گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
ملاقات سیدالشهدا(ع) در لحظه آخر...


به بیمارستان رفتم تا پیکرش را ببینم.وقتی تابوت را باز کردم، با تعجب دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟تا اینکه یک شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت:

«می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را در لحظه آخر ملاقات کردم و با ادب گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)،بعد آقا جلو آمدند و مرا در آغوش گرفتند.برای همین دست بر سینه داشتم و لبخند زدم.»
[SUB](راوی داماد شهید محمد زمان ولی پور)[/SUB]
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مثل حضرت علی اصغر(ع)...

خواهرش را بغل کرد و گفت:"من شهید می شوم حالا تو بگو تیر به کجای من می خورد؟" خواهرش هم بی مقدمه گفت:"به گلویت می خورد." وقتی این حرف را شنید آمد پیش من.صورتش را جلو آورد و بی مقدمه گفت:"از شما می خواهم گلویم را ببوسی.من از ناحیه ی گلو تیر می خورم درست مثل علی اصغر(ع)". من ناراحت شدم و او را هل دادم.ولی من را قسم داد تا گلویش را ببوسم.وقتی گلویش را بوسیدم خیلی خوشحال شد،بالا و پایین می پرید و می گفت خدا روشکر بالاخره مادرم به شهادت من رضایت داد.وقتی جنازه آمد پدرش گفت باید جنازه را ببینیم اگر از ناحیه ی گلو شهید شده باشد پسر من است.محل اصابت گلوله را با دستمال بسته بودند.دستمال را کنار زدم گلویش مثل گل شکفته بود درست مثل حضرت علی اصغر(ع)...

[SUB](راوی مادر شهید رضا مصطفوی)[/SUB]
 

نیلومانا

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌خواست از خونه بره بیرون. بهش گفتم: وقتی برمی‌گردی، بی زحمت یه خورده کاهو و سبزی بخر.
گفت: من سرم خیلی شلوغه، می‌ترسم یادم بره. روی یک تیکه کاغذ هرچی می‌خواهی بنویس بهم بده.
همان موقع داشت جیب لباسشو خالی می‌کرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.
خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.

یکه دفعه بهم گفت:ننویسی‌ها!
خیلی جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟
گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله...
گفتم: من که نمی‌خوام باهاش کتاب بنویسم! دو سه تا کلمه بیشتر نیست.
گفت: نه! حتی یک کلمه.

_________________________________________
خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

 

نیلومانا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم رب الشهدا و الصدیقین
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
بدجوری زخمی شده بود…
رفتم بالای سرش…
نفس نفس می زد…
بهش گفتم زنده ای ؟
گفت: هنوز نه![/FONT]

خشکم زد…

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره

 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از شهید ابراهیم هادی

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی





دزد خوش شانس: عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.​
 

نیلومانا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای شهیدگمنام!
منوتو درگمنامی باهم شریکیم
توپلاکت را گم کردی من هویتم را
توپلاکت را گم کردی ومن همه چیزم را
تو پلاکت را گم کرده ای ومن خدا را
به راستی چه زیبا مادرت زهرای اطهر (س) رادرک کردی....
که از خدا خواستی گمنام بمانی....
آری!
ما هویتمان را گم کرده ایم و گمنام ترین گمنامان عالم امکانیم
پس ای شهید!
برایمان حمدی بخوان که تو زنده ای وما مرده....
شادی روح شهدای گمنام صلوات !!××!!
 

نیلومانا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید منتظر مرگ نمی‌ ماند، بلكه اوست که مرگ را برمی‌ گزیند.
شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید،
به اختیار خویش می‌ میرد و لذت زیستن را نیز می یابد
نه همانند کسي که دغدغه مرگ حتی آنی او را به خود وا نمی‌ گذاردش
و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آویزد
 

نیلومانا

عضو جدید
کاربر ممتاز
طلائیه ، تو طلای ناب داری
به زیر خاک خود ، مهتاب داری
طلائیه ، ای نگین خفته در خون
تویی منزلگه مردان مجنون
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم الشریف

 
بالا