کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

khlij

عضو جدید
honey

honey

ادمك اخر دنياست بخند ادمك مرگ همين جاست بخند
دست خطي كه تو را عاشق كرد شوخيه كاغذي ماست بخند
ادمك خر نشوي گريه كني كل دنيا سراب است بخند
ان خدايي كه بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست بخند
:gol:
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیرین لبی شیرین تبار
مست می آلود خمار
مه پاره ای بی بندوبار
با عشوه های بی شمار
هم کرده یاران را ملول
هم برده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار
زلفت چو افشان می کنی
ما راپریشان می کنی
آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

یاران هوار،مردم هوار
از دست این بی بندوبار
از دست این دیوانه یار
از کف بدادم اعتبار

مِی میزنم، مِی میزنم
جام پیاپی میزنم
هی می زنم ،هی می زنم
بی اختیار

کندوی کامت را بیار
بر کام بیمارم گذار
تا جان فزاید کام تو
برجان این دل خسته بشکسته تار
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هوا سرد است و سردتر از آسمان وhttp://bahar-20.com/ زمین قلب من است!
رو به مرگ/ هیچ راهی نیست. دریغ از دریچه ای که به
کوچه ساکت و حزن انگیز ابدیت باز شود.
سالها گذشته است و من هنوز همین جا کنار بوته یاس/
منتظر لمس دوباره ی دستانت نشسته ام.نیستی...
تو نیستی که ببینی چگونه خوش نشین خاطره ی کوتاه
پیوند سستمان می شوم... سست؟!!!
نه... خطا کردم. چرا سست . چرا؟!!!!!
مگر نه اینکه شمع ها روشنند و نگاه من هنوز به درگاه
این معبد خالی خیره...
مگر اینجا زنی به امید بازگشت روز های از دست رفته
ننشسته است؟؟؟
پس چرا بگویم سست و بی اعتبار...؟
کدامین پیوند این چنین گرم و شور انگیز جریان دارد؟
کدامین میثاق انتظار را از هم نپاشیده و چشم ها را نبریده...؟
من هنوز معتقدم... ایمان دارم/ هم به احساس خودمو هم
به تمام حرف هایی که زده ام... مرا چه غم که ستاره ها
به آسمان نزدیک ترند... اندوهی نیست اگر چند صباحی است
مهتاب را فراموش کرده اند و سینه ریز آسمان را نگین های
درخشان ستاره ها پر کرده...
مهم نیست که من به همان پیوند ابدیت دل خوشم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست
 

raha

مدیر بازنشسته
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر!

ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان

!ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح

مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن!

با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی!

دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها

این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر!

با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش

چون شیشهٔ شکسته و تاک بریده‌ام
عاجز به دست گریهٔ بی‌اختیار خویش

از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش

سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !

دایم میانهٔ دو بلا سیر می‌کند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش

صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
 

noosh_l

عضو جدید
كوچه تنهايي من دو طرفه س
رفتي
اما فقط تو مجوز عبور مسير برگشت داري
مسير برگشتش فقط براي تو بازه
تو كوچه تنهايي ايستادم و منتظرتم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست

از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست

سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفهمیدی

توی خودت بودی

و در من ...

هیچگاه نگفتمت درمنی

اما حالا میگویم

در من بمان...

بمان...

...
..
.
__________
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترا من چشم در راهم شباهنکام
که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو به دو
می روند با هم
دو پرنده در مه
دو اسب در جاده
دو قایق در اسکله

من دو ندارم
در مدرسه تا یک بیشتر نخوانده ام
و دفتر ریاضی ام
پر از تمرین های شعر است
 

دلسپرده

عضو جدید
چشمهایم راپشت قاب پنجره جاگذاشته ام
ودلم را درجاده ای که به سوی تو ختم می شود گم کرده ام
لحظه ها رابی صبرانه پشت سرمی گذارم تادرد قلب مشتاق وعاشقم رامرهم بگذاری
 

aftab

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد ، يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ، ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ، من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن ، لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب آيينه عشق گذران است ، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است ، تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد ، چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ، اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد ، يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم ، نگسستم نرميدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ، بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم​
فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن
گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
 

دزيره

عضو جدید
((شبهاي تنهايي))

چرا من ميكشم بر دوش
غم عاشق شدن هايم
چرا در كوچه عشقم
كنون تنهاي تنهايم
چرا چون موج درياها
شدم تنها وبي طاقت
كنار ساحلم اكنون
پراز غم هاي اين شهوت
سرم پر ناله واكنون
دلم در فكر دلدار است
دلم در كوچه هاي عشق
اسير رنگ زندان است
دلم در اوج تنهايي
هواي يار را دارد
دلم تنها وغمگين است
چرا امشب نمي بارد
اگر باران قلب من
ببارد بر دو چشمانم
در اين شبهاي تنهايي
كنار يار ميمانم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
 

م.سنام

عضو جدید
شکنجه بیشترازاین که پیش چشم خودت
کسی که سهم توباشدبه دیگران برسد
چه میکنی اگراوراکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی ناگهان برسد
رهاکنی برودازدلت جداباشد
به انکه دوست ترش داشته...به ان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش رابخوری
که هق هق تومبادابه گوششان برسد
خداکندکه...نه نفرین نمیکنم که مباد
به اوکه عاشق اوبوده ام زیان رسد
 

meh_61

عضو جدید
به سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده دور ترين بوته خاك.
روي شن ها هم، نقش هاي سم اسبان سواران ظريفي
است كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ناروني تا ابديت جاري است.

به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بر دارد
چيني نازك تنهايي من.
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش

آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد

کاش فکر دل سو دا زدۀ ما می کرد

آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا

کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد

یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دل دیوانۀ من

پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي که پرشده بودم زغصه هاي غريب
به بال جان سفري تا گذشته ها کردم
چراغ ديده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غريب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوي ناشکفته سوخته را
دوباره يافتم و شرح ماجرا کردم
هزار ياد گريزنده در سياهي را
دويدم از پي و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزيزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه هاي هاي غريبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
يکي از آن همه يايران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنين گمشده اي بود در هياهوي باد
به دست مننرسيده آنچه دستو پاکردم
دريغ از آنهمه گلهاي پرپر فرياد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همين نصيبم ازين رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختي دعا کردم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سكوت بند گسسته است
كنار دره درخت شكوه پيكر بيدي
در آسمان شفق رنگ
عبور ابرسپيدي
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر
به راه مي نگرد سرد خشك تلخ غمين
چو ماري روي تن كوه مي خزد راهي
به راه رهگذري
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري
غروب پر زده از كوه
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر
غمي بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است
 

م.سنام

عضو جدید
انگاه که سفره دلم راپیش توباز کردم
گمان داشتم هرچه گرفتاری است نصیب من شده
وهر چه غم است دردل من جای داردوکوهی ازاندوه
رابردوش میکشم وتوچه صبوروارام مرا شنیدی وبامن
همدردی کردی وهنگامی که مرا سنگ صبور خود یافتی
وتنها گوشه ای ازدردواندوه خودبه من گفتی تازه فهمیدم
چقدر غم هایم کوچکندواندوه هایم حقیرند

راستی راز مقاومت واستواری توچیست؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت

یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟

غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را


*
*
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند

آن چه با من می‌کند اندر زمان
آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می‌کند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزای عجيبی‌ان اين روزا
عجيب و غليظ و عميق
ذهن‌ام مثه يه سونای بخار، خيس و سنگين و مه گرفته‌ست
دم‌کرده و مرطوب
تو يه غلظت عجيب شناورن حس‌هام
من که يه عمر آدمِ خوابيدن رو سطح آب بودم
اين روزا دارم ته استخر شنا می‌کنم
تهِ تهِ استخر

اکسيژن نيست اين‌جا که منم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکیه گاهت

دستهای پدر بود

وقتی تجربه

بازیچه بازیهای کودکیم بود

و طی شد کوچه ها

هنگامی که

پایم

بر عقربه های معکوس ساعت بود

و مادرم

میشمرد زخمهای روزانه ام را

وقتی که شب

در حیاط خانه

پیکرت بر میله آهنی ایستاده بود

با خود فکر میکردم

چه بسیار میشد این زخمها

اگر

دستهای پدر نبود
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه آرام هستی و صبور روزها در این خانه دلتنگ چشم انتظار تو هستم و وقتی از همه

نامهربانی هاخسته می شوم ، زانوانت را مي جويم ... كه سر بر آنها بگذارم و آغوش گرمت را كه

در آن آرام بگيرم...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا