وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آن شب مامان را دیدم که گریه می کند و زیر لب چیزی می گه و حاج خانم که دو سه بار پیش مامان نشست و او را در آغوش کشید ،اما من آرام بودم. وقت رفتن که شد از حاج خانم اصرار که مامان اجازه بده من پیش آن ها بمانم و من متعجب به او خیره بودم چون تا حالا خانه ی کسی غیر از دایی و مادربزرگ نمانده بودم و اصرار حاج خانم برایم عجیب بود.

ـ خانم دکتر خواهش می کنم افتخار بدین خودم پیشش می مانم. می گم مهیا و حسنی هم بمانند. اصلاٌ با هم درس می خوانند مثل تخم چشمام مواظبش می شم.
و مامان با شرمندگی گفت:
ـ نه خانم ضرغام، خواهش می کنم اصرار نکنید. گفتم عشرت خانم میاد پیشش می مونه. تنها نیست. تیام دیگه بزرگ شده.
ای خدا دیگه چه نقشه ای توی سر مامان بود. دوباره تنها می شم دوباره بغضم یادم آمد. با صدای گرفته ای گفتم:
ـ مگه شما خونه نیستین؟
ـ مامان آرام جواب داد:
ـ نه عزیزم، من امشب باید پیش بابا باشم.
ـ خوب منم می یام.
مامان که کلافه شده بود گفت:
ـ دخترم هتل که نمی رم تو هم با من بیای. بیمارستانه!
ـ خوب باشه. اصلاٌ من می خوام بیام بابام رو ببینم.
مامان مستأصل به حاج خانم و حاج آقا ضرغام خیره شد و گفت:
ـ نمی شه دخترم .امشب اصلاٌ نمی شه.
ـ چرا نمی شه .پس کی می شه؟ من می خوام بابامو ببینم. مامان چرا این جوری می کنین؟ مگه خودتون نمی گین من بزرگ شدم؟
معلوم بود مامان حسابی خجالت کشیده با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
ـ تیام از تو بعیده !این بچه بازی ها رو در نیار. حالا که این طور شد خودمم نمی رم خوب شد.
زدم زیر گریه. مامان سرخ شده بود. حاج خانم منو در آغوش گرفت و در مقابل نگاه مامان و حاج آقا و مهندس ضرغام شروع کرد به بوسیدن سر من و اشک ریختن و فشردن سر من به قلبش و میان هق هق گفت:
ـ تیام هیچ جا نمی ره . دخترم پیش خودم می مونه. خودمم بهش قول می دم بره باباشو ببینه. خوب دلش تنگ شده. دختر ها دلشون به باباشون وصله.
مامان در حالی که اشک هاش سرازیر شده بود گفت:
ـ حاج خانم، من ...
ـ دیگه هیچ بهانه ای نداره. اگه شده حاجی و محمد برن هتل بخوابن این دختر باید این جا بمونه. همین که گفتم.
و مرا بیشتر به خود فشرد. چه احساس امنی و چه آغوش مهربانی خدایا انگار سال ها بود می شناختمش. حاج آقا که تا آن لظه ساکت بود سرفه ای کرد و گفت:
ـ خانم دکتر پولادوند اگر اجازه بدین یه امشب تیام مهمان این خانه باشد، تیام حالا با بچه های ما فرقی نداره. مطمئن باشین مثل چشمامون ازش مواظبت می کنیم.
خواستم حرفی بزنم که مامان جواب داد:
ـ بحث این حرفا نیست جناب ضرغام، آخه مسئله که یه شب و دو شب.....
هنوز حرف مامان تمام نده بود که شیون من به آسمان رفت. مهندس که تا آن لحظه با قیافه ای جدی و لب های به دندان گرفته شاهد ماجرا بود گفت:
ـ ببخشین دخالت می کنم. خواستم بگم من فردا صبح عازم دوبی ام. بابا هم صبح می ره و شب هم تا دیر وقت مسجد و کار و بارای جانبی سرش رو گرم می کنه. می مونه حاج مصطفی و اقبال که اونا هم می تونن یه چند روز برن خونه ی باغ شاه یا لواسون .مامان خودش ماشاءالله ده تای ما مرده.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
حاج خانم حرفش رو قطع کرد و گله مند گفت:

ـ محمد، منظورت چیه؟
مهندس خیلی سریع جواب داد:
ـ هیچی حاج خانم .بنده قصد اهانت نداشتم. هدف قدر دانی از توانائیهای شما بوده.
حاج آقا در حالی که می خندید به شانه های پسرش زد و گفت:
ـ ای والله، پیرمرد حالا پاشو جل و پلاستو بر دار بریم خونه باغ شاه.
مامان که حسابی شرمنده بود گفت:
ـ نه به خدا، مسئله این نیست.
حاج آقا با چهره ای باز جواب داد:
ـ این حرفا چیه خانم دکتر. غیر از این بود ما ناراحت می شدیم. اصلاٌ مدت هاست می خوام یه سر برم پایین خاطرات رو تجدید کنم. ما دلبسته ی اون خونه ایم.
حاج خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که چادرش رو روی سرش جابه جا می کرد و مرا هم مانند شیء گران بهایی به بغل داشت به طرف مامان برگشت گفت:
ـ خوب دیگه خانم دکتر .شما که نمی خواین من تنها بمونم. اصلاٌ اینا خودشون برنامه داشتن.
با تمام بچه گی ام آنقدر بچه نبودم که نفهمم این کار ها همه اش به خاطر من است اما هنوز نفهمیده بودم آیا آشنایی مامان با این خانواده از روز آشنایی من با مهندس و کلاس خصوصی بوده یا قبل تر از این همدیگر رو می شناختند.مامان که حسابی باخته بود آرام تشکر کرد و شروع کرد به اشک ریختن. حاج خانم بالاخره مرا رها کرد و مامان را در بغل گرفت و من هم زدم زیر گریه، نمی دانستم چرا؟
ده دقیقه بعذ با حاج خانم به طبقه بالا رفتیم که او برای من و مهیا و حسنی اتاقی را در نظر گرفت تا با هم بمانیم. حاج آقا و مهندس هم با هم رفتند آن خانه .خلاصه نفهمیدم چه جوری خوابم برد.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم نمی دانستم کجا هستم اما وقتی مهیا را غرق در خواب دیدم تازه یادم آمد. آرام بلند شدم و جایم را جمع کردم و کناری گذاشتم. لباس راحتی که حاج خانم به من داده بود را در آوردم و تا کردم و گذاشتم روی رختخواب ها و لباس خودم را پوشیدم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم سر حال تر بودم. آن قدر آب به سر و صورتم زدم تا چشم های خسته از گریه های دیشبم باز شدند. موهای لختم را دم اسبی محکمی کردم و وسایلم را بر داشتم و از پله ها سرازیر شدم. توی سالن اصلی کسی را ندیدم ،شروع کردم به گشتن به سمت دری رفتم ولی قبل از من مهندس از آن خارج شد با پیراهن نخی سفید و شلوار نخی کرم خیلی راحت و خیلی شیک، دوباره قلبم تپید. ای خدا چقدر شیک پوش بود و چقدر دوستش داشتم. با سلام او به خودم آمدم. سرش را پایین گرفته بود. ای خدا چقدر از خودم حرصم گرفته بود .من به او زُل زده بودم! با عجله سلام کردم و هر دو بلا تکلیف ایستادیم. دیدم اگر حرف نزنم باید حالا حالاها بایستم.
ـ خوب دیگه، من می رم. خیلی ممنون برای همه چیز...
سرش را بالا آورد و با تعجب گفت:
ـ کجا انشاءالله؟
خواستم بگم پیش پسر شجاع ولی حرفم را خوردم و گفتم:
ـ خونه، ببخشید من دیروز خیلی اذیتت کردم.
همچین کیفم را بغل گرفته بودم انگار توش طلا و جواهر بود. مهندس گفت:
ـ مامان گفتن شما حالا حالا ها باید پیشمون باشین.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ـ حاج خانم خیلی مهربونن ولی من نیست یکشنبه امتحان فیزیک دارم باید برم درس بخونم.
مهندس گفت:
ـ خوب همین جا بخونین. مهیا و حسنی هم می تونن با شما درس بخونن، مهیا که امتحانش با شما یکی است. فکر کنم قراره براش معلم بیاد شما هم می تونی رفع اشکال کنی.
ـ اشکال ندارم فقط باید بخونم.
ابرو هاش به حالت تعجب بالا رفت.
ـ شما اشکال ندارین؟ خوب دیکه پس حسابی انیشتن شدی.
از خجالت سرخ شدم .کیفم را محکم تر گرفتم و گفتم:
ـ برم با حاج خانم خدا حافظی کنم. آژانس بگیرم برم.
ـ شما برو خداحافظی کن، من می برمت.
ـ نه مزاحم شما نمی شم .شما مسافرین.
ـ مزاحم نیستی. بلیطم برای بعد از ظهره.
سپس اشاره ای زد و من متوجه ی روسری که روی شانه ام بود شدم و در کمال تعجب از این حرکت او آن را به سر کشیدم. بعد همان دری که ازش خارج شده بود را باز کرد و از جلوی من کنار رفت. حاج خانم روی مبل لم داده بود و سبزی پاک می کرد. با دیدن من لبخند زیبایی روی لب هایش نشست. سلام کردم.
ـ سلام به روی ماهت .فرشته ی خوشگلم.
رفتم بغلش کردم و بوسیدمش. سرم روی شانه هایش بود و عطر بدنش آرامم می کرد. از خود بی خود بودم و او در گوشم نجوا می کرد که صدای مهندس به گوشمان رسید:
ـ مامان ،تیام، اِم، تیام خانم می خوان برن!
حاج خانم راست نشست و گفت:
ـ کجا؟
ـ خونه، حاج خانم می خوام برم خونمون.
ـ این جا بهت بد گذشت خانمی!
ـ نه این حرف ها رو نگین!
ـ خب پس چرا می خوای ترک ما کنی؟
ـ خب دیگه باید برم .خیلی درس دارم.
ـ نه، کی گفته. تو تازه اومدی شدی دختر خودم همین جا درس بخون.
ـ آخه نمی شه، من همه چیزام خونه اس.
خنده ای کرد و گفت:
ـ با محمد برو همه چیزاتم بیار.
ـ آخه مامانم چی؟
ـ مامانت هر وقت رفت خونه اتون تو هم برو. الان اون بنده ی خدا خیلی گرفتاره.
ـ می شه ازش بپرسم؟ باید اجازه بگیرم.
ـ آره گلم. حتماٌ.
موبایل مامان طبق معمول در دسترس نبود . کلافه شده بودم موبایلم رو بستم. حاج خانم که ناراحتی را در صورتم دید. گفت:
ـ پاشو دخترم با تلفن خونه بهش زنگ بزن شاید با موبایل آنتن نمی ده.
بی حرف گوشی را بر داشتم و شماره را گرفتم. د دسترس نبود . بغضم ترکید ولی سر بالا نکردم. اینقدر لبم را گاز گرفتم که طعم خون را در دهنم احساس کردم. بعد از چند دقیقه حاج خانم گفت:
ـ تیام قشنگم، چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و با دو دست صورتم را پاک کردم و گفتم:
ـ در دسترس نیست.
حاج خانم تا صورتم را دید از جا بلند شد به طرفم آمد و گفت:
ـ اوا خدا مرگم بده تو که دوباره اون چشمای خوشگلت رو بارونی کردی دختر، پاشو، پاشو، سر صبحی به جای صبحونه حرص نخور.
ـ گرسنه نیستم. می خوام برم.
ـ شکم گرسنه، هزار بلا سر آدم می یاد. نمی شه! پاشو بریم بهت صبحانه بدم.
ـ آخه نمی خوام.
ـ آخه ماخه نداره.
ـ پس من بعد از صبحانه می رم.... اگه اجازه بدین!
ـ خیلی خوب ،تو حالا پاشو صبحونه اتو بخور.
ـ قول دادین؟​
ـ باشه مادر ،باشه.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
هر جوری بود دو سه لقمه را به زور چای پایین فرستادم و خیره به حاج خانم گفتم:
ـ ـ من آماده ام.
ـ وا، همین. خدا رحمت کنه خانم بزرگو اگه بود می گفت« تو باید عروس گنجشک ها بشی دختر.»
ـ برای چی؟
ـ برا این که قد گنجشک ها غذا می خوری... حیف نیست دختر به این خوشگلی، تو باید عروس شاه پریون بشی.با حاضر جوابی گفتم:
ـ خوب ،پریا هم غذا نمی خورن.
خندید و گفت:
ـ خب پس، تو می خوای عروس شاه پریان بشی. حیف شد تو دیگه به ماها نگاه نمی کنی.
سر مهندس که تمام این مدت خودش را با خوردن چای مشغول کرده بود مثل فنر بالا آمد و تقریباٌ داد زد:
ـ اِ مامان!
سرخ شده بودم .نمی تونستم نفس بکشم از یک طرف ذوق کرد بودم و از یک طرف خجالت کشیده بودم. مهندس صندلی را عقب زد ، بلند شد و به طرف در رفت. بعد انگار یه چیزی یادش آمده باشد. گفت:
ـ دختر خانم اگر حاضری برسونمت خونه تون.
حاج خانم که صداش رگه دلخوری داشت. گفت:
ـ لازم نکرده .اگه خواست خودم با اقبال می برمش.
مهندس که معلوم بود از مادرش حساب می برد برگشت سمت حاج خانم سرش را بوسید و گفت:
ـ حاج خانم من نوکرتم. تو که می دونی چقدر خاطرتو می خوام.
حاج خانم با ناز روشو برگرداند و گفت:
ـ تو اگه خاطر منو می خواستی این قدر خون به دلم نمی کردی.
وقتی به صورت حاج خانم نگاه کردم دیدم از چشم هایش گلوله گلوله اشک می ریزه. خیلی ناراحت شدم. مهندس که معلوم بود از جواب مادرش راضی نیست او را به خود فشرد و گفت:
ـ چشم حاج خانم، چشم. گردن من از مو باریک تره. یه کم دیگه مهلت بده به وقتش.
ـ وقتش کی می یاد؟ وقتی منو فرستادی پیش برادرات؟
ـ حاج خانم چه فرمایشات می کنین ...ها!شما جات رو سر بنده است. 120 ساله بشی انشاءالله. صبر کن یه کم دیگه صبر کن.
ـ تا کی ؟ خجالت بکش محمد، تو دیگه داره چهل سالت می شه. بابات همسن تو بود همه بچه هاشو داشت.
ـ حالا وقتش نیست حاج خانم.
ـ پس کی وقتشه؟ وقتی من مُردم؟
ـ خدا نکنه. منظورم الان سر میز صبحانه اس.
و نیم نگاهی به من کرد. حاج خانم با غیظ گفت:
ـ اینم بهونست.
لحظه ای احساس کردم مهندس از حظور من ناراحت است، سریع از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
چند دقیقه بعد مهندس و حاج خانم که معلوم بود هنوز از مهندس دلخوره آمدند توی سالن. حاج خانم آمد کنارم نشست و گفت:
ـ عزیز دلم، ناراحت شدی ؟
با بغض گفتم:
ـ نه.
حرفم را باور نکرد و گفت:
ـ ای خدا، پسر بگم خدا عافیتت بده این دختر رو رنجوندی.
مهندس با کلافگی گفت:
ـ استغفراله ربی.
و دو دستش رو فرو کرد توی موهاش و از ما رو برگردوند. حاج خانم چشمکی به من زد و گفت:
ـ خوب دخترم ما که شرمنده ایمف میزبان خبی نبودیم. لیاقت نگهداری امانت به این خوبی رو نداشتیم. مطمئنی پیش ما نمی مونی؟
در حالی که می بوسیدمش گفتم:
ـ این حرفو نزنین حاج خانم. من شما رو مثل مامان و بابام دوست دارم. می گم می رم خونه شاید مامان دلش بسوزه بیاد منو ببره پیش بابا.
حاج خانم با اندوه دست به سرم کشید و به مهندس گفت:
ـ دخترمو می بری ،ناهارم براش می بری خونه شون، شبم برش می گردونی.
مهندس در حالی که یک دستش توی موهاش بود و یک دستش به کمرش به طرف ما برگشت و با دهان باز به مادرش نگاه کرد. بعد از چند لحظه حاج خانم گفت:
ـ اون دهنت رو هم ببند گنجشک توش لونه نکنه. هر چند ما از این شانس ها نداریم.
متوجه منظور حاج خانم از این حرف نشدم ولی مهندس یک دفعه سرخ شد و رگ های گردن و پیشانیش از تورم به حال ترکیدن رسید. در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:
ـ مادر محترم قابل توجه شما، بنده بعد از ظهر دارم می رم دوبی. قبل از رفتنم هزار تا کار ریخته روی سرم که باید بهشون برسم.
ـ نترس اون هایی که باهات کار دارن این قدر کنه ان که اگه سه سال یه بار هم به کارهاشون برسی مشکلی ندارن. فقط تو رو داشته باشن.
مهندس حسابی عصبانی بود این را می شد از دست های مشت کرده و به کمر زده اش و پاهایی که به عرض شانه باز کرده بود و با نوکش به زمین می کوبید فهمید. درست مثل یک ببر درنده قبل از حمله. اما سکوت جواب او بود.
حاج خانم دوباره رو کرد به من و گفت:
ـ پاشو دخترم. پاشو اگه محمد هم نیاد دنبالت خودم می یام.​
از جا بر خواسته و به سمت در رفتیم مهندس هم مثل یک ماشین کنترلی دنبالمان آمد. توی ماشین حرفی نزدیم. هنوز عصبانی بود. جلو خانه مان قبل از پیاده شدن تشکر آهسته ای کردم. از ماشین پیاده شدم و در را بستم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نیم ساعت بعد مامان زنگ زد. چه عجب یاد من افتاده بود. به خانه زنگ زده بود. گوشی را برداشتم و گفتم:
ـ بله، شما؟
مامان که معلوم بود حوصله ی جر و بحث رو ندارد. گفت:
ـ تیام، مسخره بازی درنیار. عشرت خانم داره می یاد پیشت در رو براش باز کن. خودمم سعی می کنم تا عصر یه سر بزنم.
ـ لطف می کنین.
گوشی را قطع کردم و نشستم یه دل سیر گریه کردم. نمی دونم چه جوری خوابم برد وقتی بیدار شدم از تشنگی داشتم می مردم به آشپزخانه رفتم تا آب بردارم بوی مطبوعی به راه بود. ناگهان یادم آمد من باید در را برای عشرت خانم باز می کردم. غذا روی گاز بود. خانه آرام بود. آب خوردم و از آشپزخانه خارج شدم. عشرت خانم از بالکن برگشت. نمی دانم چه اصراری داشت وقتی چیزی را می شوید روی بند پهن کند ما که خشک کن داشتیم. سلام کردم. یکهو سرش را بالا گرفت و قلبش را گرفت. گفت:
ـ وا، علک سلام. مادر تو که زَهره ی مرا بردی!
من از عشرت خانم خیلی خوشم می آمد خیلی مهربان بود. اهل شیراز بود و با این که سال ها بود تهران زندگی می کرد اما لهجه اش را حفظ کرده بود و من از شیرازی حرف زدنش لذت می بردم؛ دو پسر داشت که هر کدام سر خانه زندگی اشان بودند و سالی به دوازده ماه هم حالی از او نمی پرسیدند. شوهر اولش سال ها پیش وقتی زن جوانی بود از دنیا رفته بود و شوهر دومش که پدر پسر هایش بود بعد از سال ها بیماری او را تنها گذاشت. عشرت خانم توی بهزیستی کار می کرد و هفته ای یک بار می آمد خانه ی ما. بعضی وقت ها هم مثل حالا می آمد و پیش من می ماند که تنها نباشم. عشرت خانم مامان را خیلی دوست داشت و همیشه دعایش می کرد و می گفت «خدا خانم دکتر رو حفظ کنه که همیشه فریاد رسه.» اون وقت ها نمی دانستم چی می گفت چون مامان هیچ وقت راجع به این جور مسائل صحبت نمی کرد و اگر می شنید کسی داره می گه ناراحت می شد. حتی وقتی عشرت خانم تعریف و تمجید می کرد یا بحث و عوض می کرد یا بلند می شد می رفت تا بحث ادامه پیدا نکند. خیلی مذهبی نبود اما اهل حرف زدن هم نبود.
نمی دونم چقدر حاج و واج ایستادم چون وقتی به خودم آمدم عشرت خانم با آب قند بالا سرم بود. مامان مرا در آغوش داشت و مدام صدایم می زد. چشم هایم را باز کردم و گفتم:
ـ مامان!
و باز خواستم چشم هایم را ببندم که مامان آرام به صورتم زد و گفت:
ـ پاشو تیام جان دخترم پاشو تو ضعیف شدی. پاشو ببین برات اسپاگتی آلفرودو درست کردم همون جوری که دوست داری. پاشو عزیز دلم. پاشو دخترم.
با کمک مامان نشستم. دیگه سرم گیج نمی رفت. در حالی که مامان و عشرت خانم دورم را گرفته بودند شروع به خوردن کردم. یک قاشق اسپاگتی آلفرودو ،یک قاشق قیمه بادمجان که عشرت خانم ناراحت نشود. پشتش آب لیموی شیرین تا فشارم بالا بیاید. کم کم حالم داشت بد می شد. که زنگ تلفن نجاتم داد. حاج خانم بود مامان بهش می گفت«نگران حالم نباشه» و از این حرفا. دیگه چیزی نشنیدم چون داشتم با عشرت خانم بحث می کردم که دیگه سیر شدم. هر جوری بود خودم را به اتاقم رساندم و جزوه ی فیزیکم را باز کردم و مشغول شدم. ولی حواسم پیش دزس نبود، نمی دانم کجا بود؟ با ضربه ای به در مامان وارد شد و کنارم نشست و گفت:
ـ داری درس می خونی؟
سرم را تکان دادم یعنی آره.
ـ خوبه!
سپس سکوت کرد و بعد از دقایقی گفت:
ـ ببین تیام دیگه تا پایان امتحانات چیزی نمونده. فقط سه تای دیگه، بعد می ریم بابات رو ببین. خوب دخترم!؟
وباز دوباره سکوت کرد و چون از من جوابی نشنید ادامه داد:
ـ تیام جان بابا راضی تره تو به امتحانات برسی.
از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از لای کرکره به خیابان زُل زدم. هوا داشت تاریک می شد .خوب می دانستم این برنامه ایست که مامان چیده و بابا را بهانه می کنه ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
ـ دیرتون شد نمی رین؟
ـ چرا!
مامان می خواست از اتاق خارج بشه ولی طاقت نیاورد و گفت:
ـ تیام من انتظارم از تو خیلی بیشتر از این هاست. من تو رو اینجوری تربیت نکردم که مثل بچه ها....
ـ ولی من بچه ام.
ـ تو خانمی .یه خانم که از کوچکی روی پای خودش بوده. تیام تو تنها سفر کردی تنها فکر کردی تنها تصمیم گرفتی. یه کم به خودت مسلط باش.
ـ دیگه خسته شدم. خسته شدم می خوام بچه بشم. می خوام مامان و بابا لوسم کنن باهام باشن. می خوام با مامانم برم خرید.بزم مدرسه. بیام خونه، من از تنهایی خسته ام. دوست دارم مثل سابق باشم، هر جا که تنها رفتم با برنامه ریزی شما بوده. توی تمام سفرها مراقبم بودی. من چه تصمیمی رو خودم گرفتم؟ کی رو پای خودم بودم که الان باشم؟
مامان سرش را گرفته بود و هیچ نمی گفت و من حالا بلند بلند اشک می ریختم، وقتی چشم از خیابان بر گرفتم مامان رفته بود و من غم دنیا روی دلم بود. از خودم بدم می آمد که با مامان اینجوری حرف زده بودم ولی نمی دانستم چم شده؟
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
هرجوری بود سر دفتر و کتابم رفتم و چند فصل خواندم ولی خوابم برد که با صدای تلفن از جا پریدم. حاج خانم بود و با صدای بشاشی گفت:

ـ سلام عروسکم صبحت بخیر.

ـ سلام حاج خانم صبح شما هم بخیر.

ـ سلام به روی ماه نشسته ات خانم گل. بیدارت کردم؟

ـ دیگه باید بیدار می شدم. آخه باید درس بخونم.

ـ ماشاءالله به این دختر درس خون. خانمی ناهار می یای پیش ما؟

ـ حاج خانم به خدا فردا امتحان دارم. یه عالمه هم درس ک هنوز نخوندم. والا من از خدا می خوام بیام پیش شما ولی نمی تونم...

ـ الهی فدات شم .خوشگل تو بشین درست رو بخون من ناهارت رو می آرم.

ـ نه مرسی مزاحم نمی شم آخه عشرت خانم پیشمه.

ـ خب باشه مادر.

ـ آخه حاج خانم فکر کنم برام غذا پخته دیگه.

ـ خب باشه مادر اگه یه وقت کاری داشتی یه زنگی به من بزن. باشه ؟

ـ چشم.

ـ قربون ون چشمات. مواظب خودت هم باش. خداحافظ گلم.

ـ خدا نگهدار.

آن روز به درس خواندن گذشت. همین طور آن هفته به درس خواندن و سر زدن های مامان و حاج خانم گذشت. روز آخرین امتحان مثل اسیری بودم که بعد از سال ها از اسارت آزاد شده باشه. توی دلم قند آب می کردند. خدا چی می کشند این زندانیان؟ ولی بعد فکر می کردم خوب یه کاری کردند دیگه. بعد می گفتم خوب زدانی بی گناه هم هست مثل، مثل، مثل اسیرای جنگی.

وقتی رسیدم خونه وان رو پر از آب کردم چندتا شمع هم دور تا دورش چیدم و CD بودای مامان رو روشن کردم و رفتم توی آب یه دو ساعت تو آب بودم .بی حس شده بودم. بعدش دوباره رفتم زیر دوش و با حوله رفتم زیر پتو و خوابیدم وقتی بیدار شدم نمی دانستم ساعت چنده؟ همونجوری با حوله رفتم وسط سالن و عشرت خانم را صدا زدم. در حالی که یه لیوان سکنجبین و خاکشیر دستش بود گفت:

ـ وا کاکو، هیچ معلوم هست تو چت بود؟ دخترو زود حاضر و که باهاس بری دکتروهه.

ـ کی ؟چه دکتری؟

ـ من چیم؟ مامانت زنگ زده گفت حتماٌ باهاس بری. چَمدونم می خوان سیم کشی کنی یه چیزایی گفت.

یکهو از جا پریدم . دو ذقیقه بعد در حالی که با یک دست تلفن گرفته بودم و با آژانس محل حرف می زدم.با دست دیگر صندل هامو پام کردم و رفتم.

آن روز یکی از بهترین روز های زندگی من بود. بالاخره از شر اون سیم های لعنتی خلاص شدم و بعدش هم با اصرار من و انکار دکتر سفید کردن دندان هام که باعث شد تا یک ربع به ده شب کارم طول بکشد و دکتر کامکار هم از این وقت نشناسی من کلافه شود. وقتی به خونه رسیدم تموم خوشحالیم پَر کشید.

ـ عشرت خانم مامان نیومد؟

ـ نه گفت امروز نمی تونه. طفلکو من دوباره براش لباس و بند و بساط فرستادم مریض خونه.

با عصبانیت به اتاقم رفتم و عشرت خانم هر چه اصرار کرد غذا بخورم نخوردم.صبح با ضعف شدید بیدار شدم. مامان بالای سرم نشسته بود. آرام موهایم را نوازش می کرد. چشم هایم را مالیدم و گفتم:

ـ سلام.

ـ سلام عزیزم. گرسنه ای؟

ـ نه.

ـ مگه می شه. عشرت خانم گفت هیچی نخوردی.

ـ مامان من می خوام بابا رو ببینم.

ـ چقدر سیم هاتو برداشتی خوشگل شدی دختر خانم.

دستم بی اختیار به طرف دندان هایم رفت ولی بعد بکهو یادم افتاد. و گفتم:

ـ اِ مامان مگه نگفتی بعد از امتحان ها من رو می بری پیش بابا؟

مامان مکثی کرد و گفت:

ـ آره گفتم. اما یه شرط داره.

ـ دیگه شرطش چیه؟

ـ شرطش اینه که آروم باشی و مثل یک خانم رفتار کنی. نه مثل یه دختر پنج ساله.

ـ مامان.

ـ همین که گفتم.

ـ مامان.

ـ دارم جدی باهات صحبت می کنم. باید قول بدی و الا....

ـ و الا چی نمی ذاری بابامو ببینم؟

ـ من اینو نگفتم.

در حالی که گریه می کردم گفتم:

ـ چرا دیگه منظورت همینه.

بغلم کرد و گفت:

ـ اِ تو چرا اینقدر حساس شدی!؟ همین کاراته که داره من رو می ترسونه. من نمی خوام بابات فکر کنه دخترش یک بچه ی ضعیفه.

ـ من ضعیف نیستم.

ـ اونو باید بهم ثابت کنی.

از ذوق دیدن بابا نمی دونم چه جوری حاضر شدم. توی راه مامان هیچ چیزی نمی گفت. به بیمارستان که رسیدیم با مامان رفتیم بخش مراقبت های ویژه. لباس های مخصوص بیمارستان را پوشیدیم و ماسک زدیو. نمی دونم بیشتر تعجب کرده بودم یا وحشت زده شده بودم. مامان وقتی چشم های از حدقه در آمده ام را دید بغلم کرد و گفت:

ـ بریم دختر .بابا منتظره.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نمی دونم چرا ولی یه حسی در درونم بود که نمی گذاشت بابا رو ببینم. می خواستم چشم هامو ببندم. نمی دونم چم شده بود؟ چرا قبلاٌ به ذهنم نیامد!؟ این قدر توی فکر بودم که وقتی صدای بابا رو شنیدم فکر کردم خوابم. دوباره صدام زد:

ـ تیام بابا.

حالا داشتم بابا رو می دیدم. ای خدا چه بلایی سر بابای نازنین من آمده بود. بابای قوی هیکل و خوشگلم با موهای مشکی مواج و بلند با چشم های خندان کجا و این بابای رنجورم که حالا از هر طرفش یه سیم و سُرم وصل بود کجا!

اگر صدای بابا که اون قدر ضعیف بود و من فکر می کردم از فرسنگ ها فاصله صدام می کنه نبود ،شاید بابا رو نمی شناختم. اما بابا هنوز شوخ بود. گفت:

ـ سلام، چشمام. چطوری؟

ـ خخخوبم بابایی....خوبم، ....شما چطوری؟

می خواستم بغلش کنم اما پرستار اشاره کرد فاصله بگیرم. نمی دانم دنبال بهانه بودم یا نه ولی یکهو زدم زیر گریه و گفتم:

ـ بابایی من می خوام بغلت کنم.

ـ عزیزم بابا تو الان توی بغل من تنگ دلمی. تو همیشه توی دلمی. تو که اینو خوب می دونی.

ـ بابا موهات چی شدن؟

ـ لولو برد.

ـ نه جدی. این جا چی کارت دارن؟ چرا دارن این بلاها رو سرت می آرن؟

نمی دونم چرا این قدر بچه شده بودم ولی می خواستم یه طوری از واقعیت فرار کنم. بابا گفت:

ـ هیچی بابا برای اینه که من یه نمه بیشتر نفس بکشم.

ـ بابا قربونت برم. تو چرا این جوری شدی؟

ـ بابایی من ،تو بگو امتحانات رو چه کردی، شیری یا روباه؟

ـ بابا.

ـ جان بابا. بابایی دوست نداره اشکت رو ببینه خانم گل.

ـ چی کار کنم. نمی تونم. اصلاٌ،اصلاٌ من با همتون قهرم.

راهم را کشیدم و به طرف در رفتم که بابا صدا زد:

ـ تیام با بابا قهر کردی. با ما به از این باش.

طاقتم طاق شده بود به سمت پرستار رفتم و گفتم:

ـ تو رو به خدا بذارین بغلش کنم. یه دقیقه، نه یه ثانیه. تو رو به خدا.

ـ نمیشه عزیزم ، برای بیمار خوب نیست. تو که نمی خوای پدرت اذیت بشه؟

ـ آخه بابای من چی شده؟.... مامان بابا چی شده؟

زار زار گریه کردم. مامان بغلم کرد و گفت :

ـ تیام، بابا داره اذیت می شه. ازت خواهش می کنم حد اقل جلوش آروم باش.

حال بابا بد شده بود دو پرستاری که تو اتاق بودند به تکاپو افتاده بودند و مامان دستپاچه شده بود و فریاد میزد:

ـ خسرو آرام باش .ازت خواهش میکنم. خانم خواهش می کنم یه کاری کنید بخوابه.

نمی دونم مامان چرا این قدر خواهش می کرد. طفلک سیستم عصبیش بهم ریخته بود نه که حال خودم نرمال بود. نمی دونم چی شد وقتی چشم هام باز شد خودم روی تخت بیمارستان افتاده بودم و یک سرم هم بالای سرم بود و مامان داشت مو هام رو نوازش می کرد. گفت:

ـ خوشگل خانم خوبی؟

ـ جوابی ندادم. دوباره گفت:

ـ دخترم!

می خواستم جوابی ندم ولی تصمیم گرفتم هر طور شده ته توی همه چیز رو در بیارم. گفتم:

ـ مامان بابا چش شده؟

سکوت کرد و من با حرصی کودکانه پرسیدم:

ـ مامان شما دارین من رو می کشین. بابا چش شده؟ خوب بگید دیگه. دیگه بد تر از این نیست که دیدم.

ـ مسئله این نیست تیام مسئله اینه که نمی دونم از کجا بگم.

ـ یعنی یک کلام بگو بابا چشه؟

ـ بابات شیمیائیه تیام.

ـ چی؟

ـ گفتم بابات شیمیائیه.

ـ برای چی؟ واسه چی؟ چطوری؟ کی شیمیایی شده؟

ـ خانم بابات سال هاست که شیمیائیه.

ـ کی ؟چطوری؟ چرا من نمی دونم؟

ـ برای این که اون وقت تو نبودی خانمم. اون توی جنگ شیمیایی شده.

ـ مگه بابام تو جنگ بوده؟ مگه بابام جبهه بوده؟

ـ آره دخترم. بابات همه سال های جنگ جبهه بوده. خوب می شه گفت همه وقت بجز وقت هایی که مجروح بوده.

ـ پس چرا من نمی دونستم؟

ـ برای اینکه بابات دلش نمی خواست راجع به اون حرف بزنه و حالا هم حرف زدن تو راجع به اون شاید ناراحتش کنه.

ـ یعنی چی ؟یعنی حق ندارم راجع به شماها بدونم؟ چرا با من مثل موش آزمایشگاهی رفتار می کنین؟ خسته شدم. خدا...

ـ تو حق داری ، حق خیلی چیزها. ولی این جور مسائل برای بابات خیلی شخصیه.

ـ اون قدر که من که دخترشم نباید بدونم؟

ـ آره اونقدر که تو که دخترشی نباید بدونی.

خدایا چی می شنیدم .یعنی تمام این سال ها تمام وقت هایی که از کنار خبر های جنگ تحمیلی صدام و شهدا و جانبازان و آزاده ها می گذشتم، داشتم با یکیشون زندگی می کردم. مهمتر از همه یکی از اون جانباز هایی که همیشه با دوستام می نالیدم ای خدا حالا یه دست و پا دادن، می خوان کل ایران رو بزنن به نامشون، بابایی خودم بود. ای خدا بابایی که اینجوری نبود. بابا که حتی به من که پاره ی تنشم نگفته بود. بابا که جز خدمت کاری نکرده بود.بابا که ایران رو به نام خودش سند نزده بود. در دلم براش زمزمه کردم:"دلم برات می سوزه، قربون زخم های روی صورت و دستات برم، قربون مو های ریخته ات، بابایی خوبم. خاک بر سرم اگه به تو شک کردم. می گم تو، چون تو از اون ها بودی و من از نسل گمشده، تو خاک من رو به قیمت جونت نگه داشتی و من ارزشش رو نمی دونم، ای خدا اگه بگم غلط کردم می ذاری از این کابوس بیدار بشم؟ ای خدا تو رو خدا بذار بابا خوب بشه. خواهش می کنم. مثل مامان که دم به ساعت خواهش می کنه، من هم خواهش می کنم. خدای من صدام رو می شنوی!؟"
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 4


روز ها می آمدند و می رفتند. حالا تفریح من بجای این که آمار آخرین مُد های روز و آهنگ های خارجی که از موبایلم باشه. رفت و آمد به بیمارستان و دیدن پدری بود که مثل شمع آب می شد و من نمی تونستم جلوی آب شدنش رو بگیرم.
ساعت ها پیشش می ماندم و او برایم قصه م گفت، حرف می زد ولی حرف ها و قصه هایش دیگه قصه های دختر گدا و پسر شاه نبود. قصه شجاعت نسلی بود که به قیمت خونشان وطن را برای مردم شان پاسداری کردند. قصه شیر زنان و شیر مردانی که اگه به شیرینی کلام بابا از زندگی اشان می گفتند امثال من خاک بر سر دنبال بیوگرافی بریتنی اسپیرز و براد پیت نمی رفتیم. بابا می گفت و من بزرگ می شدم. من لحظه به لحظه با هر کلام بابا بزرگ می شدم و فکر می کردم صدها سال عمر کرده ام.
بابا نمی توانست وضو بگیرد. نمی توانست رکوع برود و سجده کند. ولی نماز اول وقتش مثل شکلات هایی که هر کریس مس زن دایی برام می فرستاد شیرین بود. دوست داشتم یاد بگیرم. حالا ازش سوال هایی می پرسیدم که هیچ وقت به مغز نابالغ من خطور نمی کرد. بابا وقتی از خدا می گفت احساس می کردم خدا به سرم دست می کشد، وقتی از پیغمبر ها می گفت فکر می کردم همه اشون با هم به دنیا آمدند.مثل اون خانمه که تو تلویزیون گفتند 6قلو زاییده. وقتی از ادیان می گفت دلم می خواست برم یه مسیحی یا کلیمی یا مسلمون پیدا کنم و دست بندازم گردنش و بگم ما با هم به خدا فکر می کنیم. وقتی از صلح می گفت دلم غنج می رفت برای ماچ کردن اهل دنیا. خدا چقدر من این دنیا و مردمش رو دوست داشتم. چرا همه با هم رفت و آمد نمی کنیم؟
خدای بابا آنقدر مهربان بود که اصلاٌ احساس نمی کردم مثل پلی استیشن ، هر آن ممکن بود نابودم کند. خدای بابا آنقدر سبز و مهربان بود که فکر می کردم همه ما رو با هم به بهشت می بره. حالا اگه همه ما رو به طبقه خودش نبره چند طبقه پائین تر می بره. من می پرسیدم و میپرسیدم و بابا برام می گفت.
بابا می گفت اگه یه بچه کار بد کنه مادر و پدر تا دم مرگ هم که شده می بخشنش چون پاره ی تنشونه.خدا می گفت من از رگ گردن هم به شما نزدیک ترم . پس خدا از پدر مادر هم با گذشت تره چون روح خودش رو در ما دمیده. وای که چقدر خدا رو دوست داشتم دیگه چنان علاقه ای ایجاد شده بود که دلم نمی خواست ازش یک لحظه هم غافل بشم.
بابا از علی می گفت از شیر خداف از حیدر کرار و وقتی می گفت مو به تنم راست می شد. چقدر بزرگ بود و چقدر بی انتها.
بابا می گفت و من آروم تر می شدم. هر روز برای دیدن بابا لحظه شماری می کردم و براش دف و تار می زدم. شعر مولانا و حافظ و سهراب سپهری می خواندم و بابا سریع می گفت:
قایقی خواهم ساخت
خواهم اناخت به آب
دور خواهم شد
از این خاک غریب
به بابا می گفتم:
ـ بابا گله مندی؟
ـنه!
ـ ناراحتی رفتی این بلا سرت اومد؟
ـ نه!
ـ اما بابا وقتی ما قدر نمی دونیم تو ناراحت نمی شی؟
ـ قدر می دونی بابا .وطن خون رگتونه. قدر می دونین. به وقتش. من هم راضیم برای همون وقت. سال هاست که من دلم می خواست اون طور که من دوست دارم دنیا رو ببینی اما این خود خواهی بود که ازت بخوام، حالا که اون روز رسیده من خوشحالم .به وقتش قدر چیز های دیگه رو هم می دونی.
یاسی و پانی و نگار هم می آمدند و به بابا سر می زدند. بعضی وقت ها غیبت های دست اول هممی آوردند که چه حظی می بردیم.
حاج خانم و حاج آقا و دختر ها و داماد ها و البته مهندس گل گلاب بنده هم که از ملاقات کننده های پر و پا قرص بودند. مامان هم که یکی از همان روز ها بهش ریاست بیمارستان را پیشنهاد می کردند بس که راه می رفت و قانون وضع می کرد. خیال می کرد اونجا هم خونه است که او بزنه و ما هم برقصیم. مامان هنوز هم شب ها بیملرستان می ماند و هنوز هم هر چه اصرار می کردم اجازه نمی داد من بمانم. اوایل مرداد ماه حال بابا رو به وخامت گذاشت. بابا احساس می کرد دیگه فرصتی نداره برای همین بیشتر باهام حرف می زد.نصیحت می کرد. انگار او هم احساس می کرد من دیگه اون دختر سر به هوای گذشته نیستم.
آخرین روز قبل از اینکه بره توی کما گفت:
ـ بابایی شاید ما دیگه اینجوری حرف نزنیم.
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی این که شاید از این به بعد به خوابت بیام. دوست داری؟
احساس کردم چیزی در درونم خراب شد این روز ها بغض می کردم اما مثل سابغ گریه نمی کردم. قوی تر شده بودم و در برابر بابا صبوری می کردم. بابغض گفتم:
ـ نه من می خوام همین جوری باهات حرف بزنم.
پدر با نفس های به شماره افتاده اش گفت:
ـ اما فرصت کمه تیام. می دونی چرا اسمت تیامه؟ چون با به دنیا اومدن تو خدا دو چشم اضافه بهم داده. حالا تصمیم دارم این یک جفت چشم که هم خوشگله هم جوونه و شاداب بسپرم دست خدا که حافظش باشه و چشم های خودمو بفرستم بالا مرخصی.
ـ اما من...من...من بدون تو نمی تونم، نمی تونم بابا.
ـ نه، دِ نشد. دختر عاقل مگه ندیدی سهراب می گه
زندگی رسم خوش آیندیست
زندگی بال و پری دارد به وسعت مرگ
حالا من وسعت می گیرم تو بهش بال و پر بده.
ـ نمی خوام.
ـ لوس شدی ...آ.
نفس هاش به شماره افتاده بود ....به سختی سرفه می کرد.
ـ بابا من می خوام تو بمونی.
ـ می مونم. همیشه می مونم. تا تو هستی تو دلت می مونم. جای دوری نمی رم بابا.
ـ ای خدا.
ـ بگو راضیم به رضات.
ـ نه نمی گم.
تیام..!
ـ نمی خوام.
ـ تو چقدر... من رو... دوست داری؟
ـ خیلی.
ـ پس.... راضی ....باش به.... رضای ...ارحم الراحمین.
سکوت کردم.
ـ بگو دختر... بگو و بابا رو ا ز این یه بوم و دو هوایی خلاص کن عزیز بابا.
می لرزیدم .انگار برگه داده بودند حکم ترخیص بابا رو امضا کنم. نمی دونم چی شد، نمی دو نم چه جوری گفتم اما چیزی رو گفتم که این روز ها از خودش آموخته بودم:
ـ انالله و انا الیه الراجعون.
بابا نفسی کشید که ماه ها ندیده بودم. زیر لب گفتـ
ـ اشهدان لا اله الا الله، اشهدان محمد الرسول الله و اشهدان علی ولی الله.
لبخند زیبایی زد و چشم هاش رو روی هم گذاشت. می دونستم می خواد بخوابه ولی حیفم اومد شعری رو که هر دو عاشقش بودیم براش نخوانم پس آرام زمزمه کردم:
ـ زندگی زیباست، زندگی اتشگهی دیر نه پا برجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله های آن در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی....گناه ماست.
بعد یه ماچ آبدار با دست براش فرستادم و رفتم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فرداش بابا توی کما بود. پیش خودم گفتم بابا اشهدش رو گفت، چشماش رو بست، اون راحت خوابید تا ساعتش برسه و چه زود رسید.
اون شب مامان از بیمارستان اجازه گرفت تا من هم تا جایی که امکان دارد بیمارستان ببمانم. طفلی می خواست من با بابا خداحافظی کنم ولی دیگه خبر نداشت من او رو بدرقه کردم، خبر نداشت دیدار ما رفت به قیامت. ولی من دیگه بچه نبودم. من بزرگ شده بودم و باید با او می ایستادم.
درست ساعت 12 شب قلب بابا خوابید. هیچ کس کاری نکرد. هیچ شوکی وارد نشد. و بابا خوابید، یه خواب راحت و شیرین. خوابی که مدت ها انتظارش رو می کشید.
مامان آرام اشک ریخت. ای خدا مامان تو چقدر پر طاقتی! وقتی پرستار ها برای باز کردن دستگاه ها به کنار تخت بابا رفتند مامان اجازه خواست تا همراهیشون کند و آن ها با احترام این اجازه را به او دادند. مامان دست بابا رو گرفت و زیر لب چیزی گفت بعد خیلی موقر عقب رفت. دلم لک زده بود دست بابا رو تو دستم بگبرم. سعی کردم به خودم مسلط باشم، به شکل معجزه آسایی قوی شده بودم. با نا باوری و خیلی شمرده گفتم:
ـ منم می تونم دست بابا رو بگیرم؟
همه کنار رفتند. من بودم و دست های استخوانی و نحیفش که روزی تنومند ترین دست ها بود. من بودم وانگشتان زیبایی که تار را به شور وا می داشت. آرام دست چپش را در دست گرفتم و روی قلبم گذاشتم و گفتم:
ـ بابا این قلب برای تو میزنه تا دنیا رو ببینه.بهت قول می دم چشم هامو باز کنم و اون جوری که گفتی دنیا رو ببینم. بعد دستش رو بوسیدم.
نمی دانم کی و چه طوری ولی وقتی به خودم اومدم توی سالن انتظار نشسته بودم و خواهر های مهندس دوره ام کرده بودند. صدای آشنایی حکم می کرد:
ـ تیام گریه کن! تیام!...
مامان به سمتم آمد و بغلم گرفت و سرم را گذاشت روی قلبشو نوازشم کرد. آن صدا همچنان همان حرف را می زد. گاهی هم سفارشات دیگه را به دیگران می کرد.
حاج خانم و حاج آقا از راه رسیدند. حاج خانم خودشو رسوند به من بغلم کرد و گفت:
ـ عزیزم. عزیز دلم بهت تبریک می گم قربونت برم. بابات شهید شده، بابات گلچین شده، همنشین امام حسین شده. تو باید بهش افتخار کنی.
نمی دونستم چی بگم. نمی دونستم احساسم چیه؟ نمی دونستم دارم افتخار می کنم یا دارم از غم از دست دادن بابام آتیش می گیرم ولی هر چی بود حال غریبی بود .مثل معلق شدن در فضا.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بابا وصیت کرده بود خرج تمام مراسم هایی رو که باید برایش می گرفتیم بدیم به بهزیستی. گفته بود دلم می خواد هر کس خرج آن مراسم را می خوره برام خوشحال بشه که به آرزوم رسیدم.

نمی دونستم چرا بابا آرزو کرده بود بمیره. یعنی من و مامان این قدر ازار دهنده بودیم ولی بعد فکر می کردم خوب همه ی این حرف هایی که راجع به شهیدها می نویسند لابد برای بابای منم همونه دیگه. لقاءالله،رسیدن به حق ، چشمه ی آب حیات و وصال معبود. یک ماه تمام این ها رو برام توضیح داده بود.

ما حتی سیاه هم نپوشیدیم. یعنی برعکس مامان حتی بلوز سفید و بلند بابا تنش بود و حافظ گوش می کرد. آهنگ های قدیمی و خلاصه هر کدوممون یه جوری تو خودمون بودیم.

بابا را بردیم به امام زاده ی کوچک بالای لواسان یه چیزی راجع به این که زن و فرزند اولش اونجا آرمیدند و این حرفا بود .اصلاٌ نمی دونم چرا هیچ چیز رو احساس نمی کردم. پانی و یاسی و نگارو مهیا و حسنی مدام می آمدند پیشم ولی نمی دانم به آن ها چه می گفتم و آن ها جوابم را چه می دادند .هیچ چیز در خاطرم نبود.

دائی مهرداد مدام تماس می گرفت و از مامان می خواست با هم بریم اون طرف. آرمان و سامان و رایان و جاناتان و بیتا و خلاصه بقیه پسر خاله ها و دختر خاله ها زنگ زدند .البته آرمان و سامان و پسر دائی حد اقل روزی یه بار زنگ می زدند و خیلی اسرار داشتند برم اون جا.

زن دائی کریستین می گفت رنگ اتاقم رو عوض کرده و می خواد با هم بریم وسایلش را هم عوض کنیم. بعضی وقت ها می گفتم ای خدا این خاله ی آمریکایی من از صد تا خاله ی ایرانی مهربان تره حتی اتاق هم برام درست کرده بود. در تمام این سال ها هیچ کس اتاق من در خانه ی دائی را اشغال نکرد. خاله ها و مامان بزرگ هم مطمئن بودم برای رعایت کلاسشان و حفظ آبرو زنگ زدند و تسلیت گفتند. اما از همه عجیب تر عمه ام یعنی تنها قوم و خویش بابام بود که با تاخیر یک هفته ای و خیلی بی سروصدا به تهران آمد .رفت سر خاک بابا و یه تلفن زد به خانه ی ما و رفت.

آن وقت ها حتی فکر کردن به این مسئله هم برایم دشوار بود.
آن قدر منزوی بودم که حتی یادم می رفت خودم را در آینه نگاه کنم. دیگر هیچ چیز احساس نمی کردم و هیچ جا نمی رفتم. شده بودم بی هدف تنها دلخوشی من اتاق مطالعه بابا و تار و دف او بود که هر از گاهی با ان دلنگ و دولونگی می کردم و به یاد بابا می افتادم که هر وقت من دف را مانند داریه به دستم می گرفتم و ای یار مبارک می خواندم از خنده ریسه می رفت یا هر وقت کلاه و شال گردن می بستم وادای خواننده های راک رو برایش در می آوردم. ای وای چه روزای قشنگی بود و چه ساده بودم من که قدرشان را ندانستم. هر روز با یک احساس جدید از خواب بیدار می شدم، تازه داشتم با او آشنا می شدم و او مرا با دنیای اطرافم آشنا می کرد. تازه داشتم پی می بردم که زندگی فقط موزیک و فیلم و مد نیست، اما چقدر کم بود و چقدر اندک یاد گرفتم. یه روز دلم برای بابا تنگ می شد ، یه روز می خواستم براش نامه بنویسم، یه روز نگران حالش می شدم، یه روز ازش دلگیر بودم که ولم کرده رفته و یه روز تصمیم می گرفتم دیگه باهاش حرف نزنم. انگار همین الان دم در ایستاده بود.

مامان سعی می کرد مرا به حال خودم بگذارد، هر کس نظری می داد اما مامان می گفت« این زندگی تیامه، تیام باید خودش مسیرش رو معین کنه.» انگار تازه فهمیده بود باید به بزرگ شدن و مستقل شدن من هم توجه کند.

بعضی مواقع ازش حرصم می گرفت که فکر می کرد من پیرزن 80 ساله ام که دنیا دیده باشم و بعضی مواقع اون قدر دوستش داشتم که دلم می خواست بخاطر این همه احترام فداش بشم. مدتها بود پایم را از خونه بیرون نگذاشته بودم .فقط همان یک بار برای مراسم تدفین بابا ، حتی سر خاکش هم نرفته بودم. گریه هم نمی کردم اما درست بعد از مراسم چهلم بابا که من و مامان در اتاق مطالعه ی بابا که مالامال از شمع و عود بود ،گوش به صدای اتاد شجریان سپرده بودیم، همه چیز عوض شد. یادمه آن شب خواب دیدم بابا، با همان لباس سپید و هیکل برازنده و موهای مشکی اش اومد بالای سرم و نوازشم کرد و گفتم:

ـ دلم برات تنگ شده بابایی جونم!

ـ منم همین طور.

ـ اگه دلت تنگ می شد که نمی رفتی!

ـ خوب حالا هم که جایی نرفتم، همین نزدیکی هام.تو اما سایه ات خیلی سنگین شده دخترم.

ـ یعنی چی؟

ـ یعنی یادی از ما نمی کنی.

ـ من،من هر لحظه و هر ساعت یاد شمام!

به عادت همیشه نوک بینی ام را میان انگشتانش گرفت و گفت:

ـ پس چرا من نمی بینمت.

با حرص گفتم :

ـ خوب برای این که رفتین دیگه.

ـ کی گفته؟ من که اینجام. اگه از این چهار دیواری بیرون بزنی منو حتماٌ می بینی.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
وقتی بیدار شدم صورتم خیس اشک بود. بالشتم که انگار یک سطل آب رویش ریخته بودند و خودم حال عجیبی داشتم.
چهارشنبه صبح، اواسط شهریور ماه بود که دوش گرفتم و مانتوی نخی سفید و شال نخی سفید به تن کردم. وقتی از اتاق بیرون آمدم مامان و عشرت خانم بهم زل زدند. لبخندی به رویش زدم و گفتم:
ـ مامان اشکالی نداره اگه من با آژانس برم پیش بابا.
ـ چرا آژانس دخترم، خودم می برمت.
ـ نه اگه می شه می خوام خودم تنها برم.
ـ هر جوری راحتی عزیزم.
نگاه معنی داری به عشرت خانم کرد و به سمت تلفن رفت. به اتاق مطالعه بابا رفتم و کتاب حافظ و قرآن را گذاشتم توی کیف کنفی سفیدم و راه افتادم.


فصل 5
ساعت 11 صبح بود که رسیدم پیش بابا آرام رفتم .وقتی به سنگ مرمر سفید قبرش رسیدم حال عجیبی داشتم. با خط درشتی نوشته بود «زندگی زیباست»چقدر تمیز و براق بود و پُر از گل ها ی مریم. حصیر کوچکی که برای کنار دریا خریده بودیم پهن کردم. عشرت خانم یک کیسه پر از میوه و خوراکی و آب میوه داده بود دستم، دلم نیامد دستش را رد کنم. وقتی رفتم پیش بابا دلم خواست همه را بچینم بالای سرش .
شمع هایی را که برده بودم دور تا دور قبرش روشن کردم و شروع کردم به چیدن گل های رُز لابه لای گل های مریم. برایش به گوشی همراهم صدای استاد بنان را گذاشته و شروع به خواندن قرآن کردم اولین بار بدون این که معلمی به من زور کنه شروع کردم به خوندن سوره ی یاسین.
اونقدر در خودم غرق بودم که نفهمیدم یک جفت چشم به من خیره شده. سرم را از روی قرآن بلند کردم و نگاهم در چشمانش گره خورد. ای خدا چه می دیدم. او آن جا بود، از همه جاهای دنیا او پیش من بود. توی این مدت حتی به او فکر هم نکرده بودم ولی حالا، ای خدا چقدر از خودم حرصم گرفت. من امروز آمدم پیش بابا، اون وقت یکهو رفتم توی فکر،فکر... اَه اصلاٌ ولش کن. نگاهم را از او گرفتم و به قرآن خیره شدم. سلام کرد. با کمی تعلل و تعجب از این که دیدنش فکر و تخیل نبوده ،گفتم:
ـ سلام.
ـ شما کجا؟ این جا کجا؟
این قدر حرصم گرفت که می خواستم بزنمش. گفتم:
ـ احیاناٌ اگر توجه فرمودین اومدم بابام رو ببینم.
ـ نه، اونو که می دونم ولی... خوب ولش کن. حالت چطوره؟
سعی ردم به خودم مسلط باشم. گفتم:
ـ خوبم ،شما اینجا چه کار می کنید؟
در حالی که سعی می کرد ادایم را در آورد گفت:
ـ ببخشین،احیاناٌ اگه توجه نفرمودین اومدم برادر و خواهرم رو ببینم.
اومدم یه چیزی بهش بگم که یکهو متوجه حرف او شدم و گفتم:
ـ جداٌ ،شما هم ،یعنی منظورم اینه که، یعنی...
ـ آره اون ها هم اینجان.
چقدر عجیب و گفتم:
ـ می دونین همسر اول و پسر بابا هم... یعنی برادرم هم اینجان. یعنی اینجا خوابیدن.
نمی دانم چه حرفی این قدر او را تکان داد که قیافه اش ناگهان تغییر کرد. صورتش ته ریش داشت و چقدر هم بهش می آمد. موهایش بلندتر شده بود.معلوم بود با لباس خونه زده بیرون یا یه چیزی تو این مایه ها. ای خدا چه هیکلی، وا خاک بر سرم کنن باز من به سرم زد. وقتی به خودم اومدم سرش پایین بود و برای بابا فاتحه می داد. نمی دونم چرا دلم خواست بلند بشم و برای برادرم(چه حس عجیبی است برادر برای منی که هیچ وقت برادر و خواهر نداشتم.) و همسر بابا فاتحه بدم. به فکرم رسید پس چرا ما هیچ وقت این جا نیامده بودیم. می دانستم بابا را کنار همسر و فرزندش به خاک سپردن چون اون روز که بابا را آوردیم یه چیزایی شنیدم. بلند شدم به اطرافم نگاه کردم برای یه علامت آشنا ،ای خدا چقدر زشت بود من حتی اسمشان هم نمی دانستم. آن قدر در روزمرگی خودم غرق بودم که به ذهنم حتی خطور هم نکرده بود تا یکبار حتی یکبار با او همدردی کنم. اصلاٌ طوری تربیت نشده بودم که در قید و بند مسائل دیگران حتی نزدیک ترین کسانم باشم. از فکرم خنده ام گرفت. من حتی نمی دانستم پدرم مجروح جنگ بوده چه برسه به این که از فرزند و همسرش خبر داشته باشم و حالا اینجا من دنبال چی می گشتم؟ تنها چیزی که به عقلم رسید نزدیک بودن قبر آن ها به بابا بود پس راست و چپ بابا را باید می گشتم. طرف چپ بابا یه قبر خالی بود، بعدی هم یه خانم 80 ساله بود .بعید می دونستم خانم بابام این قدر سن دار بوده.
به سمت راست قبر بابا رفتم درست کنار بابا یه قبر مرمر سفید که رویش پر از گل های مریم بود!اِ چه جالب این جا هم گل مریمه ولی بعد دوتا قبر کناری هم پر از گل های مریم بود. برای اینکه بدونم صاحب اون قبر کیه زانو زدم و گل ها رو کنار زدم. نوشته شده بود.
«آرامگاه همسری مهربان و دختری عزیز»
«شهیده سیده فاوزه ضرغام و نوگل نو شکفته علیرضا خانپور »
گیج شده بودم دیگه هیچ چی ندیدم. وقتی به خودم آمدم که کسی آب به صورتم می پاشید سعی کردم بنشینم.
وقتی موفق شدم به درختی تکیه دادم و بی خودی زدم زیر گریه. نمی دانستم دلیلش چیست ولی گریه می کردم شاید برای خودم،برای مامان ،برای بابا،برای فائزه خانم و پسرش علیرضا که ندیده بودمشون. برای حاج خانم که چقدر بهش سخت گذشته بود و چقدر با من مهربانی می کرد. برای همه و برای مهندس که تو این مدت همه چیز را می دانست و لب از لب باز نمی کرد.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
پیش خودم گفتم شاید روزی صد مرتبه خودش را لعنت می کرد که به مدرسه ی ما آمد. نمی دانم چرا وقتی با او بودم به افکارم جامه ی عمل می پوشاندم این خیلی حرص آور بود. وقتی به خودم آمدم به مهندس که روبه روم زانو زده بود خیره شدم و گفتم:
ـ برای همین از من متنفرین؟
ـ چرا این حرف رو می زنی ؟من از تو متنفر نیستم. چرا باید....
ـ آخه من .آخه من بچه بابامم. یعنی من، خوب من یعنی مامانم به جای....
ـ مگه تقصیر شما بوده؟ خدا لعنت کنه باعث و بانی اش را که صدامه. بابات که نمی تونست مادام العمر عزا بگیره ،زندگی پیش می ره.
ـ اما خوب شما، خوب من، من شما رو یاد خواهرتون آوردم و....
حالا صورتش در مقابلم بود. لبخند می زد و گفت:
ـ اولاٌ تو هیچ شباهتی به اون نداری .ثانیاٌ من وقتی اون شهید شد فقط 8سالم بود و ثالثاٌ این اصلاٌ ربطی نداره.
نمی دونستم چی بگم برای همین گفتم:
ـ من نمی گم شبیه خواهرتون هستم .دلیلی هم نداره که باشم. ولی وجودم یاداور اوست.
ـ آره خوب اون خدا بیامرز خیلی خوشگل تر بود.
این قدر حرصم گرفت که مثل فنر از جایم پریدم و گفتم:
ـ مامان منم خیلی خوشگله.
ـ والله من توی صورت خانم دکتر دقت نکردم. (آره جون خودت!!!!)
حالا دیگه داشت می خندید .در حالی که دست هاش رو به کمرش می زد روبه روم ایستاد. حالا که دقت می کردم رفتارش نسبت به سابق خیلی تغییر کرده بود و اصلاٌ با معلمی که به کلاس آمده بود قابل مقایسه نبود.گفتم:
ـ بابا همیشه می گفت من از خوشگلی مثل دختر شاه پریونم.
همونطور با خنده زل زد تو چشمام و گفت:
ـ خوب اون بابات بوده. سوسکه هم به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریت.
ـ تازه مادر بزرگم می گه تو این قدر سفیدی باید اسمت رو می ذاشتیم بلور.
ـ به نظر منم بد نمی شد آخه همچین، خیلی بی رنگ و حالی.
از عصبانیت داشتم می ترکیدم گفتم:
ـ خوش به حال شما و خواهرتون که مداد رنگی این.
و برگشتم به سمت قبر بابا یعنی یک قدم اون طرف تر و شروع کردم به جمع کردن وسایلم، داشتم می لرزیدم.ای خدا پس بگو مهندس از قیافه ی من خوشش نمی آمد.ای خدا چرا من این قدر بد بختم؟ یعنی ایراد، واقعاٌ رنگ پوستم بود یا بینی ام اما بینی ام که همه می گن قشنگه شاید هم فرم صورتم ولی همه می گن صورتم بی نقصه. توی افکارم غوطه ور بودم که دیدم مهندس داره کمکم می کنه. با حرص حصیر را از دستش کشیدم و گفتم:
ـ لازم نکرده شما به ما زشت ها کمک کنین.
در حالی که هنوز می خندید گفت:
ـ حالا کی گفته تو زشتی؟
ای خدا چقدر پررو بود این مهندس! چقدر لحن صحبت کردنش فرق کرده بود! قبلاٌ انگار اصلاٌ مرا نمی دید اما حالا در موردم نظر می داد. با همان حرص گفتم:
ـ شما مثل اینکه آلزایمر دارین مهندس.
ـ نداشتم دارم می گیرم. می دونی پیریه و هزار درد و مرض دخترم.
آی حرصم گرفت. هنوز داشت مسخره ام می کرد از نگاه خندانش می شد فهمید. خودم را جمع کردم و گفتم:
ـ خوب دیگه روز شما به خیر ممنون از همه چیز.
ـ کجا با این عجله؟ ناهار بد می گذروندین.
ای خدا، به سمت او برگشتم و گفتم:
ـ بهتون نمی یاد این قدر با مزه باشین.
ـ ای داد و بی داد، من حتماٌ باید خودم رو به دکتر نشون بدم یعنی چم شد. ای هوار روی سرم.
و با دست چپش زد روی دست راستش و ادای خانباجی ها رو در آورد. رو برگرداندم که بروم. گفت:
ـ خوب پس اینجوریاست دیگه. تا دیدی طرف رقیب سرسخت مامن جان بوده، فاتحه ماتحه رو بی خیال شدی.
به طرفش برگشتم. چشمکی برام زد و به سمت قبر خواهرش و دو قبر کنارش اشاره کرد و گفت:
ـ تازه برادر هام رو بگو که بی خود چشم انتظار فاتحه بلور خانم بودن.
نمی دانم چرا به طرفش رفتم و هر چی توی دستم بود پرت کردم به طرفش. تعادلش را از دست داد و با همه خرت و پرت ها نقش زمین شد. حالا یک طرف سیب می رفت و طرف دیگر زرد آلو و یک طرف هم شیشه آب معدنی و یک طرف....
در حالی که سعی می کرد بلند بشه با عجله گفت:
ـ ای وای، ای وای خدا به داد شوهر بد بختت برسه. دختر تو حالا اینی بزرگ بشی چی می شی؟! طفلک خواهرم که اگه زند بود تو می شدی...
حرفش را تمام نکرد چون با دیدن صورت خیس از اشک من به طرفم آمد و دستم را به زور گرفت(خوبه مومنه!) و گفت:
ـ ببینم ناراحت شدی؟ جدی ناراحت شدی؟ تیام من داشتم باهات شوخی می کردم. ببخشید،خوب ببخشید. خواهش می کنم آخه من همیشه سر به سر همه می ذارم.
ای خدا اون واقعاٌ مرا به چشم یه بچه و بد تر از اون به چشم یه خواهر زاده می دید.صدای گریه ام بالا رفت. راننده ی آژانس که گویا خسته شده و به قبرستان آمده بود با دیدن من به سمت ما آمد .پسر جوانی بود که بیشتر شبیه پسرهای سوسول هوی متال بود تا راننده ی زحمت کش آژانس. با دیدن آن صحنه فکر کرد مهندس مزاحم شده. فریاد زد:
ـ اتفاقی افتاده خانم خانپور؟
و به طرف ما دوید و مهندس را هول داد. مهندس قدم کوچکی به عقب رفت و مشت پسر را که به سمت او حواله شده بود در هوا گرفت. حالا پسره داشت فریاد و هوار می زد و می گفت:
ـ بی ناموس، مگه تو خودت خواهر و مادر نداری ؟چرا مردم آزاری می کنی؟
قیافه ی مهندس با رگ های گردنش که بیرون زده بود و چشمانش که حالا غیر از خشم رنگ دیگر نداشت .دیدنی بود.همان طور که سعی می کرد با دو دست پسره را کنترل کند .گفت:
ـ صداتونو بیارین پایین آقای محترم. شما دارین اشتباه می کنید.
پسره با همان لحن داد زد و گفت:
ـ چی چی رو اشتباه می کنم. این خانم رو مامانش سپرده دست من.
ـ نگران نباش. مطمئن باش مامانش از بودن من باهاش ناراحت نمی شه.
ـ چی چی رو....
نگذاشت حرف پسره تمام بشه به من که هنوز بهت زده به آن ها خیره بودم زل زد. نگاهش گله مند ، انگار ناراحت بود که چرا پسره را از اشتباه در نمی آورم. بعد گفت:
ـ تیام لطفاٌ به آقا بگو من مزاحمت نبودم. خیالشون راحت بشه.
انگار حواسم نبود چون همانطور داشتم نگاهشون می کردم پسره که داشت من رو نگاه می کرد خواست دوباره داد بزنه که این بار با لحن تند تری گفت:
ـ تیام ،با تو ام. گفتم به آقا بگو.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ بله بله ببخشین آقای(ماندم چی بگم) آقای، آقا این آقا رو من می شناسم .ما داشتیم دعوا می کردیم شما نگران نباشین.
شاید اگر می توانستم زبانم را قیچی کنم آن لحظه بهترین وقت بود. وقتی هر دوی آن ها با تعجب به من خیره شدن خواستم بگم ببخشین من مغزم رفته تعطیلات ،نگران من نباشین شما به مشاجرتون رسیدگی کنید. ولی گفتم:
ـ اِم، ببخشید مثل این که بد جوری گفتم یعنی ما داشتیم نمی دونم چی می دونم، خلاصه آقا این آقا با من آشنان، مامانم هم می شناسدشون.
پسره با لحن طلبکاری گفت:
ـ چه کارته؟
مهندس که جا خورده بود با لحن طلب کارانه تری پیش دستی کرد و گفت:
ـ دائیشم. فرمایش؟

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
می خواستم دوبا ره به سمتش برم ولی به جاش سرم گیج رفت و نشستم. از حرص بازو هایم را فشاری دادم. نزدیکم زانو زد و با نگرانی گفت:
ـ حالت خوبه؟ دختر تو چرا این جوری شدی؟تیام!
وقتی نگاهم با نگاهش گره خورد چشمانم را بستم. نمی خواستم ببینمش چطور روش شد نگاهم کند؟ رویم را ازش برگردوندم که گفت:
ـ تیام خودتو لوس نکن این کارات رو بذار واسه بعد.
و بعد رو به پسره گفت:
ـ آقای محترم حق الزحمه ی شما چقدره بفرمایین بنده حساب کنم. من خودم خواهر زاده ام رو می برم خانه.
با حرص از جا پریدم و خواستم داد بزنم .پسره که انگار دو دل شده بود. گفت:
ـ اگه شما دائیشین پس چرا خودتون نیاودینش؟
ـ شما ببخشین .اشتباه کردم هماهنگ نکردم باهاشون. حالا لطف کنید بفرمایید چقدر باید تقدیم کنم؟
به سمت من که با چشم های گرد شده نگاه می کردم خیره شد یعنی تو خفه.
ـ من خودم با خانم دکتر....
ـ استدعا می کنم. من و ایشون نداره، خواهش می کنم بفرمایید.
راننده دوباره این پا و آن پا کرد و گفت:
ـ ولی خوب بود اگر می شد من ب خانم دکتر هماهنگ کنم.
ـ از احساس مسئولیت شما کمال تشکر را دارم. بفرما این موبایل بنده این هم خانم دکتر.
و بعد از چند دقیقه گفت:
ـ الو سلام خانم ـ حال شما ؟ خوب هستین ـ ممنون به مرحمت شما ـ خوب ـ خوب الحمد الله ـ ببخشین بی موقع مزاحم شدم ـ نه خیر ـ من امام زاده ام ـ بله ـ تله تیام هم هست ـ خواستم بگم من تیام رو می یارم خونه ـ نه این حرف ها چیه ـ استدعا دارم ـ بنده ـ آم.... خانم دکتر ـ آقای محترمی که لطف کردن تیام رو رسوندن می خواستن با شما هماهنگ کنند.
پسره با قیافه ای حق به جانب موبایل رو گرفت و شروع کرد به صحبت با مامان. مهندس هم از زمین بلند شد و اومد به طرف من که مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم.
ـ زیاد خودت رو اذیت نکن.
ـ تو دائی من نیستی. می فهی؟! من دائی دارم خیلیم دوستش دارم و نمی خوام تو دائیم باشی. نمی خوام.
ـ خیلی خوب، خیلی خوب ،من فهمیدم .بیشتر از این چوب کاریمون نکن تیام خانم. گرفتم، من لایق دائی بودن شما نیستم.
ـ من ،من ،من این قدر ازت بدم می یاد.
و زدم زیر گریه. گریه ام خیلی مظلومانه بود.چون خودم هم دلم برای خودم سوخت.
ـ باشه باشه، تیام خواهش می کنم. حالا گریه نکن. بابا این یارو هم داره گزارش تموم زندگی رو به مامانت می ده. تو رو خدا یه چند دقیقه کوتاه بیا این بره. بیا گل بود به سبزه نیز آراسته شد. سلام مش غلام...
و از کنار من رفت به سمت در امام زاده. پیر مرد ریز اندامی را بغل گرفت و شروع کرد به خوش و بش کردن با او، بعد دستش را دراز کرد و موبایل را که پسر راننده به طرفش دراز کرده بود گرفت و از پیر مرد عذر خواهی کرد. یه کمی با پسر بحث کرد و دوباره موبایل روی گوشش بود. خلاصه آخر با پسر تسویه حساب کرد و پسره با سر با من خدا حافظی کرد و رفت اما من همان جور مثل مجسمه ابولهُل بازو هایم را بغل گرفته و خشکم زده بود. چیزی به پیر مرد گفت و به طرفم آمد. یادم آمد قبل از رفتنش گریه می کردم خواستم دوباره شروع کنم که گفت:
ـ ازت خواهش می کنم تمامش کن. تیام دیگه باهات شوخی نمی کنم.
لبم رو گاز گرفتم و سرم را انداختم پایین. کلافه چنگی به مو هاش زد و از من رو برگردوند. دوباره برگشت و میان قبر پدر و همسرش یعنی خواهر خودش نشست و زانوانش را بغل گرفت.
به سمت امام زاده رفتم، خیلی کوچک بود. یه حال به خصوصی بهم دست داد. چقدر از آن جا خوشم آمد .داشتم دور و برم را نگاه می کردم که وارد امام زاده شد. گفتم:
ـ می شه دیگه بریم.
ـ چشم.
ـ پس من یه سر دیگه به بابا بزنم.
مکثی کردم و گفتم:
ـ برای خواهر و برادر های شما هم فاتحه می خونم.
لبخند زد و کنار چشمانش چین قشنگی خورد و گفت:
ـ لطف می کنی.
دویدم بیرون و اول برای شهید سید امیر سبحان ضرغام بعد شهید سید امیر معین ضرغام و بعد هم شهیده سیده فائزه ضرغام و پسر 7 ماهه اش علیرضا یعنی برادرم فاتحه خواندم. پیش بابا رفتم و قبرش را بغل گرفتم. مثل همیشه که بغلش می کردم و باهاش حرف می زدم. گفتم:
ـ دوباره بیا به خوابم بابا جون. خیلی بده که به من راجع به گذشته ات نگفته بودی، اصلاٌ حسودیم نمی شد.
بعد انگار سنگینی نگاه بابا رو احساس کردم . گفتم خوب اگر برام توضیح می دادی که اونا رو بیشتر دوست داری حسودی نمی کردم و بعد لبم رو گاز گرفتم. ای خدا من چقدر پر روام.
دقایقی با پدرم زمزمه کردم و سپس از جا برخاستم و شروع کردم به تکاندن لباسم. مطمئن بودم الان لباسم هر رنگی هست جز سفید. از این فکر لُپام سرخ شد و سرم را گرفتم پایین.یه وری نگاهش کردم که داشت اطرافش رو نگاه می کرد. دستش را به کمرش زده بود و لب بالایش را می جوید. گفت:
ـ می دونی این جا یه جورایی حکم آرامگاه خانوادگی رو برای ما داره.
ـچرا؟
ـ خوب ، خوب اول از همه این سید که این جا زیارتگاه داره از اجداد منه بعد از اون هم هر چی جد و پدر بزرگ و عمو و خلاصه برسیم به خواهر و برادرا . بابای... حرفش را نیمه تمام رها کرد. بعد گفت:
ـ به هر حال یه روزی اگه خدا بخواد منم می یام این جا.
ـ برای چی؟
ای خدا چقدر من خرم. چقدر از خودم و حرفام که بیشتر شبیه دختر بچه های 12 تا 17 ساله بود لجم می گرفت.
لبخند ملایمی زد و گفت:
ـ خوب برای این که از خدمت همه ی عزیزان مرخص بشم دیگه.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
هول کردم. نگرانش شدم و گفتم:
ـ خدا نکنه. برای شما حالا حالا ها زوده.
و لبم رو به دندون گرفتم. لبخندش عمیقتر شده بود و چال گونه هاش جذاب ترش می کرد.
ـ بالا خره هر کی یه روز می یاد و یه روز هم می ره. دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.
ـ خوب حالا هنوز نوبت شما نیست.
و باز لبم رو به دندون گرفتم. مهندس در حالی که لبخند می زد گفت:
ـ داره دیر می شه دختر .دیگه باید راه بیفتیم.
گفتم:
ـ آخه این جوری که نمی شه من که برای بقیه فامیلتون فاتحه ندادم.
خنده ای کرد و در همان حال که داشت خرت و پرت ها رو جمع می کرد گفت:
ـ شما وقتی برای سید فاتحه خواندی به همشون سلام دادی. خانمم من ازت ممنونم از طرف همه اشون متشکرم.
سرخ شده بودم هم از خجالت هم از خوشی. ای خدا بهم گفت خانمم. ماشین جدیدی سوار بود یک بنز نقره ای آخرین مدل. توی راه آهنگ زیبایی سرم را گرم کرده بود.
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگه داری دیوانه ندارد
در انجمن عقل فروشان چه نهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
چقدر شعرش قشنگ بود. من زیاد در بند گوش کردن به موسیقی ایرانی نبودم یعنی اصلاٌ گوش نمی کردم بجز مواقعی که بابا و مامان باهام بودن. حتی وقتی موسیقی سنتی خانه را پر می کرد من نمی شنیدم چون یا بریتنی یا کریستینا داشتن توی گوشم کنسرت اجرا می کردند. طبق معمول نظرم را به زبان آوردم و گفتم:
ـ چقدر شعر قشنگیه.
ـ جداٌ.
ـ آره خیلی جالبه.
در حالی که نگهش به جاده بود گفت:
ـ خیال می کردم با این آهنگ ها میونه ای نداری.
ای خدا پس اون می دونست حتماٌ از آهنگ های تو گوشیم رو که توی مدرسه گرفته بود فهمید. سرم را گرفتم پایین و گفتم:
ـ خوب من زیاد،زیاد.... فارسی گوش نمی دم. یعنی آهنگ های،یعنی آخه می دونید با پسر دائیام و دوستام آن وقت ما یعنی همه مون.
نفسی سنگین کشیدم. نمی دانستم چی بگم. سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
ـ آره شاید یه مقدار از لحاظ موسیقی تبلیقات ضعیفه ولی نه این کع نداریم. ما موسیقی خیلی قوی داریم. اتفاقاٌ کار هایی هستن که اگه گوش بکنی از زمین جدا می شی مثل کارای استاد بنان که امروز برای بابا گذاشته بودی. کارت خیلی قشنگ بود.
فکری به ذهنم اومد ازش پرسیدم:
ـ شما چقدر بابای منو می شناختید؟
ـخوب جوابش خیلی سخته چون من خیلی بچه تر از اون بودم که بخوام به این چیزا فکر کنم. تنها چیزی که از خسرو خان(مکثی کرد) یعنی دکتر یادمه وقتیه که با فائزه و اون می رفتیم پارک ملت مثلاٌ من را می بردن که تنها نباشن. یه بستنی چوبی . یه پُفک نمکی کار خودش رو می کرد. پشت سرش هم یه ویفر مینو و یه بستنی دیگه اون قدر مشغول بازی با بچه ها توی محوطه بودم که به تنها چیزی که حواسم نبود اونا بودن.
از یاد آوری اون خاطرات خنده به چشم ها و لب هاش آمده بود. بعد خیلی آرام تکانی به خود داد و گفت:
ـ می دونی یه وقت ها یه چیز کوچولو برات می شه عزیز ترین خاطره، سبحان و معین همیشه مشغول بودند. فکر کنم فقط به ما سر می زدن و با بسیج مسجد زندگی می کردن. وقتی هم به من توجه می کردن می گفتن آستین کوتاه نپوش، بجای بازی با بچه های کوچه بیا مسجد برای رزمنده ها کنسرو و لباس و چه می دونم اِل و بل بسته بندی کن یا مواظب باش کسی به فائزه و نفیسه و سمیه و مائده ی نوزاد یا مامان نگاه نکنه. اگه کرد، آدم نیستی سرشون رو نذاری رو سینه شون.نمی دونم چه انتظاری از یه بچه 6/5 ساله داشتن.اون قدر بهم فشار می اوم که بعضی موقع ها قایمکی گریه می کردم. خیلی دلم می خواست مثل اونا باشم اما نبودم و زجر می کشیدم.دکتر که اومدن توی خونواده مون همه چیز رنگ و بوی تازه گرفت. حالا احساس می کردم مرد شدم اون با من این طوری رفتار می کرد. یادمه مدت ها بود دلم می خواست فیلم سوپر من بَت من رو بینم، همه ی دوستام فیلمش رو داشتن اما تو خونه ی ما این فیلم ها مستهجن بود. حتی اگر حرفش رو می زدم باید دهنم رو آب می کشیدم.
اون روز وقتی دکتر اومد خونه تا با فائزه برن دنبال کارهاشون یه اتفاق خوب افتاد. اون یه هدیه برام آورد و بهم گفت:« برات جایزه ی مردونگی آوردم» بهترین هدیه ای که تا حالا تو زندگیم گرفتم همون دو تا سی دی سوپر من و بت من بود و هنوز هم هر دو شون رو دارم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
مهندس کلامش رو قطع کرد و بعد از کمی مکث و مرور آن خاطرات ادامه داد:
وقتی سبحان و معین فهمیدن انگاری روز عزا بود. حتماً اگه حاجی نرسیده بود و خسرو خان هم قبلاً باهاشون صحبت نکرده بود من هنوز داغ سوپرمن و بت من به دلم مونده بود .خدا بیامرزه برادر هام رو ولی یه جور ضد استثمار و غرب و خلاصه این زمان بودن، اون قدر که حتی لذت های کودکانه هم برایشون جنایت می شد. خیلی حرف زدم نه؟ یه آن تو خاطراتم گم شدم انگار یه قرن گذشته.
ـ نه حرف هاتون جالبه، شما چه بچه خوبی بودین که با پفک نمکی و بستنی سرتون رو شیره می مالیدند. برای من کمتر از شکلات های خارجی راه نداشت.
خندید و گفت:
ـ خوب خانم پر توقع، ما بچه جنگیم. نسل ما از خیلی چیز ها محروم بودند. ما با چیز هایی عشق می کردیم که نسل شما حالا بهش نیم نگاهی هم نمی کنه. برای ما شعر ،هوا دلپذیر شد گل از باغ بردمید، عند آهنگ شاد تلویزیون بود اما شما با هزار تا دنبل و دیمبل هنوز می گین موسیقی نیست. ما برای خریدن یه جامدادی خارجی باید ششصدتا مغازه رو کند و کاو می کردیم آخر سر با جامدادی صورتی با عکس عروسک و یا گربه می رفتیم مدرسه، شما هر سال یه مد جدید لوازم التحریر را افتتاح می کنید. می گم که کلاً بحث تفاوت نسل هاست دیگه!
ـ خوب برای اینه که همه راحت تر می رن این ور و اون ور دیگه. پس بابا شما رو خیلی دوست داشت.
ـ فکر کنم. من که دوست داشتم این جوری فکر کنم.
ـ می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
ـ بپرس.
ـ ناراحت نمی شین؟
ـ اگه ناراحت بشم بهت می گم. مطمئن باش.
ـ خوب، خوب، می خواستم بپرسم چی شد که خواهرتون شهید شد؟
سکوتی بین ما برقرار شد بعد از چند لحظه مثل این که از روی نوشته می خواند گفت:
ـ خب در واقع این ها همش برمی گرده به ازدواج اون ها و بعد(کمی مکث کرد) می دونی فائزه مثل سبحان و معین خیلی تعصبی بود. البته نه که بقیه نبودن این سه تا دیگه اعتقادات خاصی داشتند. سبحان و معین تا لحظه ی شهادت شون خط مقدم بودن، خسرو خان هم بین خط مقدم و خطوط کمک رسانی و پشت جبهه در رفت و آمد بود. علیرضا( پسر فائزه) هفت ماهه بود که فائزه تصمیم گرفت بره اهواز شوهرش رو ببینه، شش ماهی می شد که همدیگر رو ندیده بودن. بابا، فائزه رو با ماشین شخصی روانه کرد اهواز آخه همچین خطوط هوایی در وضعیت درستی نبود.
فائزه عضو فعال بسیج خواهران بود و همیشه در حال تکاپو برای امداد به رزمندگان. اون بار هم اون قدر رفت و آمد و کمک و آذوقه جمع آوری کرد که ماشین شخصی تبدیل به دو تا کامیون حمل مایحتاج رزمنده ها شد و فائزه هم با یه ماشین به دنبال کامیون، البته داشت دستور ستاد رو اجرا می کرد به خاطر این یک سال و هفت ماهی که از فعالیتش کمتر شده بود احساس دین می کرد.
آن روز مادر بزرگ خدا بیامرزم برای فائزه و پسرش قرآن گرفت و مادرم پشت سرشان آب ریخت. یادم نمی ره. حاج خانم تا لحظه ی آخر داشت التماس می کرد که نره و بجاش شوهرش بیاد ولی فائزه مرغش یه پا داشت. انگار برای یه چیزی عجله داشت و می خواست زود تر بره و رفت.
قرار بود اهواز بره پیش خواهر شوهرش و دکتر بره همون جا دیدنشون. گویا تا خسرو خان برسه یه سه روزی طول می کشه. فائزه هم که همان مایحتاج رزمنده ها تحویل ستاد مرکزی اهواز داده بود قرار شد خونه ی خواهر شوهرش بمونه.
از قضا به شوهر خواهر شوهرش ماموریت می دن بره طرف خط پشتیبانی. فائزه هم پاشو می کنه تو یه کفش کهالا و بلا من و علیرضا را هم ببرید چون اومدن خسرو خان معلوم نیست. ما بریم خوشحالش کنیم و از آن جا که در راضی کردن آدم ها ید طولایی داشت بنده خداها را مجاب می کند.
ماشین حامل شوهر خواهر خسرو خان و فائزه و علیرضا کوچولو هیچ وقت به مقصد نرسید و توی جاده زیر بمباران عراقی ها ماند.
مهندس سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
ـ می دونی بعضی وقت ها آدم ها خودشان به پیشواز مرگ می رن، انگار می دونن وقتشه.
و باز گفت:
ـ خلاصه خسرو خان تا مدت ها با خواهرش سر سنگین بود که چرا اجازه داده بود فائزه بره اما مامان و بابا که دخترشون رو می شناختن هیچ وقت ناراحت نشدند. سبحان و معین که کمتر از یک ماه بعد از فائزه توی یک عملیات شهید شدن این قدر خوشحال و مفتخر بودن که توی مسجد به همه شیزینی دادن. می گفتن خواهرمون سربلندمون کرده. بعدش هم مدام توی خونه می خوندن:
خمپاره عراقی ها پیک بهشته
سبیل های صدام ببین چه زشته
ما همه پیرو خط امامیم
اینو الله رو قلبامون نوشته
می رویم کربلا به شوق مهدی
آخه بابای آقا اون جا نشسته
کربلا، کربلا آملده باشی
کاروان حسین پر از فرشته
خلاصه یه بساطی بود. مامان و خانم بزرگ، مادر بزرگم نا آرامی می کردن و سبحان و معین باهاشون دعوا می کردند و می گفتن:
ـ نذارین دشمن اشکتون رو ببینه ، ما پیرو حسینیم ، حسینی شین.
هیچ وقت نمی فهمیدم مامان چرا نباید گریه می کرد. منم گریه می کردم. آخه فائزه رو خیلی دوست داشتم. اوایل خسرو خان می آمد و سر می زد اما به مرور زمان رابطه مون قطع شد. یعنی شنیدیم اون بعد از شهادت سبحان که به قیمت شیمیایی شدن خودش اونو که شدیداً مجروح شده بود از خط نجات داده بود گوشه ی عزلت گرفت. سال ها بود ازش خبری نداشتیم تا اون روز اسم فامیل تو، توی مدرسه شد یه تلنگر به قوطی خاطراتم. بعدش هم که با خانم دکتر ملاقات کردم و بعد از سال ها بالا خره خسرو خان رو دیدم. وقتی منو دید انگار نه انگار سالهاست که ندیدمش. دستی به شانه ام زد و گفت:
ـ چطوری سوپر من؟
فکر کنم گونه هام سرخ شد چون گرمیش رو احساس کردم.سال ها بود که از سوپر من بودن من می گذشت و اون تنها کسی بود که ماجرا رو می دونست.
(مهندس که انگار اصلاً توی این دنیا نبود لبخندی که زد معلوم بود به روی بابامه و سکوت کرد.)
ای خدا چه چیز هایی دیدم و شنیدم امروز. کی فکرش رو می کرد بابای من داماد مهندس اینا بود. خیلی چیز ها بود که من از مامان و بابا نمی دونستم. من چقدر بیگانه بودم یهو از مامان و بابا لجم گرفت .خیلی سریع افکارم رو بیان کردم:
ـ می دونید من از دست مامان و بابام خیلی ناراحتم. اونا با من مثل یه غریبه رفتار کردن.
ـ این حرف رو نزن. اونا نمی خواستن تو رو قاطی دنیای عجیب آدم بزرگا کنن.
عصبانی شدم و گفتم:
ـ من بچه نیستم.
ـ مگه من گفتم هستی ؟ببین، بین بچه بودن و قاطی دنیای آدم بزرگا بودن خیلی فرقه.
ـ چه فرقی؟
ـ بعضی آدم ها بزرگ می شن ولی هنوز بچه ان. بعضی از بچه ها کوچکن ولی توی دنیای آدم بزرگا غرق شدن بعضی از آدمام تصمیم می گیرن میانه رو باشن. تو دوست داری از کدوم دسته باشی؟
ـ از اون دسته که سرشون کلاه نذارن.
خندید و گفت:
ـ خیلی حاضر جوابی.
ـ اگه بودم سرم رو کلاه نمی گذاشتند.
ـ کسی یر تو رو کلاه نذاشته
ـ هرچی...
سکوت بینمان برقرار شد توی خیابان ولی عصر جلوی رستوران بزرگی نگه داشت. نگاهش کردم اما او بی توجه به نگاه من ماشین رو پارک کرد و خواست پیاده بشه که گفتم:
ـ ـ کجا؟
ـ تو رو نمی دونم ولی من دارم از گرسنگی ضعف می کنم. مامانم گفته هیچ وقت نذار شکمت خالی بمونه.
از خدام بود باهاش برم رستوران ولی به فکر سرو لباسم افتادم که حالا سفید نبود . از یه طرف روی دنده لج افتاده بودم برای همین گفتم:
ـ من نمی یام. زحمت کشیدین من رو تا اینجا رسوندین من از این جا خودم می رم خونه.
به سمت من برگشت و با لحن متعجبی گفت:
ـ یعنی غذا نمی خوری دیگه؟
ـ نه!
با حرص خودش رو روی صندلیش جا به جا کرد و کلید رو گذاشت روی ماشین و روی فرمان خم شد و استارت زد:
ـ می رسونمت.
ـ اما شما که گرسنتون بود من خودم می رم.
ـ لازم نیست، من بعداً غذا می خورم.
خواست راه بیفته که دیدم خاک بر سرم کنن، دارم موقعیت با اون بودن رو سر یک دندگی بچه گانه از دست می دم.سریع گفتم:
ـ صبر کنید باشه بریم غذا بخوریم.
فکری کرد و بعد به طرف من خیره شد و گفت:
ـ وقتی شما گرسنه ات نیست برای چی بریم. شما برو خونه مامانت اینا نگران نشن منم بعد یه چیزی می خورم.
تند تند گفتم:
ـ نه آخه ،الان ساعت 3/5 دیگه کجا غذا هست؟ منم می خوام غذا بخورم ناهار که نخوردم.
لبخند آرامی زد ماشین را خاموش کرد و گفت:
ـ هر جور شما امر می فرمایین خانم کوچولو.
آی حرصم می کرفت وقتی بهم می گفت«خانم کوچولو» لب ور چیدم و پیاده شدم. مانتو و روسریم رو مرتب کردم. داشت به طرفم می آمد که ایستاد قفل مرکزی ماشین رو زد و دورو برش رو نگاه کرد به سمت پیاده رو رفتم به دنبالم روان شد. وقتی نگهبان در را باز کرد از پشت سر گفت:
ـ بفرمایین.
رفتم تو و مسئول رستوران به محض ورود مهندس برایش تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
ـ سلام مهندس، خوش اومدید، میز همیشگی دیگه؟
به سمت او برگشتم و موقرانه در حالی که دستش به بند کمربندش که نداشت بود سلام کرد و سر تکان داد. بر عکس آنچه فکر می کردم رستوران خلوت نبود.
داشتیم با هدایت پیشخدمت به سمت میز می رفتیم که چند نفر سلام دادند . به سمت صدا برگشت و صورتش باز شد. سلام کش داری کرد یکی از آقایانی که سلام داده بود به سمتش آمد و گفت:
ـ حال و احوال، بد نگذره امیر. خوب برا خودت حال می کنی!
خندید و زد به شانه ی دوستش که مرد چشم و ابرو مشکی و خوش قیافه و خوش تیپی بود و قد بلندی داشت اما به بلندی مهندس نبود. مهندس سری تکان داد و آن آقا گفت:
ـ خواهر زادته؟
به علامت نفی سر تکان داد.
نمی خوای معرفی کنی؟
سری تکان داد و خندید.
ـ این دختر خانم(مکث کوتاهی کرد) یکی از آشنایان ماست که افتخار همراهیشون رو دارم. خانوادش امروز سپرده بودنشون به من.
ـ اُه، اُه،آدم قحط بود سپردنش دست تو ،ببخشید دختر خانم ولی من اگه جای شما بودم دو پای دیگه هم قرض می گرفتم دِ برو که رفتی.
خنده ام گرفت. مهندس که با قیافه ای که سعی می کرد ادای ناراحتی در بیاورد گفت:
ـ دِ بابا ایول فرید خان داشتیم، باشه می ذارم به حسابت چه آشی بپزم من برای تو.( دستهایش را به هم مالید)
ـ چاکرتم به مولا، کوتاه بیا داش امیر، ما که گفتیم کوچیکتیم.
و دستش را به نشانه ی تعظیم در مقابل سینه اش نگه داشت. بعد رفت سر جایش نشست. مهندس صندلی را برایم کنار کشید نشستم. غذا را در سکوت صرف کردیم و بعد به طرف خانه رفتیم. مامان از مهندس دعوت کرد بیاید بالا ولی مهندس عذر خواهی کرد و رفت.
بعذ از مدت ها رفتم توی بغل مامان و ماجرای روز عجیبی رو که سپری کرده بودم برایش تعریف کردم. مامان با حوصله گوش می کرد و سر تکون می داد. گاهی هم سرم رو نوازش می کرد و می بوسید. ازش پرسیدم:
ـ مامان تو همه ی اینا رو می دونستی؟
مگثی کرد و گفت:
ـ بله عزیز دلم.
ـ پس چرا به من نگفتین؟
ـ خوب چی باید بهت می گفتم؟
ـ این که بابا شیمیائیه، این که زن و بچه بابا کی بودن، این که خوب خیلی چیز ها دیگه.
با حوصله نفس عمیقی کشید و به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
ـ اولاً بابا دوست نداشت کسی از بیماریش بدونه .ثانیاً زندگی گذشته آدما مربوط به خودشونه و ربطی به کسی نداره. با گفتن گذشته بابات دردی از تو درمون نمی شد دختر خوب.
ـ اولیش این که من این قدر بچه و بی مسئولیت بار نمی اومدم، دومی هم اینکه می فهمیدم ما با مهندس اینا فامیلیم.
زد زیر خنده و گفت:
ـ آخه خانم گل تو چطوری حساب کردی که ما با خانواده مهندس ضرغام پسر خاله شدیم.
ـ من کی گفتم پسر خاله؟
ـ عزیزم بابای تو یه وقتی داماد خانواده یمحترم ضرغام بوده. بعد از فوت همسر و پسر خدا بیامرزش هم ارتباطش کم کم باهاشون قطع شده بود. بعدش هم که یک زندگی تشکیل داده این وسط تو چه کاره بودی؟
ـ دختر بابا.
ـ اون که مسلمه، شما تاج سر این خونه ای اما، گل من آدم ها خیلی وقت ها دوست ندارن راجع به زندگی خصوصی شون با کسی صحبت کنن.
اون وقت ها نمی دونستم منظور مامان از این حرف چیه! و چقدر این حرف صحیح بود.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 6


روز ها می گذشت و من و مامان داشتیم به زندگی بدون بابا عادت می کردیم. راست می گن که خاک سرده!! روز تولدم خیلی بی سر و صدا گذشت. حاج خانم هر از گاهی زنگ می زد حال و احوال می کرد چند بار هم با مامان سفره خونشون رفتیم. مامان سرش با کار دانشگاه شلوغ بود انگار می خواست جبران غیبت چند ماهه اش را بکند. من هم که بالاجبار با درس ها سر و کله می زدم. پانی و یاسی و نگار هم مانند اکثر بچه ها درگیر کلاس های تست کنکور و مشاوره و زمان بندی و کتاب های تست و هزار بد بختی دیگه بودند. دیگه کمتر می شد با هم حرف بزنیم یا که دور هم بشینیم و بخندیم. اصلاً جو کلاس تغییر کرده بود انگاری همه یه شبه بزرگ شده بودن. اما من آن وسط مثل بادمجان بودم وسط میوه ها. تست که نمی زدم هیچ درس های مدرسه هم به زور می خواندم. استاد ماهان بالاخره بعد از یه قهر سه ماهه بخاطر شرایتم اجازه باز گشت به کلاس را داد و حالا من جونم رو برای کلاسش می گذاشتم. ساعت های بیکاری و در راه بازگشت از مدرسه با دوربین عکاسیم به پارک ها، کوچه ها و هر جا که می رسیدم سرک می کشیدم و عکس می گرفتم. مامان که بعد از فوت باباخیلی رفتارش رو با من تغییر داده بود ،اجازه داد در یک قسمت از انباری پایین یک تاریک خونه راه بندازم. خلاصه کلی برای خودم برو بیا داشتم، سرم با نگاتیو ها گرم می شد و زمان را از یاد می بردم. همان طور که نفهمیدم چطوری عید شد.
عید آن سال طبق معمول به مامان بزرگ و خاله ها و دایی تلفن کرده و تبریک گفتیم، بعد راه افتادیم پیش بابا ،حس عجیبی بود .اولین عیدی که بابا کنارمون نبود غم انگیز آغاز شد. من و مامان طبق عادت همیشه امون برای بابا و فائزه خانم و علیرضا و برادر های فائزه خانم فاتحه دادیم. بعد زیارت کردیم و دوباره رفتیم و با بابا یه حال و احوال دیگه کردیم. مقصد بعدی خانه ی سالمندان و معلولین بود این جزو برنامه های هر ساله ی مامان و بابا و من بود. به طرف ماشین می رفتیم که اتومبیل آشنای مهندس نگه داشت. مامان به طرف ماشین آن ها رفت و من هم به دنبالش، حاج آقا و به دنبال او مهندس از ماشین پیاده شدند و سلام کرده و عید نوروز را تبریک گفتند. حاج خانم هم پیاده شد و در حالی که چادرش را درست می کرد به طرف مامانرفت و همدیگر را بغل گرفتند و عید مبارکی کردند. بعد هم نوبت من بود که بغلم کرد و با یک حظ وافر گفت:
ـ عیدت مبارک ستاره ی قشنگم، توکه بی وفا نبودی از آسمون ما فراری شدی!
وای که وقتی حاج خانم حرف می زد دلم غنج می رفت از بس که زبونش شیرین بود. بهش چسبیدم و گفتم:
ـ من قربون شما هم می رم، از بس که دختر بدی بودم.
اما در حقیقت از وقتی ماجرای پدر و آن خانواده را فهمیده بودم کمتر سراغشان می رفتم تا با حضورم آن زن مهربان را شکنجه ندهم. حاج خانم در جوابم گفت:
ـ فدات بشم من، نگو این حرف ها رو اول عیدی اولاً خدا نکنه تو تکه ی ماه نوبرونه قربون منه پیر زن بری .پانیاً کی گفته تو بدی؟ هر کی گفته دور از جون تو گلم غلط کرد.
ـ وا حاج خانم شما کجا تون پیره، به این خوشگلی و جوونی.
حاج آقا که مثل مامان و مهندس فقط تماشاگر بود پرید وسط حرفمان و گفت:
ـ خوب دیگه اگه حاج خانم و ستاره خانمش اجازه بدن بریم یه زیارتی از اهل قبور کنیم. که این اول عیدی ثواب داره.
حاج خانم رو ترش کرد و گفت:
ـ وا، خوب برید حاج آقا حالا کی جلو شما رو گرفت.
حاج آقا سریع خودش رو جمع و جور کرد و با قیافه ای جدی شوخی گفت:
ـ من تسلیم، بنده تا صبح فردا همین جا خدمت شما تکون نمی خورم، حاج خانم این شازده پسر دُردانه ات من رو فرمون می ده.
ـ وا از کی تا حالا شما فرمونت رو دادی دست آقا زاده ات؟
ـ از وقتی از خونه راه افتادیم.
و اشاره به فرمون ماشین کرد. مامان که کم پیش می آمد صورت جدی اش تغییر کند، حالا داشت همراه من و حاج خانم و حاج آقا می خندید. بین ما مهندس شده بود تفلن نچسب که همان طور شق و رَق ایستاده بود و دو دستش در جیبش بود. ای خدا که چقدر برازنده بود با آن پیراهن آبی روشن با راه های سفید و سرمه ای که انداخته بود روی شلوار سرمه ای خوش دوختش، موهایش را خیلی مردانه داده بود به سمت بالا و حسابی به خودش رسیده بود. بوی عطرش رو فکر کنم تا چند محل آن طرف تر هم می فهمیدند.
مامان میانجی گری کرد و گفت:
ـ ما داشتیم مرخص می شدیم مزاحم شما نباشیم، دیگه با اجازه.
حاج خانم سریع پرید وسط حرف مامان و گفت:
ـ کجا خانم دکتر مگه من می ذارم شما جایی برین من تازه می خوام بعد از این جا شما رو ببرم خونه ی خودمون.
مامان رنگ به رنگ شد. سریع گفت:
ـ نه حاج خانم. ما که این قدر به شما زحمت دادیم امروز مزاحم نمی شیم، باشه یه روز دیگه برای عید دیدنی خدمت می رسیم.
ـ وا مزه ی عید به روز اولشه، امروز همه خونه ی ما جمعند. شما هم باید باشید.
ای خدا چه ذوقی کردم من با این حاج خانم، ما هر سال عید تنها بودیم. بعد از عید دیدنی خانه ی سالمندان می رفتیم یه رستوران بعدش هم خونه و روز از نو روزی از نو.
با ذوق گفتم:
ـ چقدر هم خوب.
که با نگاه مامان حرفم رو نزده خوردم. حاج خانم مرا سفت تر به خودش چسباند و به طعنه به شوهر و پسرش گفت:
ـ شما بفرمایید به زیارتتون برسید حاج آقا یه وقت دیرتون نشه. من خانم دکتر و تیام هم می یاییم پشت سرتون.
حاج آقا با گفتن با اجازه به سمت زیارتگاه رفت. مهندس هم به طبع اون با اجازه گفت و به دنبال پدرش روان شد.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
حاج خانم هم با چهره ای که احساسش را نمی خواندم با رفتن پسرش نگاهی کرد سرش را تکان داد و دست مامان را کشید پیش خودش و گفت:
ـ تو که نمی خوای با بردن گل من ، عید من رو خراب کنی .خانم دکتر،بیا یه امروز رو با هم باشیم.
مامان مثل یه برنامه ی کامپوتری گفت:
ـ ما باید بریم بازدید، خانه ی سالمندان.
حاج خانم گفت:
ـ خوب بذارین ما هم توی این ثواب شریک بشیم، با هم می ریم.
مامان مات و مبهوت به او خیره بود. حاج خانم در حالی که دست مرا در دست داشت به طرف زیارتگاه رفت و مامان هم به دنبال ما روان شد و آرام گفت:
ـ حالا با شما می آیم زیارت تا بعد.
حاج آقا و مهندس سر مزار بابا و فائزه خانم بودند که حاج خانم و مامان و من هم بهشون ملحق شدیم. حاج خانم نشست کنار مزار پسرانش و فاتحه داد. چشمانش را بست و رو به آسمان کرد. مامان و من در کنارش ، حاج آقا و مهندس رویشان به ما بود. یعد حاج خانم رفت کنار قبر دختر و نوه اش، من و مامان کنار مزار امیر سبحان و امیر معین ایستادیم. حاج خانم سر به آسمان نفس عمیقی کشید و بلند گفت:
ـ الهی راضیم به رضایت، حاجت روام کن.
مهندس اخم کرد وحاج آقا با لبخند سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:
ـ یا الله ،این حاج خانم ما خیلی کم توقعه تو رو به جلالت روشو زمین ننداز.
حاج خانم با رضایت خاطر نگاهی به شوهرش کرد و به کنار مزار بابا رفت فاتحه ای خواند و طوری که ما بشنویم گفت:
ـ خسرو خان عیدت مبارک. امسال که سر دخترم شلوغه منم می خوام سر امیر محمد رو شلوغ کنم البته با اجازه ی تو و خانم دکتر.
همه جا سکوت بود .من به حاج خانم نگاه می کردم که با بابا حرف میزد. حاج خانم نگاه خیسش رو بالا گرفت به سمت من و مامان و بی مقدمه گفت:
ـ خانم دکتر ،می خوام با اجازه شما و دکتر ،تیام رو، ازت خواستگاری کنم.
انگار یه قرن گذشت تا بفهمم بعدش چی شد. آنقدر گیج و شوکه بودم که حواسم به دیگران نبود. وقتی به خودم آمدم مهندس چند متر آن طرف تر پشتش به ما بود و دستهایش روی صورتش قرار داشت وحاج آقا هم کنار گوشش صحبت می کرد.
مامان ،حاج خانم رو در بغل داشت و سعی می کرد او را که گریه می کرد آرام کند.آرام همان جا نشستم ،مامان نیم نگاهی به من کرد و سریع رو از من گرفت.حاج خانم داشت میان گریه حرف می زد و او آرام جوابش را می داد بعد از چند دقیقه که برام خیلی طولانی بود مهندس با حاج آقا به سمت ما آمدند و مهندس که سرش پایین بود کنار مادرش زانو زد و گفت:
ـ حاج خانم من غلط کردم ببخشید.
حاج خانم به حالت قهر روشو بیشتر به سمت مامان کرد. حاج آقا که پشت سر مهندس ایستاده بود گفت:
ـدِ مونس خانم حالا این پسره یه چیزی گفت. خوب بی خبر بود شما بزرگی کن.
حاج خانم وقتی اسمش رو شنید با ناز به سمت شوهرش نیم نگاهی کرد و گفت:
ـ من دلم خونه، حاج مرتضی شما ها که از دل من خبر ندارین.
ـ آخه این جوری هم که نمی شه ،از شما بعیده که ماشا...بانی صد تا امر خیر بودی.
ـ نمی دونی کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره حاجی. من بی چاره بعد از هزار و اندی بالاخره چشمم به دختر آرزوهام افتاد. حالا اگه این شیر پاک خورده( با اشاره ای به مهندس کرد) گذاشت یه نفس راحت بکشم دلم خوش بشه.
ـ آخه خانم من شما صب می کردی یه مشورتی با خانم دکتر که بنده خدا خانمی کردن و به روی ما هم نمی یارن می کردی ،یه حرفی با این بچه( اشاره به مهندس کرد که هنوز سر به زیر رو زانو نشسته بود) یه حرفی به این خانم خانما (اشاره به من)
ـ خانم دکتر ماهن، گلن، من قبلن یه چیزایی باهاشون در میون گذاشتم. ایشون گفتن حالا زوده باشه تا بعد اما من دیگه طاقتم طاق شده. آخه این پسره می خواد همینجوری عذب بمونه. یکی نیست بهش بگه آخه این دختر چشه؟ اگه تونست یه ایراد روش بذاره!؟
صدای مهندس که انگار از ته چاه می آمد. همان طور که سرش پایین بود دستی به قبر بابا کشید و گفت:
ـ حاج خانم تمنا می کنم اینجا جاش نیست.
ت اتفاقاً همین جا جاشه .جل همه اجدادت و پدر این دختر.
ـ حاج خانم وقتش مناسب....
ـ اتفاقاً وقتش هم محشره روز عیده و سال نو دیگه وقت از این بهتر نداریم.
در مقابل سماجت حاج خانم مهندس کم آورد و سکوت کرد و حاج آقا کنار قبر بابا زانو زد دستی بر قبر کشید و گفت:
ـ خدا رحمت کنه خسرو خان رو داماد خیلی خوبی بود و مرد بزرگی. خانم دکتر من از شما جز خانمی و متانت ندیدم. منت به سرم می ذارید اگه تیام عروسم بشه جونمو براش می ذارم. تیام چند بار عزیزه چون عزیز خسرو خانه و خسرو خان عزیز عزیز دل ما بوده.
مامان لبخند آرامی زد و گفت:
ـ ممنون.
من انگار داشتم فیلم نگاه می کردم. حاج خانم دستش رفت زیر روسریش و گردنبند زیبایی که از دور می درخشید رو به مامان نشون داد و گفت:
ـ خانم دکتر اجازه دارم بندازمش گردن عروسم. ناقابله فقط برای دلخوشی من، از این بهترش رو تقدیمش می کنم.
مامان سرش رو پایین برد به طرف من نگاه کرد ، انگار توی نگاهم دنبال چیزی می گشت .بعد از چند دقیقه مامان آرام گفت:
ـ حاج خانم من حرفی ندارم توی این مدت هم اونقدر از مهندس شناخت پیدا کردم که بدونم مرد سر به راه و اهل زندگیه. از همه مهمتر خسرو خیلی براش احترام قائل بود و بهش اطمینان داشت. فقط می مونه یه مسئله ی خیلی مهم اونم نظر تیامه. می دونید تیام کلاً با مسئله ی ازدواج غریبه است اون یه کم زمان احتیاج داره، می بینید که هنوز داره ما رو شوکه نگاه می کنه. دلم می خواد یه کمی به تیام و همینطور به مهندس فرصت بدیم همدیگه رو بشناسن و کلاً مسئله رو هضم کنن چون این زندگی اوناست و ما فقط می تونیم راه رو بهشون نشون بدیم.
حاج خانم همان طور گردنبند به دست از جا بلند شد و گفت:
ـ حرفی نیست می ذاریم همدیگرو بشناسن فقط من این گردنبند رو می ندازم گردن عروسم که خیالم راحت شه.
و آمد به سمتم. نگاهم به مامان و مهندس و پدرش رفت. هر کدام حالت غریب به خود را داشتند. مامان نگاهم می کرد بی هیچ علامتی اما نگرانی را در نگاهش خواندم. حاج آقا با عشق و محبت لبخند به صورتم می پاشید و مهندس که انگار داشتند حلق آویزش می کردند صحنه ی نزدیک شدن مادرش به من را نظاره گر بود. حاج خانم که به من رسید بغلم کرد و بوسیدم و من مات و مبهوت نگاهش کردم. گفت:
ـ گفتم که باید عروس خودم بشی گلم، خوشگلم ببین اینطوری نگاش نکن .محمد پسر خوب و مهربونیه فقط یه کم غُدِ. اما وقتی که بخواد نمی دونی چطور عشق به پات می ریزه. اون خوشبختت می کنه من مطمئنم. اگه بذاری این گردنبند رو بندازم گردنت و یک صیغه محرمیت هم با اجازه مامان و بابا بخونیم.
چه می توانستم بگویم. چیزی در ذهنم نبود اما خوشحال بودم که نمی توانم حرف بزنم. و الا می گفتم من از خدا می خواستم زن مهندس بشم. من یک سال و نیم داشتم از عشقش هلاک می شدم و به هر دری می زدم که فقط بهم نگاه کنه ،حالا که فرشته شانس خودش عشقم رو انداخته توی اقبالم مگر مغز خر خوردم پشت پا بزنم به این شانس. ای خدا دوستت دارم. بابا، مامان دوستتون دارم. من می میرم براتون. اصلاً من همه ی دنیا رو دوست دارم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
خدایا امرو رو بنویس برام ،بهترین روز دوران زندگیمه. بهترین چیه؟ بنویس رویا، بنویس شاهکار، بنویس یه خواب. یکهو به خودم اومدم ای وای نکنه خواب می دیدم. خاک بر سرم آره من خوابم والا مگه میشه به این راحتی من به آرزوم برسم. حتما دارم خواب می بینم و آرام پشت دستم را نیشگون گرفتم گه دردم گرفت. حاج خانم گردنبند را به گردنم انداخت و حاج آقا بلند صلوات فرستاد. حاج خانم دوباره رومو بوسید ونمی دانم کی ، ولی با حاج خانم سوار ماشین شدیم و وقتی به خودم آمدم که جلو درب خانه ی سالمندان بودیم. همگی رفتیم تو. حاج خانم به هر کی می رسید می گفت عروسم رو می بینید مثل قرص ماهه ،اخلاقش رو که نگو مثل قطابه .ماشا...!! نمی دانم چرا چیزی از عید دیدنی آن سال در خانه ی سالمندان یادم نیست. کل خاطراتم مربوط به زمانیست که عده ای دور ما جمع شدند و پیرمرد سفید رویی با عرق چین سبز و عبای قهوه ای که از صورتش نور می بارید بسم... گفت و همه را به سکوت دعوت کرد. بعد در میان سکوت همه و بهت من در حالی کهسرش بین حاج آقا ،مهندس و مامان می چرخید جملاتی را به عربی گفت و سکوت کرد . حاج خانم زیر گوشم گفت:

ـ الهی من قربون اون قد و بالات برم .بگو قَبِلتُ.
نمی دونم چه جوری ولی پرسیدم :
ـ برای چی؟
حاج خانم خنده ی ریزی کرد و گفت:
ـ فدات شم عروسکم، برای این که به امیر محمد حرم بشی.
سعی کردم صدام نلرزه از خدا خواسته سریع گفتم:
ـ قبلت.
و صدای جیغ حاج خانم در میان هلهله یحضار گم شد. بعداً فهمیدم اون پیر مرد که سید صداش می کردند برای ما صیغه ی محرمیت یک ساله خونده بود. انگار روی ابر ها راه می رفتم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. حاج آقا دستم رو گرفت و گذاشت توی دست مهندس و سرم رو بوسید و با خوشحالی گفت:
ـ دخترم امیدوارم امیر محمد ما رو سر بلند کنه.
پسرش را هم بوسید حالا دست من توی دست های یخ زده و آهنین مردی بود که براش می مُردم. توی دلم قند آب می کردند نمی دونستم چی صداش کنم. دیگه که نباید بهش می گفتم مهندس . چی می گفتم آقا امیر، آقا امیر محمد، آخ که دلم غش می رفت صدش کنم. سرم را بالا گرفتم. نگاهش به نقطه ی غریبی بود. نگاهم در میان جمع چرخید. همه خوشحال ای یار مبارک می خواندند. یک آن به خودم اومدم دیدم دارن گل به سر عروس یا... داماد رو ببوس یا... می خوانند.
انگار گذاشتنم توی تنور نانوایی داشتم می سوختم. مهندس سریع دست هایم را رها کرد. مامان هیچ نمی گفت و فقط سر به زیر انداخته بود. حاج آقا لبخند می زد و حاج خانم آمد کنارم و با صدای بلند گفت:
ـ محمد عروست رو نمی بوسی؟
حاضرم شرط ببندم اگر یه طنابی چیزی به مهندس می دادند خودش رو خفه می کرد با حرص به مادرش نگاه کرد. حاج خانم هم کم نیاورد و گفت:
ـ بنده های خدا دلشان آ ب شد، چقدر خسیسین شما. یه شب عیدی دل این بندگان خدا رو شاد کنین. خوب دِ ...یا ال.. محمد.
مهندس به من نزدیک شد و سریع بالای سرم را با لب هایش نوازش داد. فریاد همه به هوا رفت:
ـ اَ...ای بابا این که بهش نمی گن ماچ آقا داماد،دوماد هم دومادهای قدیم .خطبه نخونده دم حجله وای می سادن مهمونا رو کیش می کردن.
ـ ای بابا حالا شما هُل بودین، دلیلی نداره هر چیزی جایی داره. حالا درسته حلالشه اما قرار نشده اتاق خوابش رو بیاره پیش ما پهن کنه که.
ـ بَه شهین خانم، شما هم چه بخیلی ،چی می شه اینا یه ماچی بکنن دل من پیر مرد خنک کنن.
ـ وا یعنی د ل شما با یه ماج اینا خنک می شه .
ـ خب آره آدم کیف می کنه دو تا جوون خوشگل و برازنده همدیگر رو ببوسن.
ـ واه واه استغفرا....
خلاصه اینقدر اصرار کردند که مهندس بد بخت با دستی لرزان چانه ام را بالا آورد. نگاهمان در هم گره خورد. نگاهش را دزدید و بوسه ای روی پیشانیم گذاشت. لباش داغ بود اما مگه ای جماعت از رو می رفتن خوب بود همگی پیر زن و پیر مرد بودن. ای خدا حالا دیگه ول کن نبودن. با اصرار حاج خانم مهندس که حالا رگ گردنش داشت می ترکید و چشماش کاسه ی خون بود ، کنار شقیقه ام را بوسید و به طرف حاج خانم گفت:
ـ نوکرتم ،من همه ی اوامر را اطاعت کردم .بگذر دیگه به مولا...
حاج خانم رو به همه که معترض می گفتن :
ـ قبول نیست.
گفت:
ـ شرمنده ی همتونیم آقا داماد دوست نداره خانمش رو جلوی کسی ببوسه.
وای که دلم یه جوری شد یعنی همه ی این سعادت ها مال من بود. وقتی از آسایشگاه آمدیم بیرون حاج آقا و حاج خانم سریع رفتند سوار ماشین مامان شدند و اول به خودشون و بعد به من و مهندس که جلوی در ماشین خشکش زده بود اشاره کردند.
ـ مزاحم دوتا کفتر عاشق نمی شیم.
و رفتند....
نشنیدم چی زیر لب می گفت اما قفل در ماشین رو زد و به من که ماتم برده بود .گفت:
ـ سوار شو.
سریع سوار شدم توی راه مدام با خودش حرف می زد و گاهی هم بلندتر می گفت:
ـ لعنت خدا بر دل سیاه شیطون.
یه ده دقیقه ای که گذشت دیدم اگه باهاش حرف نزنم می ترکم. عزمم را جزم کردم و صداش کردم:
ـ امیر محمد.
انگار به برق220 ولت وصلش کردند چنان از جا جهید که ترسیدم با ماشین رو به رو تصادف کنیم. با چشم های از حدقه در آمده به طرفم برگشت و گفت:
ـ دیگه منو اینجوری صدا نکن.
در حالی کهسعی می کردم بغضم رو قورت بدم گفتم:
ـ پس چی صدات کنم؟
با لحن خشکی گفت:
ـ برای تو من همون مهندسم.
ـ اما....
ـ اما چی ،خیال کردی با لوس بازیهات جا توی دل مامانم باز کردی، باباتم خسرو خانه می گم به به چه عالی. من گوش هام درازه تو هم بیا سواری بگیر.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
دوباره شده بود همان مهندس ضرغام توی مدرسه ،همان مهندس ضرغام توی شرکتش، خشک و عصبی. اشک هام روی گونه هام می غلطید گفتم
:
ـ اما حالا من....
سریع پرید وسط حرفم و گفت:
ـ تو حالا چی ؟حالا زنمی، بی خود کردی. می حواستی عقل داشته باشی و در جا قبول نکنی، حالا هم دیر نشده. هنوز که چیزی تو شناسنامت نیومده، می تونی به همون راحتی که قبول کردی حرفت رو پس بگیری.
حالا دیگه اشک هایم با صدای گریه ام قاطی شده بود. در میان هق هق گریه گفتم:
ـ میدونی من دوستت دارم .چرا با من اینجوری می کنی؟
با عصبانیت پایش را زد روی ترمز و گفت:ـ د...هی...می گه دوستت دارم،دوستت دارم، آخه دختر تو از من چی می دونی؟تو چطوری من رو دوست داری وقتی حتی من رو نمی شناسی، به من نگو با همین چند بار نشست و برخاست الان تز خانوادمم بیشتر می دونی که که...لا اله الا ... آخه دختر خوب، خانم من(زود حرفش رو خورد و ادامه داد) من جای پدر توام. تو چطور می تونی با من زندگی کنی؟اینقدر از حرفش حرصم گرفته بود که گفتم:ـ ببخشید...آ! ولی ریاضیتون خیلی ضعیفه کی به شما مدرک مهندسی داده؟ شما چطوری وقتی13 سالتون بود بچه دار شدین؟معلوم بود در میان عصبانیت خنده اش گرفته سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:ـ بحث این حرف ها نیست بحث اینه که من و تو اصلاً با هم سنخیتی نداریم. اون از تفاوت سنیمون، اون از تفاوت فرهنگیمون،اون از تفاوت دینیمون،اون از تفاوت اخلاقیمون، اون از تفاوت رفتاریمون و،و،و هزاران وی دیگه،دختر جون من و تو مثل شب و روزیم. اگه اون دو تا به هم رسیدن ما هم به هم می رسیم.آرام بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: ـ چه حرف ها می زنید. ما چه تفاوت فرهنگی و دینی و رفتاری داریم؟ من هم مثل شما مسلمونم، ایرانیم، فارسی زبانم.یعنی چه، چه چیز ها می گید...آوزدم زیر گریه.ـ دِ ...بین دختر جون همینه دیگه وقتی می گم ما هم دیگر رو مکی شناسیم همین حرف هاست.شما توی یک خانواده ی به اصطلاح امروزی روشنفکر بزرگ شدی در حالی که بنده طرز تفکرم مال عصر حجره، خانوادهه ام سنتی ان،رسم و رسومات خاص خودشون رو دارن، تو از اسلام اسمش رو یدک می کشی من اعتقاداتم برام مهمه و هزار تا باید و نباید دارم،تو مثل بچه ها به راحتی عاشق می شی فردا فارغ می شی.من همه این برهه ها رو رد کردم و تصمیم ندارم بهشون برگردم.آدم وقتی جلو می ره عقب گرد نمی کنه.ـ یعنی می گی من عقب مانده ام،عقب مانده خودتی.و با عصبانیت رویم را ازش برگرداندم.ـ ای بابا حالا بیا و درستش کن.من کی گفتم تو عقب مانده ای من...تلفن همراهش زنگ خورد. گوشی را روشن کرد و جواب داد:ـ الو، بله،مرسی،عید تو هم مبارک،مگه چند بار تبریک می گن ـ خب نه حالا،نه ببین،من الان جایی هستم بعداً باهات تماس می گیرم باشه،گفتم بعداً،فعلاً خداحافظ.گوشی را بست در حالی که ***که می کردم به طرفش برگشتم.دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم:ـ کی بود؟خواست جواب تندی بده بعد انگار چیزی یادش آمد گفت:ـ دوست دخترم.با چشمانی گرد پرسیدم:ـ واقعاً؟ـ من دروغ نمی گم.ـ خوب حالا می خوای چه کار کنی؟ـ یعنی چی؟چی کار کنم؟ـ یعنی حالا خوب،خالا که من زنتم.با غیظ گفت:
ـ هیچی.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ـ هیچی یعنی نمی خوای بهش بگی؟ـ چرا بگم وقتی قراره تو سر عقل بیای.ـ یعنی برات مهم نیست. یعنی حرف حاج خانم یعنی این همه...ـ ببین دختر جون من می دونم تو هم می دونی ما به درد هم نمی خوریم. بیا از خر شیطون پیاده شو بذار ما هم به زندگیمون برسیم.ـ زندگی شما دوست دختر داشتنه؟شما که می گی عقاید اسلامی برات مهمه.ـ یعنی چی تو چرا همه چیز رو با هم قاطی می کنی؟ـ خوب آره دیگه تو منو نمی خوای چون دوست دخترت برات مهمتره،اصلاً به درک برو با همون خوش باش، برای منم مهم نیست.به حاج خانم می گم دوست دختر داری.با حرص جواب داد:ـ می گم بچه ای.ـ آره من بچه ام،همین حالا هم تا رسیدیم به حاج خانم می گم به خاطر...ـ این بود اون اظهار عشق و علاقت به حاج خانم، تو می دونی اگه اون این چیز ها رو از دهن تو بشنوه خُرد می شه.می خوای خردش کنی؟این گوی و این میدان.انگشت روی نقطه ی حساس گذاشته بود من واقعاً حاج خانم رو دوست داشتم طاقت دیدن غصه خوردنش رو نداشتم. سکوت کردم.گفت:ـ ببین من مرد زندگی نیستم رک و پوست کنده بهت بگم خیال ندارم حالا حالاها دل به زن و بچه و عیالواری بدم. من هر وقت بخوام میام هر وقت بخوام می رم،اهل بیرون بردن و گردوندن اهل منزل هم نیستم.اصلاً هم حوصله ی سرو کله زدن با تو رو ندارم. از نظر من تو یه بچه ی لوس و نُنُر و نابالغی،درسته که دختر خسرو خان هستی ولی اصلاً مثل اون بزرگ نشدی...البته قصد توهین ندارم فقط منظورم اینه که طرز فکر من با تو فرق می کنه.حالا داشتم اشک می ریختم. در حالی که داخل کوچه شان می پیچید نیم نگاهی به صورتم کرد و گفت:ـ بفرما شاهد از غیب رسید من میگم آره یا نه تو میزنی زیر گریه این یعنی بچه بودن. بس کن تو رو خدا حالا اینا فکر می کنن من یه کاریت کردم.میان هق هق گریه گفتم:ـ فکر می کنن! یعنی کاری نکردی؟!تو این حرف ها رو به من نزدی؟تو نگفتی من زنت نیستم؟نگفتی ول کن برو؟!سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:ـ خواهش می کنم حالا تمامش کن،وقتش نیست باشه بعد.وقتی رو به رو را نگاه کردم جماعتی را دیدم، اسپند و آینه قرآن به دست شوکه شدم و به طرف او برگشتم. حاضر بودم قسم بخورم دارد سکته می کند. انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود و او هیچ اطلاعی نداشته. با هر زوری بود از ماشین پیاده شد و به طرف من آمد درب ماشین را باز کرد و به من در پیاده شدن کمک کرد.به او تکیه داده بودم آرام رهایم کرد و بازویم را گرفت.همه صلوات می فرستادند. حاج خانم سینی اسپند را از سمیه گرفت و ذکر گویان به طرفمان آمد. همانطور که اسپند را دور سرمان می چرخاند صلوات می فرستاد و می گفت:ـ بترکه چشم حسود.نزدیک در که شدیم گوسفند جلوی پایمان قربانی کردند. حالم بد شده بود و از تکان خوردن بدن گوسفند می لرزیدم و اگر دست های آهنین او نبود پخش زمین می شدم. از زیر قرآنی که نفیسه برایمان نگه داشته بود رد شدیم و در مقابلمان مائده با آینه ای قدی به صورتمان لبخند می پاشید.با سلام و صلوات وارد خانه شدیم هر کسی چیزی می گفت و صداهای خنده سالن را پر کرده بود.امیر محمد همچنان در کنارم بود. حاج آقا از لای قرآل به همه عیدی داد بعد به سمت امیر محمد رو کرد و گفت:ـ اما هدیه ی محمد خان!انگشتر عقیق زیبایی را که به انگشت دست راست داشت درآورد و به طرفش گرفت. صدای قورت دادن آب دهان امیر محمد را شنیدم. به آرامی دست دراز کرد .به صورتش لگاه کردم برافروخته با چشمانی گرد شده.حاجی زیر لب گفت:ـ البته قرار بود اول حاجی بشی بعد این رو تحویل بگیری اما برای گل روی تیام من هر کاری کی کنم.این رو همیشه یادت باشه محمد.حاج خانم با سر و صدای فراوان انگشتر الماس درشتی را که دور تا دورش را برلیان های درخشان فرا گرفته بود به سمت امیر محمد گرفت و فرمان داد:ـ این رو بکن انگشت تیام.محمد خیلی آرام فرمان مادرش را اجرا کرد. انگشتر به انگشتم گشاد بود اما آن قدر زیبا بود که نمی دانستم چه بگویم.نفیسه که کنارم نشسته بود با آب و تاب گفت:ـ تیام خانم نمی دونم بهت چی بگم فقط همین قدر بس که این انگشتر نسل به نسلتوی خانواده گشته،فکر کنم به دوره ی آقا محمد خان قاجار برسه. همه ی عروس های بزرگ ضرغام این انگشتر رو دست کردند و همه شون هم بلااستثنا خوشبخت بودن. خوشبخت باشی انشاا...و چشمکی شیرین زد.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آن روز حاج آقا دستور داد تا از آشپزخانه بیرون غذا آوردند.هنوز فرصت نکرده بودم با مامان حرف بزنم،تمام آن ساعت ها محمد با همه حرف زد و به همه نگاه کرد جز با من. اما این ها برام مهم نبود. احساس آدمی رو داشتم که بعد از عمری تشنگی به آب رسیده باشد فقط برایم این مهم بود که حالا عروس خانواده ای بودم که روزی در رویا می دیدم. ساعت یازده شب مامان عزم رفتن کرد. تازه یادم افتاد مالتو و روسریم سرم است.نوبت خداحافظی که شد حاج خانم گفت:
ـ تو دیگه عروس گلمی. نکنه دیگه یادی ازم نکنی. تو چشم و چراغ این خونه ای.
حاج آقا سرم را بوسید و گفت:
ـ یه دختر به دخترام اضافه شده که خیلی هم تکه ماشاا....
امیر محمد تا کنار ماشین همراهیمان کرد .مقابل مامان ایستاد و سر به زیر انداخت در حالی که جلوی پایش را نگاه می کرد .گفت:
ـ خانم دکتر اگر کوتاهی از من دیدید به بزرگی خودتون ببخشید .من خدمت دکتر و شما ارادت خاصی دارم امید وارم شرمندتون نشم.
مامان هم سر به زیر انداخت و آرام گفت:
ـ امیدوارم تو راهی که پا گذاشتین سر خورده نشین و سر بلند بیرون بیاین.می دونم شاید فکر کنین تیام به خاطر سنش بچه اس بهتون حق می دم تیام بهترین رفتاراش رو نشون نمی ده اما واقعاً می گم اون اگه بخواد از یه زن چهل ساله هم عاقل تره فقط اگه دلش بخواد.
و نگاهی عمیق به من کرد .خداحافظی کوتاهی کردیم. توی ماشین مامان سر بحث رو باز کرد و گفت:
ـ خوب نظرت چیه؟
می دونستم نمی تونم حاشیه برم و مامان رو بازی بدم پس سریع جواب دادم:
ـ من ازش خوشم می یاد.ـ می دونم اینو مدت هاست که می شه احساس کرد.
ـ برای همین قبول کردین.
ـ نه.این بار با تعجب به مامان خیره شدم و گفتم:
ـ پس برای چی؟
ـ چون بابات این طور می خواست. و چون بابات مرد با تدبیری بود و هیچ وقت بی خودی تصمیم نمی گرفت.
ـ بابا می دونست؟
ـ چی رو؟
ـ که من اونو دوست دارم.
ـ فکر کنم اونم یه حدس هایی میزد اما بیشتر اصرار حاج خانم و خوابش بود که بابات رو مجاب کرد.
ـ چه خوابی؟
ـ حاج خانم قبل از دیدن تو خواب فائزه رو می بینه که خبر می ده مامان خسرو داره برات یه مهمون عزیز می فرسته. مثل قرص ماهه. بعدش هم که تو رو تو دفتر مهندس می بینه و ...
از یاد آوری اون روز می خواستم آب بشم برم زیر زمین پس مامان می دونست.مامان آروم ادامه داد:
ـ شاید فکر کنی چطوری به این راحتی رضایت به این امر دادم. خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم حتی با دائی مهردادت هم صحبت کردم. این مسئله برای اون قابل هضم نبود و اول مخالفت می کرد خیلی سعی کردم بهش توضیح بدم. می گفت خرافاتی شدم، می گفت از یه زن تحصیل کرده مثل من بعیده و اینکه یه کم فکر کنم. خیلی فکر کردم این شاید راهی نبود که من برای زندگی خودم انتخاب کردم. شاید سال ها پیش اگر می شنیدم کسی همچین کاری می کنه مسخره اش می کردم و می گفتم متحجره اما حالا خیلی چیز ها برام فرق می کنه.می خوام بهترین تصمیم رو برات بگیرم می خوام هیچ وقت نگم ای کاش.می خوام شرمنده ی خودم و بابات نشم میخوام سعادتت رو ببینم.
نفس عمیقی کشید و بعد سکوت بود. وارد خانه که شدیم به طرف اتاقش رفت.لباس هایم را عوض کردم و روی تخت ولو شدم. داشتم اون روز رو مثل یه فیلم از جلوی چشمام می گذروندم. خدای من بی شک اون روز عجیب ترین روز زندگیم بود مامان اومد توی اتاق و کنارم روی تخت نشست و سرم را نوازش کرد. گردنش را گرفتم و بوسیدمش. آرام گفت:
ـ تیام عزیزم ازت خواهش می کنم درست تصمیم بگیری، عجله نکن.سعی کن بهترین تصمیم رو بگیری. تو دختر عاقلی هستی من همیشه بهت افتخار کرده ام.راه درست رو انتخاب کن.
ـ چشم.

ولی سخت ترین چشم زندگیم بود. من چطور می تونستم درست تصمیم بگیرم وقتی طرف مقابلم حتی نمی خواست رابطه رو شروع کنه.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل7

تعطیلات عید سریع گذشت .روزهای آخر همراه خانواده ی ضرغام به رامسر رفتیم. ویلایشان رو به دریا بود و بسیار زیبا و با شکوه ،همه بودند و خیلی هم خوش گذشت خصوصاً که حاج خانم مدام نازم را می کشید خیلی سعی کردم همرنگ جماعت باشم. من عادت به رو گرفتن نداشتم اما حالا به احترام حاج آقا و حاج خانم همیشه یک شال مکمل لباس هایم بود. امیر محمد سعی می کرد برخورد چندانی با من نداشته باشه البته کمبودی احساس نمی کردم چون سرم با مهیا و حسنی گرم بود. مهدی هم از فرصتی برای سر به سر گذاشتن با ما دریغ نمی کرد و همیشه با تذکر مامان و مامان بزرگش آرام می گرفت ولی دوباره یادش میرفت و روز از نو روزی از نو. با اینکه دلم می خواست شب ها با مهیا و حسنی بخوابم اما به خاطر مامان توی اتاقش می ماندم.می دانستم فداکاری بزرگی کرده چون با تمام معذوراتش با من بود. او همه جا راحت نبود علی الخصوص اگر آن خانه ، خانه ی اقوام زن سابق شوهرش هم باشد. در بند اعتقادات مذهبی نبود و باید حجابش را رعایت می کرد و خلاصه همیشه سرش با کارهایش گرم بود و حالا واقعاً برای من سنگ تمام گذاشته بود.اولین برخورد من و امیر محمد بعد از ماجرای عید روز سیزده به در بود وقتی همه دختر و پسر های فامیلشان آمدند آن جا و من به اتفاق آن ها رفتم کنار ساحل. آن روز پیراهن نخی سفید هندی که بلند بود و تا زانوهایم می آمد با شلوار جین رنگ و رو رفته ی چسبانی که تا زانو بالا زده بودم پوشیدم. شال نخی سفیدی را که مهیا برایم از دو طرف گیس کرده بود انداختم و صندل سفیدم را به دست گرفتم و با پاهایم به شن ها لگد می زدم. دو ساعتی را با مهیا و حسنی و بقیه بچه ها بودم که سر و کله ی امیر محمد و پسر جوانی که فراز صدایش می زد پیدا شد. فراز پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود که از لحاظ هیکل و قد چیزی از امیر محمد کم نداشت. با آمدن آن ها محیا دست و پایش را گم کرد و اصرار کرد از آن جا دور شویم. اما من آرزوی دیدن امیر محمد را داشتم .خواستم به طرف آن ها بروم که پسری که هم سن و سال مهدی بود و به گمانم برادر فراز بود به سمتم دوید و فریاد :
زد تیام بیا می خوایم والیبال بزنیم.
قیافه ی امیر محمد را هرگز فراموش نمی کنم در حالی که رگ های پیشانیش متورم شده بود به من نزدیک شد .صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:
ـ بریم.
ـ کجا پس مهیا و حسنی چی؟
ـ اونا خودشون می یان(و دستم را کشید) بریم.صدای فراز را شنیدم که برادرش را تشر می زد و می گفت:
ـ امیر تو عقل نداری آخه از کی تا حالا شما با دخترا والیبال بازی می کنین.دیگه چیزی نشنیدم. مچ دستم درد می کرد برای همین گفتم:
ـ آخ امیر محمد دستم درد گرفت آرومتر.
همان طور که به راهش ادامه می داد با عصبانیت غرید:
ـ اولاً امیر محمد و زهر مار ،ثانیاً به درک اسفل و السافلین می خوام بشکونمش تا دیگه هوس نکنی با نا محرم والیبال بازی کنی.(واااااااا!!!)ثالثاً قلم پاتم میشکنم تا دیگه اون جوری نندازی بیرون جماعت فیض ببرن. بذار پام برسه تهران نامردم خودمو از شر این طوق بلا خلاص نکنم.
حالا دیگه داشتم اشک می ریختم به ویلا که رسیدیم هُلم داد به سمت ماشینش و فریاد زد :
ـ میری می تمرگی تو این بی صاحاب مونده تا من بیام تکلیفم رو با هات روشن کنم.به ماشین تکیه دادم و اون قدر گریه کردم که با شنیدن صدای پاش وقتی دیدم عصبی به طرفم می یاد هول کردم و در ماشین رو باز کردم.نشستم توی ماشین و در رو بستم.به ماشین که رسید لگد محکمی به تایر زد و سوار ماشین شد و گفت:
ـ خیال کردی اینجا اون بی صاحب موندست پیرهن تن نما می پوشی . می خوای کی نگات کنه هان؟ برا کی مچ پا می ندازی بیرون؟ برای مردای زن دار یا پسر دبیرستانی ها؟
چادر گلداری را به سمتم گرفت و فریاد زد :
ـ یا ال.. بندازش رو سرت دختره ی ابله، بی فکر.
در حالی که زار می زدم فوری چادر را گرفتم و انداختم سرم. ماشین را روشن کرد و رفت طرف جاده زیر لب به زمین و زمان بد و بی راه می گفت. من هم گریه می کردم.نیم ساعت رفته بودیم که نزدیک به دره ی سرسبز جائی که هیچ بنی بشری نبود نگه داشت.از ترس داشتم می مردم پیش خودم گفتم حالا می کشتم. ای خدا چه غلطی کردم ازت خواستم زن این دیوونه بشم.زده به سرش. پاک بالا خونش قاطی کرده حالا چه خاکی تو سرم کنم اگه سرمو گوش تا گوش ببره بزاره رو سینم کی می فهمه؟ فکر کردنم به یه لحظه هم نکشید چون با صدای کوبیدن در ماشین به خودم اومدم. حالا داشت همان طور عقب و جلو می رفت و نزدیک دره می شد و بر می گشت.بلند بلند داد می زد و فریاد می کرد. پشت سرم رو نگاه کردم دیدم هیچ جاده ای نیست جز یه مشت درخت. ای خدا من کجا بودم .وقتی جلو رو نگاه کردم دیدم زل زده به من و دست هاش دو طرف صورتشه. ای خدا حالا می یاد سرم رو می بره. این دیوونه اس چه غلطی بود کردم.خدایا به دادم برس.به طرفم آمد در ماشین رو باز کرد و داد زد:
ـ پیاده شو.ـ
با ترس گفتم:
ـ نمی یام.
ـ می گم پیاده شو لعنتی.
و دستم رو کشید تقریباً از ماشین پرت شدم اگر حمایت دست های محکمش نبود حتماً با صورت می رفتم روی زمین. سعی کردم سریع خودمو جمع و جور کنم اما حالا نه چادر سرم بود نه روسری و باد خنکی زیر پیراهنم می زد.ناگهان صورتم داغ شد وقتی به خودم اومدم سیلی دوم را هم خورده بودم. انگار صدای گریه هام رو نمی شنید انگار من رو نمی دید چون فقط فریاد می زد:
ـ دختره ی احمق بی شعور ،تو به چه حقی آبروی من رو به بازی گرفتی.می خوای اسمم رو به لجن بکشی ، خوابش رو ببینی .بدبخت سرتو گوش تا گوش می برم میدم مامانت فهمیدی.
ای خدا اینم که داشت به بریدن سر من فکر می کرد. حالا چه کنم؟
ـ مگه بی صاحاب بودی اینجوری یه لا قبا راهی شدی ددر،مغز خر خوردی دختره ی احمق.
ای خدا نمی دونستم برای چی دارم تنبیه می شم عزمم رو جزم کردم و در میان گریه گفتم:
ـ آخه مگه من چی کار کردم؟
مثل فنر از جا پرید و فریاد زد:
ـ اِ اِ اِ،می گه چه کار کردم!دیگه می خواستی چه کار کنی دو دقیقه دیگه دیر رسیده بودم این یه خورده آبرو رو هم که برام نمی ذاشتی.
ـ آخه مگه من چه کار بدی کردم منو مهیا و حسنی با هم بودیم. ما این طرف بودیم.​

ـ می گه ما این طرف بودیم،تو واقعاً خنگی یا خودت رو می زنی به خنگی.ببینم لباس های مهیا و حسنی رو هم دیدی؟دیدی چی تنشون بود. فکر کردی الان پسرهای بدبخت توی خیالشون برای تن و بدن اون ها هم سه بعدی کشیدن.آخه خاک بر سرت یکی نبود به تو بگه زیر این لباس به این نازکی محض رضای خدا یه زیر پیراهنی بپوش.یکی نبود بگه آخه دختره ی شوهر نامرد این پاچه بی صاحب موندت رو بکش پایین این همه پسر دید نزنن.
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
تازه متوجه ی لباسم شدم. قبل از این هیچ وقت این جور مشکلات رو نداشتم. من اصلاً این حد و مرز ها را نمی فهمیدم. من با مایو با پسر دائی ها و پسر خاله ها می رفتم دریا. یه آن یادم افتاد کی جلوم ایستاده سریع فکرم را عوض کردم و ترسیدم فکرم را بخواند از ترس لب هایم را می گزیدم.سرم را پایین آوردم و یه برآورد سریع کردم تونیکم نازک بود من این تونیک رو کنار دریا روی مایو می پوشیدم و وقتی به آب می زدیم در می آوردم هیچ وقت فکر نمی کردم چیز بدی باشه. با دستم پیراهن را چسباندم به شکمم انگار می خواستم میزان خرابی رو تخمین بزنم.تازه متوجه نازکی پیراهنم شدم.چشمانم به ساق پای سفیدم افتاد که تا زانو عریان بود و بعد آرام سرم را بالا آوردم و با بغض گفتم:
ـ متاسفم من نمی دونستم.
با عصبانیت تقلید کرد:
ـ من نمی دونستم. تو چی می دونی؟بهت گفتم ما تفاوت فرهنگی داریم نگفتم؟گفتم تفاوت دینی و رفتاری و هزار کوفت و زهر مار دیگه داریم گفتم یا نه؟
سرم را تکان دادم و مثل ابر بهار اشک ریختم.در حالی که به موهایش چنگ می زد گفت:
ـ قربان آدم راستگو،حالا دیدی دیدی تیام خانم من و شما تیکه هم نیستیم. من طاقت ندارم مردم ناموسم رو دید بزنن ،می میرم،خفه می شم.دق می کنم.از بخت بدم خدا تو رو گذاشته سر راهم نمی دونم چه کوتاهی به درگاهش کردم.
یهو انگار یه چیزی یادش اومد از من رو برگرداند و سرش را به آسمان کرد و فریاد زد :
ـ آخه خدایا کرمت رو شکر مگه من به درگاهت چه کردم؟
ازش حرصم گرفت. دیگه گناه کبیره که نکرده بودم. نمی دونستم لباسم ناجوره، خوب مردم هزارتا جنایت می کنن بخشیده می شن این دیگه عجب کینه شتریه،زده تو گوشم دو قورت و نیمش هم باقیه!و دوباره بدون اینکه بخوام افکارم به زبانم جاری شده بود.این رو وقتی فهمیدم که دیدم داره هاج و واج نگام می کنه از ترس می خواستم بمیرم فوری خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
ـ ببخشید دیگه مواظب لباس پوشیدنم هستم اصلاً از این به بعد بدون چادر نمی گردم.
فوری دست هایم را دور بازوانم حلقه زدم تا پوششی برای لباسم باشد. آن قدر گریه کرده بودم که نفسم داشت بند می آمد.یکهو یاد پاهای لختم افتادم همان جا روی زانو نشستم. به طرفم که آمد نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم.جلوی پاهایم نشست یه نگاه هول هولکی به صورتش انداختم و دوباره سرم را گرفتم پایین،دیگه از خشم چند دقیقه پیش تو صورتش خبری نبود. سرم را آرام بالا آورد و گونه هایم را وارسی کرد.بعد خیلی آرام با صدایی که خش دار بود گفت:
ـ پاشو بریم.
از ترس پشیمون شدنش سریع سوار ماشین شدم.برای مدتی حرف نزد فقط رانندگی کرد.بعد خیلی ناگهانی گفت:
ـ تیام کی می خوای این مسخره بازی رو تمومش کنی؟
ـ کدوم مسخره بازی؟
با عجز و ناله گفت:
ـ کی می خوای رضایت بدی من و تو برای هم ساخته نشدیم.بابا وا... به پیر به پیغمبر مثل اسپند رو آتیش هر لحظه دارم جلز و ولز می کنم.بگذز،بگذر. تیام جان مادر من حسرت عروس آوردن داره اون از اون دوتا پسر بزرگش که شهید شدن ،اینم از من که فکر می کنه دارم ناکام می شم.بدبخت می شی دختر،حالا بچه ای سرت گرمه ،دو روز دیگه که عشق و عاشقی از سرت افتاد همین حاج خانم میشه دشمن شماره یکت.ناله و نفرین که به باد صبا می سپری براش.چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی؟تو نا سلامتی از خانواده تحصیل کرده ای ،پدر و مادرت دکترن.پسر ندیده هم که نیستی شکر خدا بس که راحت باهاشون معاشرت داری. دست از سر من بردار من حالم خوش نیست می زنم یه بلایی سر خودم و خودت می یارم. لا اله الا ا...
مکثی کرد و دستی به صورتش کشید و گفت:
ـ ببین تیام جان خانواده ی ما مذهبیه از نظر تو و امثال تو ما عقایدمون اُمُلیه.من بدم میاد زنم رو ناموسم رو آفتاب و مهتاب ببینه،حجاب کامل برای من چادر اما نه با قر و قمیش همچین سفت و محکم.بدم می یاد ناموسم با مرد غریبه حرف بزنه چه برسه به اختلاط دوستانه.بدم می یاد جایی بره که مرد هست حالا چه برسه که باهاشون دَمخور هم بشه.هر چی می خوای اسمشو بذار .من اُملم،عقب مونده ام،دهاتیم،آدم ندیده ام اصلاً ندید بدیدم.تو وقتی زن من نبودی موهاتو جلوم پریشون کردی و......استغفرا...دختر خوب من آبم با تو تو یه جوب نمی ر ه...وقتت رو بی خودی تلف نکن.این فقط آب در هاون کوبیدنه یه خورده که آبا از آسیاب افتاد مامان بنده هم دوزاریش که چه عرض کنم پنج زاریش هم می افته که ما تیکه هم نیستیم.
در حالی که سعی می کردم آرام باشم جواب دادم:
ـ مامان شما اطلاع دارن دوست دختر شما بدون اطلاع ایشون با شما مراوده دارن؟ از لحاظ دینی ،فرهنگی ایرادی نداشته باشه؟!
انگار توقع چنین حاضر جوابی رو از من نداشت.در حالی که اخم هایش در هم رفته بود جواب داد:
ـ داری می گی دوست دخترم ،با اون که نگرانی ناموسی ندارم.
ـ وا پس شما اجازه می دین دوست دخترتون با همه راحت باشه .اعتقادات مذهبی تون چی می شه؟
با حرص گفت:
ـ اون دیگه به خودم مربوطه، اصلاً به تو چه؟
ـ هیچی وا...،خواستم اطلاعات دینی فرهنگیم رو زیاد کنم.
ـ ببین این قدر من رو تهدید نکن عاقبت خودت ضرر می کنی.
ـ من که اصلاً اینجوری فکر نمی کنم.زندگی جای تجربه کردنه آدم از تجربه هاش درس می گیره. آقای مهندس شما به فکر خودتون باشید که این طوری سریع عصبی نشید خدای نکرده سکته می کنید.
با حرص و ولع گفت:
ـ د...آره دیگه آخرشم من از دست تو جوون مرگ می شم.
ـ وا ،خدا نکنه،دشمنت...
ماشین را کنار جاده نگه داشت و سرش را کوبید به فرمان و زیر لب غرید:
ـ ای خدا...​

نمیدانم چرا خندم گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:

zahra_1365

عضو جدید
بهاره جان 3 هفته هستش منتظرم ادامه داستانو بزارین ، خواهش میکنم ادامه بدین:gol:
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
سلام.دیگه این کتاب را ادامه نمی دهید؟خوب اگه نمی ذارید بگید که ما هم بیخودی منتظر نباشیم.
سلااااااااااااام به همه دوس جونای گلم!!!
ادامه ی داستان رو از بیستم دی ماه به بعد می ذارم.
البته یه کم با تشکرهاتون امید بهم بدین تا زودتر بذارم:gol::gol::gol::w12:
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
سلام دوستای گلم،
خیلی وقته که رمان رو ادامه ندادم. از بس کسی تشکر نمیکنه آدم فکر میکنه داستان مخاطب نداره!!!!
در هر حال دوباره ادامه میدم و این سری سریع تر از قبل،تا تموم بشه!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستم را گذاشتم جلوی دهانم .دقیقه ای بعد به سمت ویلا حرکت کرد دیگه حرفی نزدیم. در تمام مسیر راه به این فکر می کردم که اگر پدرم یا مادرم کوچکترین تلنگری بهم می زدند خودم و اون ها رو می کشتم اما حالا سیلی خورده بودم اونم دوتا اما دلگیر نبودم و دردش یادم رفته بود. وقتی رسیدیم چادر را انداختم سرم و آرام پیاده شدم. او هم همزمان پیاده شد.
مهدی که ماشین امیر محمد را دیده بود آمد به طرفمان و بلند گفت:
ـ بابا کجائین شما عروس و داماد وقت بهتر از وقت ناهار پیدا نکردین ،شرمنده ی اخلاق ورزشکاری جفتتون ولی این جماعت شکموتر از آن بودن که با شاه دوماد و عروس خانم تعارف تیکه پاره کنن، ما که سیر و پر خوردیم کافر بمیره، جان شما برین کباب ماسیده و جوجه ی یخ کرده میل بفرمایین ،مخصوص!
امیر محمد که به مهدی رسیده بود محکم زد به شونه اش و با خنده گفت:
ـ ای پدر صلواتی تنها تنها ،داشتیم!
ـ د...دائی جون شما شاید می خواستی تا صبح ما رو لنگه پا نگه داری، حالا من هیچی فکر مبینا رو نکردی اون روزی سه تا گاو بخوره بازم کمشه، بیچاره بابام رو ورشکست کرد. این دختر خواهرت الهی زود یکی خر بشه بیاد این ماموت رو بگیره والا خونه رو با ساکنینش می بلعه.
امیر محمد در حالی که داشت می خندید و دستش روی شانه های مهدی بود گفت:
ـ اگه بهش نگفتم یه آشی برات نپختم.
ـ قربون دائی اون ما رو همینجوری درسته قورت می ده نیازی به آش نیست رحم کن.
سعی کردم ازشون جلو بزنم که مهدی یکهو متوجه ی من شد و با لحن با مزه ای گفت:
ـ اِ ، خاک بر سرم گفتم این فاطمه کماندوهه کیه، تیام تویی؟ کدوم بی انصافی تو رو به این روز انداخته؟
و دستش را مشت کرد و زد به سینه اش و گفت:
ـ الهی که خیر از جوونیش نبینه، ببین چطور زن دائی گلم رو بغچه پیچش کردن....آ.
همان طور که می خندیدم چشمم به امیر محمد افتاد که با خنده زد پس گردن مهدی و گفت:
ـ واقعاً خاک بر سرت که این قدر بی غیرتی تو به من که نرفتی!
ـ دِ... اختیار دارین دائی محمد به شما نرفتم پس به کی رفتم.آخه بچه حلال زاده به دائیش میره ،لابد ژن شل و ولی و بی غیرتی رو شما حواله دادی اینور دیگه.
ـ نه خیر تو از رو نمیری ،الان یه کاری می کنم یادت بیاد اون ژن شل و ولی و بی غیرتی رو از کی به ارث بردی.
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
مهدی پا گذاشت به فرار و امیر مهمد هم به دنبالش روان شد. آن قدر دویدند تا به بقیه رسیدند .من هم با قدم های سریع پشت سرشان می رفتم. حاج خانم تا ما را دید بلند شد و آمد طرف ما و سریع من را بغل گرفت و دوتا ماچ آبدار کرد و گفت:
ـ کجا بودی دخترم دلم هزار راه رفت.
مهدی که داشت نفس نفس می زد پرید وسط حرف حاج خانم و گفت:
ـ د...عزیز جون همین شمائین نمی ذارین این دائی مرد بشه.یه وقتی هم که می خواد با عهد و عیالش خلوت کنه و اختلات سیاسی کنه شما هی استنتاقش می کنی. فردا نیای ور دل مامانم گریه زاری که طفلی پسرم موهاش شده رنگ دندوناش این دختر هم ولش کرد رفت. کاسه ی چه کنم چه نکنم دست بگیری ...آ.
مهدی با جدیت حرف می زد و همه حتی امیر محمد می خندیدند. امیر محمد رفت به طرف مهدی که اونم پرید پشت سر مامانش و گفت:
ـ اِ مامان ببین این برادر ترشیده ات چطور افتاده دنبال من ،بد بهش می گم آدم باید غیرت داشته باشه عزت نفس داشته باشه.
و از پشت سر مامانش برای امیر محمد شکلک در می آورد. نفیسه خانم سرش را برگرداند و در حالی که خنده اش را می خورد.گفت:
ـ خجالت بکش پسر آدم با دائیش این طوری حرف می زنه!؟
امیر محمد سرش را تکان داد و گفت :
ـ دیگه من ترشیده ام.
مهدی همان طور پشت مامانش مثل زن ها زد به صورتش و گفت:
ـ اوا خاک عالم خدا نکنه سید، کدوم خر بی سلیقه ای توهین به ترشی کرد، ترشی به این خوشمزگی،لذیذه، آدم یاد قیافه ی شما بیفته از هرچی ترشیه بدش میاد که.
دیگه صدای خنده ی حاج آقا به آسمان بود. حاج خانم میان خنده گفت:
ـ آی شیر پاک خورده نبینم پسرم رو اذیت کنی که جفت گوشات رو می چینم می ذارم کف دستت.
ـ دهه عزیز جون حرفها میزنین..آ، من غلط بکنم بخوام دردونه ی خاج ضرغام رو اذیت کنم. چه گوگول مگولی هم هست این بچه با اون چشماش، بعدش هم مگه من کوش های من آلبالو گیلاسه می خواین بچینین؟!!
امیر محمد در حالی که همراه همه می خندید رفت و نشست کنار مامان و مشغول صحبت با مامان که لبخند قشنگی گوشه ی لبش بود شد.
کنار مهیا نشستم که آرام در گوشم گفت:
ـ لُپ هات چرا سرخ شده؟
سریع دستم رفت رو گونه هام ، مکثی کردم و آرام گفتم:
ـ هیچی.
مهیا سرش را چسباند به گوشم و گفت:
ـ خانم خوشگله من قبول کردم ، اما بقیه به این راحتی قبول نمی کنن. پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن.
از جام پریدم و به طرف ساختمان رفتم. وقتی صورتم را در آینه ی دستشویی دیدم نمی دونم چرا یکهو گریم گرفت. دلم می خواست امیر محمد می دید با صورتم چه کرده، تازه سوزش سیلی ها را احساس می کردم. خصوصاً وقتی بهش آب زدم که دیگه جلز و ولزش دراومد. اشتهام کور شد رفتم توی اتاقی که به من و مامان داده بودند ،دراز کشیدم. چیزی طول نکشید که ضربه ای به در خورد و به دنبالش صدای مهیا که گفت:
ـ تیام، خوابیدی؟
آرام گفتم:
ـ بیا تو.
داخل اتاق شد و کنارم نشست. دستی به مو هایم کشید و گفت:
ـ تیام بیا پایین، بابا اینا دارن کباب درست می کنن دایی گفت بیام صدات کنم.
ـ برو بهش بگو من سیرم، مهیا از بس که سیلی خوردم سیر شدم.
گونه های مهیا سرخ شد .ای خدا جقدر دختر خوبی بود. با مهیا خیلی راحت بودم مثل پانی و یاسی انگار سال هاست که می شناسمش.مهیا دختر خیلی زیبایی بود موها ی حالت دارش همرنگ دائیش بود ،چشم هاش هم همینطور.درشت و زیبا و میشی و لب هاش قلوه ای بینی خیلی خوش فرم و صورت گرد و ظریف و یک چال میان چانه اش درست مثل امیر محمد ولی مدل زنانه اش. مهیا تقریباً همرنگ من بود با این تفاوت که او رنگ و لعابش بیشتر بود و اندام کشیده اش همیشه پیچیده در چادر، البته مقابل نامحرم ها.
وقتی به خودم آمدم گونه های مهیا خیس بود .تازه فهمیدم دارم گریه می کنم و او هم پا به پای من اشک می ریزد .آرام گفتم:
ـ می خوام یه چیزی بهت بگم ولی باید قول بدی به کسی چیزی نگی.
ـ به خدا به هیچ کس چیزی نمی گم تیام.
خیلی ساده حرفش رو پذیرفتم صداقت در کلامش موج می زد. گفتم:
ـ مهیا دائی محمدت من رو نمی خواد .اون دلش نمی خواد با من ازدواج کنه ،خیلی ناراحته.
حسابی جا خورده بود در حالی که دستش به طرف دهانش می رفت گفت:
ـ برای همین بهت سیلی زد؟
ـ نه نه اون.. اون به خاطر لباسم بو دو این که با پسر ها حرف زدم.
ـ دائی خیلی حساسه اینو باید بهت می گفتم، تقصیر من هم بود اما نمی خواستم توی کارهات دخالت کنم .منو ببخش.
ـ این حرف ها چیه من از تو ناراحت نیستم.
ـ دایی خیلی تعصبیه ،نگاه به تیپ و سر و ریختش نکن تیام. خیلی مومن و معتقده .آخر هفته ها میره مسجد محلمون با پسر بچه ها تکواندو کار می کنه. آخه می دونی دایی رزمی کاره خیلی هم کارش خوبه اینو می تونی از مهدی بپرسی. خلاصه دایی رو همه ما حساسیت داره. کی کجا میره ؟ با کی میاد ؟ عزیز جون میگه مثل دایی های خدا بیامرزمه.
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
حرف هاش یه جورایی آشنا بود . یاد حرف های امیر محمد افتادم در باره ی برادر هاش افتادم و این که همیشه سعی می کرده مثل اونا باشه و از قرار جدی جدی مثل اون ها شده بود. بعد یادم به دوست دخترش افتاد با حرص گفتم:
ـ نمی دونستم مذهبی ها هم دوست دختر می گیرن!
از قیافه ی متعجب مهیا فهمیدم چیزی دز این مورد نمی دونه و صلاح دونستم همین جوری هم بمونه. با بی حوصلگی گفتم:
ـ مهیا جون برو پایین سیزده به درت رو به خاطر من خراب نکن. من حالم خوبه یه کم بخوابم ورم صورتم کم بشه میام پایین.
ـ مطمئن باشم تیام.
ـ آره عزیزم مطمئن باش.
آرام گونه ام را بوسید و رفت. چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که در زدند .فکر کردم مهیاست دوباره برگشته گفتم:
ـ بیا تو.
مامانم بود . سرم را دوباره زیر ملافه ای که روم کشیده بودم کردم.گفت:
ـ تیام پس چرا همچین می کنی ؟ بیا پایین غذات رو بخور.
ـ نمیخوام گرسنه نیستم . می خوام بخوابم.
ـ حالا وقت خوابه؟ همه پایین نشستن زشته، حالا با خودشون یه فکرایی می کنن. پاشو تیام، این قدر من رو خجالت نده این روز آخری.
ـ مامان جان من که نگفتم نمیام. گفتم حالا نمیام الان می خوابم یه نیم ساعت دیگه میام.
ـ مهندس غذا نخورد تا تو بری پایین. این چیزیه که تو از من و پدرت یاد گرفتی؟ تو با این کارات آبروی من و پدرت رو می بری.
مامان قهر کرد و به سمت در رفت و من عصبانی تر از قبل گفتم:
ـ مامان یعنی شما هیچ وقت خسته نیستین؟
اما او رفته بود از حرص نشستم و زانوانم را بغل کردم. داشتم فکر می کردم کجای کارم غلط بود و چه کار باید می کردم که در اتاقم باز و بسته شد. سرم را بالا کردم امیر محمد بود که رگ پیشونیش بیرون زده بود. به طرفم آمد رو به رویم ایستاد و در حالی که بهم زل زده بود با صدای خشکی گفت:
ـ خانم تشریف نمی یارن غذا میل بفرماین؟
سرم را گذاشتم روی زانوم و آرام گفتم:
ـ من سیرم شما بفرمایین غذاتون از دهن نیفته جناب مهندس!!!1
ـ خوشم میاد بالاخره فهمیدی چطور باید صدام کنی. پاشو بریم ناهار.
ـ وا چرا هیچ کس نمی فهمه وقتی می گم من سیرم؟!!
ـ اولا خودت نفهمی، ثانیاً اصلا برام مهم نیست سیری یا گرسنه .من حوصله ی حرفای در گوشی این جماعت رو ندارم ،والا اگه به منه اصلاً نمی خوام ببینمت.
با حرص گفتم:
ـ می دونم ازم بیزاری اومدم بالا غذا بهت کوفت نشه. در ضمن جای سیلی هایی که خوردم هنوز قرمزه گفتم یه وقت به حرف جماعت آتش نریزم.
نمی دونستم چه احساسی داره سرم هنوز پایین بود. زانو زد و سرم را بالا گرفت. صورتم را برانداز کرد بعد گفت:
ـ پاشو بریم غذا بخوریم ،بعد برگرد بالا.
با ناله گفتم:
ـ اما آخه صورتم...
نیشخندی زد و گفت:
ـ نترس صورتت چیزیش نیست خانم کوچولو، فکر می کنن زیادی زیر آفتاب بودی لُپ هات سوخته.
و بدون اینکه منتظر من باشه دستم را کشید و به زور بلندم کرد. تعادلم را از دست دادم و با دو دست به بازوانش آویزان شدم. دست هایش از هم باز شد و نگاهم کرد. انگار نمی خواست کسی صدایش را بشنوه گفت:
ـ تیام چادرت یادت نره.
و مچ دستم را گرفت و از بازوهایش جدا کرد .ای خدا چقدر عاشقش بودم. چرا نمی خواست ببینه؟!چرا نمی خواست قبول کنه؟! مگه دوست دخترش چی داشت که من نداشتم؟ لب هایم را به دندان گرفتم خم شدم و چادرم را برداشتم روی سرم صاف کردم و به سمت او که در را برایم نگه داشته بود رفتم. با هم غذا خوردیم و بعد دوباره مهدی و امیر محمد سر به سر هم گذاشتند و همه خندیدند. آن شب همه چیز به آرامی گذشت. روز بعد به تهران بازگشتیم.
امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حواسم بیشتر به کتاب و درس ها بود. در همان گیر و دار کار گرین کارت مامان هم درست شد و مامان در حال آمد و شد به دوبی بود .عشرت خانم هم آمده بود پیشم تا تنها نباشم البته حاج خانم خیلی اصرار داشت من برم خانه ی آن ها ،بعضی روزها هم می رفتم اما یه جورایی به خاطر بی محلی های امیر محمد خجالت می کشیدم بمانم و ترجیح می دادم خانه ی خودمان باشم. بحث درس و کنکور و تست داغ داغ بود .خیلی وقت بود که هیچ کلاسی به جز کلاس تست و تقویتی نمی رفتم. البته به استثنای نقاشی که با استاد ماهان دنبال می کردم، گاهی هم نگار بود. امیر محمد هیچ وقت زنگ نمی زد، سه چهار روزی یک بار خودم بهش زنگ می زدم که خیلی زود تمامش می کرد.
مامان چند روزی را که در دوبی بود مدام با من در تماس بود و امیر محمدم مطمئنم به اجبار حاج خانم زنگ می زد. یک بار هم که خودش سفر بود .
امتحانات که شروع شد بساط تست و کنکور تعطیل بود .بعضی وقت ها که با جاناتان و رایان حرف می زدم از این که این قدر بی خیال بودند و هیچ دغدغه ای نداشتند حرصم می گرفت. می دانستم بچه های درس خوانی هستند ولی به موقعیتشان غبطه می خوردم. من چقدر باید برای امتحانات پایان ترم درس می خواندم اما آن ها محال بود آخر هفته هایشان را با کلاب و سینما و پارتی های ذوستانه پر نباشد.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
جاناتان اصرار داشت تا به محض تمام شدن امتحاناتم برم میامی تا با هم برای پذیرش دانشگاه ها اقدام کنیم، قبلاً تصمیم داشتم برم دانشگاه میامی البته جاناتان و رایان نظرشان این بود که بنویسم بوستون یا شیکاکو یه جایی که میامی نباشه!!
حالا همه چیز مثل یک خواب دور بود .حتی فکر رفتن هم ناراحتم می کرد نمی خواستم از امیرمحمد جدا بشم. می خواستم ایران بمونم و در کنار اون برم دانشگاه، می خواستم ثابت کنم که بزرگ شدم.مامان از تلاشم راضی بود چون مثل ریگ پول خرج می کرد و معلم خصوصی پشت معلم خصوصی.
به امتحان فیزیک نزدیک می شدیم مامان دوبی بود و قرار بود مهیا بیاد خانه ی ما و یکی از بهترین اساتید فیزیک به طور خصوصی برامون رفع اشکال کنه که لحظه ی آخر کنسل کرد و گفت:
ـ با عرض معذرت مشکل پیش آمده انشاءا... دفعه ی بعد. انگار آب سرد ریختند روی سر ما، مهیا که تمام کار های زندگیش برنامه داشت حسابی به هم ریخت. آن روز خانه ی حاج خانم بودم اعصابم حسابی داغون بود . امیر محمد تازه از دوبی آمده بود. چند روزی بود که ازش بی خبر بودم داشت ناهار می خورد و از گوشه ی چشم بی خیال نگاهمان می کرد. یکهو یادم آمد امیر محمد معلم فیزیکمان بوده، مثل فنر از جا پریدم رفتم کنارش و گفتم:
ـ امیر محمد جان! تو می تونی برامون رفع اشکال کنی.
جمله ام بیشتر امری بود تا سوالی یا خواهشی، خودم هم از لحنم جا خوردم. با یه نگاه به صورت امیر محمد می شد فهمید که اصلاً خوشحال نیست. حاج خانم دنبال حرفم را گرفت و گفت:
ـ راست میگه دخترم محمد تو که می تونی تو بهشون کمک کن.
مهیا چشمان منتظر و نا مطمئنش را به ما دوخته بود. نمی دانستم به چیه ما شک داره؟ به این که دائیش می تونه کمکمون کنه یا می خواد کمکم کنه!!
امیر محمد در حالی که غافلگیر شده بود با صدای گرفته گفت:
ـ من من،نـ نـ می تونم قول بدم. من کارای زیادی دارم، یه مقدار درگیرم می خواین از دوستم مهندس امینی بخوام؟
گفتم:
ـ ایشون حتماً شاگرد دارن تو که به این خوبی درس می دی ،امیر محمد جان خواهش می کنم.
نگاه تندی به من کرد و زیر لب گفت:
ـ تو نه شما.
بعد با صدای بلند تری گفت:
ـ من فکر نکنم وقت داشته باشم واقعاً متاسفم.
حاج خانم با روی در هم گفت:
ـ آره دیگه برای همه دایه عزیزتر از مادر ،به ما که رسید زن بابا، دست مریزاد محمد خان.
امیر محمد که معلوم بود از ناراحتی مادرش دلگیره بلند شد و رفت طرف حاج خانم و دست انداخت دور گردنش و گفت:
ـ چشم حاج خانم گردن ما از مو هم باریکتره، شما اخم نکن، من کل تهرون رو خصوصی درس می دم.
ـ لازم نکرده کل تهرون رو خصوصی درس بدی تو خونت رو دریاب، بقیه پیشکش.
امیر محمد که از جانب حاج خانم خیالش راحت شده بود نگاه ناراحتی به من کرد و رفت سر غذایش که دیگه نخورد. قرار شد من وسایلم رو بیارم خونه ی حاج خانم که با آقا اقبال رفتم. شب مهیا هم آمد و تا دیر وقت تست زد من هم تو رو دربایستی نشستم و تست فیزیک زدم. طرفای ساعت یک خوابیدیم هنوز چشمم گرم نشده بود که مهیا برای نماز بیدارم کرد. باورم نمی شد این قدر زود وقت نماز شده باشه، هنوز درست نخوابیده بودم. اصلاً یادم نمی یاد برای نماز صبح بیدار شده باشم با هر زوری بود از جایم بلند شدم و مثل گوسفند افتادم دنبال مهیا .
وضو گرفتم و بعد مهیا برایم چادر آورد و نماز خواندیم. نفهمیدم چی گفتم به محض سلام دادن پریدم توی رخت خواب و خوابم برد وقتی بیدار شدم مهیا داشت درس می خواند حدس زدم بعد از نماز نخوابیده جایش را جمع کرده بود .گفتم:
ـ صبح به خیر.
لبخند زیبایی صورتش را پر کرد و گفت:
ـ ظهر به خیر خوشگل خانم ساعت خواب.
ـ بد شد فداکاری کردم تو تمام اکسیژن ها رو تنها تنها مصرف کنی!
ـ وا! مگه آدم خواب اکسیژن مصرف نمیکنه!؟؟
ـ خوب دیگه نه به اندازه ی آدم بیدار!!!
ـ یادم باشه راجع بهش تحقیق کنم تو هم پاشو صبحانت رو بخور که دیر شد!!!!!
در حالی که چشمام رو می مالیدم گفتم:
ـ چی؟؟؟؟
ـ وا تیام یادت رفت دائی قراره امروز باهامون فیزیک کار کنه؟!! می ذاره می ره...آ، همین حالا هم فکر کنم حسابی دمقه پاشو زود باش.
تازه یادم افتاد دیشب چه قراری با هم داشتیم. به دو رفتم دستشویی صرتم را با آب شستم و موهایم را دم اسبی کردم . این قدر هول بودم که مسواکم را فقط در دهانم چرخاندم. پریدم توی اتاق تی شرت صورتی رنگم را که عکس یک جوجه مامانی روش بود با یک شلوار جین آبی تیره که روی زانو هاش پاره بود پوشیدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا