یک عمر به خدا دروغ گفتم !!!!!!!

April_girl

عضو جدید
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطردروغهایم مرا تنبیه نکرد ....، می توانست اما رسوایم نساخت ومرا مورد قضاوت قرار نداد ...هر آنچه گفتم را باور کرد و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت ،هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .اما من .....هرگز حرف خدا را باور نکردم ،وعده هایش را شنیدم ، اما نپذیرفتم ،چشم هایم را بستم تا او را نبینم ،و گوش هایم را نیز ، تا صدایش را نشنوم .من از خدا گریختم بی خبر از آنکه او با من و در من بود/. می خواستم کاخ آرزوهایم را آنطور که دلم می خواست بسازم ،نه آن گونه که خدا می خواست ،....به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد وزیر خروارها آوار بلا و مصیبت مدفون شدم ،من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم واز همه کس کمک خواستم ،اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد ،دانستم که نابودیم حتمی است ، با شرمندگی فریاد زدم : " خدایا اگر مرا نجات دهی ، اگر ویرانه های زندگیم را آباد کنی ، با تو پیمان می بندم هر چه بگویی را همان انجام دهم ،خدایا نجاتم بده ، که تمام استخانهایم زیر آوار بلا شکست "، در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرفهایم را باور کرد ،و مرا پذیرفت ، نمی دانم چگونه ،اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد ،او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید ،گفتم " خدای عزیزبگو چه کنم تا محبت تورا جبران کنم ،" خدا گفت " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن وبدان در همه حال در کنار تو هستم " گفتم " خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم " سپس بی آنکه نظر اورا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم ،اوایل کار هرآن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او فوری برایم مهیا می نمود ، از درون خوشحال نبودم ،نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه ،از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگیم از خدا نظر بخواهم ، زیرا سلیقه اش را نمی پسندیدم ....با خود گفتم" اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره اوهم مرا ترک می کندو من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم " پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اینکه وجودش را کاملا فراموش کردم ،در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند در خواست می کردم ،عده ای که خدا را می دیدند،با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود ،نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند ،اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ،در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهر آلود بر قلب زندگیم فرو کردند ، همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی برزمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم ،آنها به سرعت از من گریختند ....همان طور که من از خدا گریختم ،هرچه فریاد زدم ، صدایم را نشنیدند ،همان طور که من صدای خدا را نشنیدم ،من از همه جا نا امید شده بودم باز خدا را صدا زدم ،قبل از آنکه بخوانمش کنارمن حاضر بود ،گفتم" خدایا دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ،انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم "خدا گفت " تو خود آنها را به زندگیت فرا خواندی از کسانی کمک خواستی که محتا ج تر از هرکسی به کمک بودند " گفتم " مرا ببخش ،من تورا فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ،اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم ،دیگر تورا فراموش نخواهم کرد."و خدا تنها کسی بود که حرفها و سوگند هایم را باور کرد ،نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خودم بایستم ،و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا تنبیه کرد.گفتم " خدای عزیزم بگو چگونه محبت تورا جبران کنم؟ " و خدا پاسخ داد " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی در کنار تو هستم " پرسیدم" چرا اصرار داری تورا باور کنم و عشقت را بپذیرم ؟ "گفت " اگر مرا باور کنی ، خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری،وجودت آکنده از عشثق می شود ،آن وقت به آن لذت عظیمی که در جستجوی آن هستی،می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی ،چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی ،زیرا تو و من یکی می شویم ، بدان که من عشق مطلق ، نور مطلق و آرامش مطلق هستم و بی نیاز از هر چیز ،اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد .اگر گوشه ای از داستان زندگی من برای شمانیز صادق است ،تنها بدانید که او همیشه آنجاست ، در کنار شما ، مشتاق برای یاری رساندن به شما ،عشق اورا بپذیرید ، خواهید دید که با چه سرعتی زندگی شمارا متحول خواهدنمود .من شما را باور دارم ........
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ممنون عالی بود.
چیزی نمی تونم بگم جز اینکه :cry::cry::cry:
بگم خدایا من فقط تو رو دارم. خودم و خودت میدونیم که من چه کارایی رو باید می کردم ولی انجام ندادم و چی کارایی رو ...........پس منو ببخش وکمکم کن:crying2:
به قول جوجو فقط میتونم سکوت کنم:cry:
 

En-mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون دوست عزیز مطلب بسیار پرباری بود
واقعا باید از این حقایق درس بگیریم و خودمان را اصلاح کنیم و خدا را بیشتر بیاد داشته باشیم
خدا میفرماید:صد بار اگر توبه شکستی باز آ
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه وقتی تنهام با خودم می گم بااین همه گناه که کردم با اینهمه دروغی که گفتم .
بازم تو منو دوست داری.
کاش می شد منم بتونم یه ذره ....خیلی کمتر از کم مثل تو باشم .
بتونم در هر شرایطی ببخشم.
بتونم با همه مهربون باشم
به همه کمک کنم
اما نشد.....
خدای من تو فراتر از هر تصوری.
دوست دارم خدا.
 

new-سکوت مرداب

عضو جدید
سلام به یگانه منجی عالم

ای خدا . ای خدا که تو همیشه در تنهایی های من بودی و هستی
ای خدا ازت یه خواهش دارم با اینکه من یه بنده ای هستم که این خواهش هام و در خواستام از تو تموم نمیشه ولی چیکار کنم اخه به گیر تو من کسی رو ندارم
.
.
ازت می خوام که کمکم کنی که دوری یه دوست رو که تا الان همه ی عمر من بود و فقط اون بود که من رو به زندگی امید وار کرده بود صبور باشم
.
.

.
بار الهی شکر
.
.
.
.
.
.
ممنون از تاپیک قشنگتون
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطردروغهایم مرا تنبیه نکرد ....، می توانست اما رسوایم نساخت ومرا مورد قضاوت قرار نداد ...هر آنچه گفتم را باور کرد و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت ،هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .اما من .....هرگز حرف خدا را باور نکردم ،وعده هایش را شنیدم ، اما نپذیرفتم ،چشم هایم را بستم تا او را نبینم ،و گوش هایم را نیز ، تا صدایش را نشنوم .من از خدا گریختم بی خبر از آنکه او با من و در من بود/. می خواستم کاخ آرزوهایم را آنطور که دلم می خواست بسازم ،نه آن گونه که خدا می خواست ،....به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد وزیر خروارها آوار بلا و مصیبت مدفون شدم ،من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم واز همه کس کمک خواستم ،اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد ،دانستم که نابودیم حتمی است ، با شرمندگی فریاد زدم : " خدایا اگر مرا نجات دهی ، اگر ویرانه های زندگیم را آباد کنی ، با تو پیمان می بندم هر چه بگویی را همان انجام دهم ،خدایا نجاتم بده ، که تمام استخانهایم زیر آوار بلا شکست "، در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرفهایم را باور کرد ،و مرا پذیرفت ، نمی دانم چگونه ،اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد ،او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید ،گفتم " خدای عزیزبگو چه کنم تا محبت تورا جبران کنم ،" خدا گفت " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن وبدان در همه حال در کنار تو هستم " گفتم " خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم " سپس بی آنکه نظر اورا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم ،اوایل کار هرآن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او فوری برایم مهیا می نمود ، از درون خوشحال نبودم ،نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه ،از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگیم از خدا نظر بخواهم ، زیرا سلیقه اش را نمی پسندیدم ....با خود گفتم" اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره اوهم مرا ترک می کندو من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم " پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اینکه وجودش را کاملا فراموش کردم ،در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند در خواست می کردم ،عده ای که خدا را می دیدند،با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود ،نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند ،اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ،در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهر آلود بر قلب زندگیم فرو کردند ، همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی برزمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم ،آنها به سرعت از من گریختند ....همان طور که من از خدا گریختم ،هرچه فریاد زدم ، صدایم را نشنیدند ،همان طور که من صدای خدا را نشنیدم ،من از همه جا نا امید شده بودم باز خدا را صدا زدم ،قبل از آنکه بخوانمش کنارمن حاضر بود ،گفتم" خدایا دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ،انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم "خدا گفت " تو خود آنها را به زندگیت فرا خواندی از کسانی کمک خواستی که محتا ج تر از هرکسی به کمک بودند " گفتم " مرا ببخش ،من تورا فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ،اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم ،دیگر تورا فراموش نخواهم کرد."و خدا تنها کسی بود که حرفها و سوگند هایم را باور کرد ،نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خودم بایستم ،و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا تنبیه کرد.گفتم " خدای عزیزم بگو چگونه محبت تورا جبران کنم؟ " و خدا پاسخ داد " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی در کنار تو هستم " پرسیدم" چرا اصرار داری تورا باور کنم و عشقت را بپذیرم ؟ "گفت " اگر مرا باور کنی ، خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری،وجودت آکنده از عشثق می شود ،آن وقت به آن لذت عظیمی که در جستجوی آن هستی،می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی ،چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی ،زیرا تو و من یکی می شویم ، بدان که من عشق مطلق ، نور مطلق و آرامش مطلق هستم و بی نیاز از هر چیز ،اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد .اگر گوشه ای از داستان زندگی من برای شمانیز صادق است ،تنها بدانید که او همیشه آنجاست ، در کنار شما ، مشتاق برای یاری رساندن به شما ،عشق اورا بپذیرید ، خواهید دید که با چه سرعتی زندگی شمارا متحول خواهدنمود .من شما را باور دارم ........
ببخشید تشکر نداشتم
بسیار عالی بودو تاثیر گذار:gol::gol::gol::gol:
 

mamadj

عضو جدید
باریکلا................آموزنده و جالب.....:cry::cry:

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا در بست چاکرتم:w18::w18:
 

اقیانوس

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطردروغهایم مرا تنبیه نکرد ....، می توانست اما رسوایم نساخت ومرا مورد قضاوت قرار نداد ...هر آنچه گفتم را باور کرد و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت ،هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .اما من .....هرگز حرف خدا را باور نکردم ،وعده هایش را شنیدم ، اما نپذیرفتم ،چشم هایم را بستم تا او را نبینم ،و گوش هایم را نیز ، تا صدایش را نشنوم .من از خدا گریختم بی خبر از آنکه او با من و در من بود/. می خواستم کاخ آرزوهایم را آنطور که دلم می خواست بسازم ،نه آن گونه که خدا می خواست ،....به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد وزیر خروارها آوار بلا و مصیبت مدفون شدم ،من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم واز همه کس کمک خواستم ،اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد ،دانستم که نابودیم حتمی است ، با شرمندگی فریاد زدم : " خدایا اگر مرا نجات دهی ، اگر ویرانه های زندگیم را آباد کنی ، با تو پیمان می بندم هر چه بگویی را همان انجام دهم ،خدایا نجاتم بده ، که تمام استخانهایم زیر آوار بلا شکست "، در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرفهایم را باور کرد ،و مرا پذیرفت ، نمی دانم چگونه ،اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد ،او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید ،گفتم " خدای عزیزبگو چه کنم تا محبت تورا جبران کنم ،" خدا گفت " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن وبدان در همه حال در کنار تو هستم " گفتم " خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم " سپس بی آنکه نظر اورا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم ،اوایل کار هرآن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او فوری برایم مهیا می نمود ، از درون خوشحال نبودم ،نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه ،از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگیم از خدا نظر بخواهم ، زیرا سلیقه اش را نمی پسندیدم ....با خود گفتم" اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره اوهم مرا ترک می کندو من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم " پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اینکه وجودش را کاملا فراموش کردم ،در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند در خواست می کردم ،عده ای که خدا را می دیدند،با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود ،نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند ،اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ،در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهر آلود بر قلب زندگیم فرو کردند ، همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی برزمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم ،آنها به سرعت از من گریختند ....همان طور که من از خدا گریختم ،هرچه فریاد زدم ، صدایم را نشنیدند ،همان طور که من صدای خدا را نشنیدم ،من از همه جا نا امید شده بودم باز خدا را صدا زدم ،قبل از آنکه بخوانمش کنارمن حاضر بود ،گفتم" خدایا دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ،انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم "خدا گفت " تو خود آنها را به زندگیت فرا خواندی از کسانی کمک خواستی که محتا ج تر از هرکسی به کمک بودند " گفتم " مرا ببخش ،من تورا فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ،اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم ،دیگر تورا فراموش نخواهم کرد."و خدا تنها کسی بود که حرفها و سوگند هایم را باور کرد ،نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خودم بایستم ،و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا تنبیه کرد.گفتم " خدای عزیزم بگو چگونه محبت تورا جبران کنم؟ " و خدا پاسخ داد " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی در کنار تو هستم " پرسیدم" چرا اصرار داری تورا باور کنم و عشقت را بپذیرم ؟ "گفت " اگر مرا باور کنی ، خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری،وجودت آکنده از عشثق می شود ،آن وقت به آن لذت عظیمی که در جستجوی آن هستی،می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی ،چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی ،زیرا تو و من یکی می شویم ، بدان که من عشق مطلق ، نور مطلق و آرامش مطلق هستم و بی نیاز از هر چیز ،اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد .اگر گوشه ای از داستان زندگی من برای شمانیز صادق است ،تنها بدانید که او همیشه آنجاست ، در کنار شما ، مشتاق برای یاری رساندن به شما ،عشق اورا بپذیرید ، خواهید دید که با چه سرعتی زندگی شمارا متحول خواهدنمود .من شما را باور دارم ........


بسیار زیبا :w05::gol::gol::gol:
 

Narges *

عضو جدید
خیلی خیلی قشنگ بود...
خدایا سرای محبت کجاست
من آواره ام شهرامنت کجاست
 

بانوی ایرانی

عضو جدید
خیلی قشنگ بود خصوصا این قسمتش.

...

گفتم " خدای عزیزم بگو چگونه محبت تورا جبران کنم؟ " و خدا پاسخ داد " هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی در کنار تو هستم " پرسیدم" چرا اصرار داری تورا باور کنم و عشقت را بپذیرم ؟

"گفت " اگر مرا باور کنی ، خودت را باور می کنی

و اگر عشقم را بپذیری،وجودت آکنده از عشثق می شود ،

آن وقت به آن لذت عظیمی که در جستجوی آن هستی،می رسی

و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی ،

چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی ،

زیرا تو و من یکی می شویم ،

بدان که من عشق مطلق ، نور مطلق و آرامش مطلق هستم و بی نیاز از هر چیز ،

اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد .

اگر گوشه ای از داستان زندگی من برای شمانیز صادق است ،تنها بدانید که او همیشه آنجاست ، در کنار شما ، مشتاق برای یاری رساندن به شما ،عشق اورا بپذیرید ، خواهید دید که با چه سرعتی زندگی شمارا متحول خواهدنمود .من شما را باور دارم ........

:gol::gol:
 

root

عضو جدید
عالیترین مطلبی بود که تو این چند وقته خوندم. خیلی خیلی ممنون. چیزهایی که نوشتی حقیقت زندگی مونه........
 
واقعا قشنگ بود
اما من موندم هزاران بدبختی...
خسته شدم...
اگر زندگی می کنم و دست به هر کاری نمی زنم فقط به خاطر پدر و مادرم هست و گرنه همین الان خودمو راحت می کردم.............
 

Similar threads

بالا