتزیت نِنِه؟
نِنِه الهی خیر نبینی نِنِه
یکی از فانتزیام این که دُخترم بیاد فانتزی هامو بخونه
پانوشت:یکی از فانتزی هام این بود : برای یه روز تو کل دنیا من تنها باشم !
چه حالی بده . بری همه جا و کسی نباش
هر کاری خواستی انجام بدی و کسی نباش .
تنهای تنها تو کل جهان هستی .
فکرشو کن.
