shadow_IR
کاربر بیش فعال
آن شب مامان را دیدم که گریه می کند و زیر لب چیزی می گه و حاج خانم که دو سه بار پیش مامان نشست و او را در آغوش کشید ،اما من آرام بودم. وقت رفتن که شد از حاج خانم اصرار که مامان اجازه بده من پیش آن ها بمانم و من متعجب به او خیره بودم چون تا حالا خانه ی کسی غیر از دایی و مادربزرگ نمانده بودم و اصرار حاج خانم برایم عجیب بود.
ـ خانم دکتر خواهش می کنم افتخار بدین خودم پیشش می مانم. می گم مهیا و حسنی هم بمانند. اصلاٌ با هم درس می خوانند مثل تخم چشمام مواظبش می شم.
و مامان با شرمندگی گفت:
ـ نه خانم ضرغام، خواهش می کنم اصرار نکنید. گفتم عشرت خانم میاد پیشش می مونه. تنها نیست. تیام دیگه بزرگ شده.
ای خدا دیگه چه نقشه ای توی سر مامان بود. دوباره تنها می شم دوباره بغضم یادم آمد. با صدای گرفته ای گفتم:
ـ مگه شما خونه نیستین؟
ـ مامان آرام جواب داد:
ـ نه عزیزم، من امشب باید پیش بابا باشم.
ـ خوب منم می یام.
مامان که کلافه شده بود گفت:
ـ دخترم هتل که نمی رم تو هم با من بیای. بیمارستانه!
ـ خوب باشه. اصلاٌ من می خوام بیام بابام رو ببینم.
مامان مستأصل به حاج خانم و حاج آقا ضرغام خیره شد و گفت:
ـ نمی شه دخترم .امشب اصلاٌ نمی شه.
ـ چرا نمی شه .پس کی می شه؟ من می خوام بابامو ببینم. مامان چرا این جوری می کنین؟ مگه خودتون نمی گین من بزرگ شدم؟
معلوم بود مامان حسابی خجالت کشیده با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
ـ تیام از تو بعیده !این بچه بازی ها رو در نیار. حالا که این طور شد خودمم نمی رم خوب شد.
زدم زیر گریه. مامان سرخ شده بود. حاج خانم منو در آغوش گرفت و در مقابل نگاه مامان و حاج آقا و مهندس ضرغام شروع کرد به بوسیدن سر من و اشک ریختن و فشردن سر من به قلبش و میان هق هق گفت:
ـ تیام هیچ جا نمی ره . دخترم پیش خودم می مونه. خودمم بهش قول می دم بره باباشو ببینه. خوب دلش تنگ شده. دختر ها دلشون به باباشون وصله.
مامان در حالی که اشک هاش سرازیر شده بود گفت:
ـ حاج خانم، من ...
ـ دیگه هیچ بهانه ای نداره. اگه شده حاجی و محمد برن هتل بخوابن این دختر باید این جا بمونه. همین که گفتم.
و مرا بیشتر به خود فشرد. چه احساس امنی و چه آغوش مهربانی خدایا انگار سال ها بود می شناختمش. حاج آقا که تا آن لظه ساکت بود سرفه ای کرد و گفت:
ـ خانم دکتر پولادوند اگر اجازه بدین یه امشب تیام مهمان این خانه باشد، تیام حالا با بچه های ما فرقی نداره. مطمئن باشین مثل چشمامون ازش مواظبت می کنیم.
خواستم حرفی بزنم که مامان جواب داد:
ـ بحث این حرفا نیست جناب ضرغام، آخه مسئله که یه شب و دو شب.....
هنوز حرف مامان تمام نده بود که شیون من به آسمان رفت. مهندس که تا آن لحظه با قیافه ای جدی و لب های به دندان گرفته شاهد ماجرا بود گفت:
ـ ببخشین دخالت می کنم. خواستم بگم من فردا صبح عازم دوبی ام. بابا هم صبح می ره و شب هم تا دیر وقت مسجد و کار و بارای جانبی سرش رو گرم می کنه. می مونه حاج مصطفی و اقبال که اونا هم می تونن یه چند روز برن خونه ی باغ شاه یا لواسون .مامان خودش ماشاءالله ده تای ما مرده.
ـ خانم دکتر خواهش می کنم افتخار بدین خودم پیشش می مانم. می گم مهیا و حسنی هم بمانند. اصلاٌ با هم درس می خوانند مثل تخم چشمام مواظبش می شم.
و مامان با شرمندگی گفت:
ـ نه خانم ضرغام، خواهش می کنم اصرار نکنید. گفتم عشرت خانم میاد پیشش می مونه. تنها نیست. تیام دیگه بزرگ شده.
ای خدا دیگه چه نقشه ای توی سر مامان بود. دوباره تنها می شم دوباره بغضم یادم آمد. با صدای گرفته ای گفتم:
ـ مگه شما خونه نیستین؟
ـ مامان آرام جواب داد:
ـ نه عزیزم، من امشب باید پیش بابا باشم.
ـ خوب منم می یام.
مامان که کلافه شده بود گفت:
ـ دخترم هتل که نمی رم تو هم با من بیای. بیمارستانه!
ـ خوب باشه. اصلاٌ من می خوام بیام بابام رو ببینم.
مامان مستأصل به حاج خانم و حاج آقا ضرغام خیره شد و گفت:
ـ نمی شه دخترم .امشب اصلاٌ نمی شه.
ـ چرا نمی شه .پس کی می شه؟ من می خوام بابامو ببینم. مامان چرا این جوری می کنین؟ مگه خودتون نمی گین من بزرگ شدم؟
معلوم بود مامان حسابی خجالت کشیده با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
ـ تیام از تو بعیده !این بچه بازی ها رو در نیار. حالا که این طور شد خودمم نمی رم خوب شد.
زدم زیر گریه. مامان سرخ شده بود. حاج خانم منو در آغوش گرفت و در مقابل نگاه مامان و حاج آقا و مهندس ضرغام شروع کرد به بوسیدن سر من و اشک ریختن و فشردن سر من به قلبش و میان هق هق گفت:
ـ تیام هیچ جا نمی ره . دخترم پیش خودم می مونه. خودمم بهش قول می دم بره باباشو ببینه. خوب دلش تنگ شده. دختر ها دلشون به باباشون وصله.
مامان در حالی که اشک هاش سرازیر شده بود گفت:
ـ حاج خانم، من ...
ـ دیگه هیچ بهانه ای نداره. اگه شده حاجی و محمد برن هتل بخوابن این دختر باید این جا بمونه. همین که گفتم.
و مرا بیشتر به خود فشرد. چه احساس امنی و چه آغوش مهربانی خدایا انگار سال ها بود می شناختمش. حاج آقا که تا آن لظه ساکت بود سرفه ای کرد و گفت:
ـ خانم دکتر پولادوند اگر اجازه بدین یه امشب تیام مهمان این خانه باشد، تیام حالا با بچه های ما فرقی نداره. مطمئن باشین مثل چشمامون ازش مواظبت می کنیم.
خواستم حرفی بزنم که مامان جواب داد:
ـ بحث این حرفا نیست جناب ضرغام، آخه مسئله که یه شب و دو شب.....
هنوز حرف مامان تمام نده بود که شیون من به آسمان رفت. مهندس که تا آن لحظه با قیافه ای جدی و لب های به دندان گرفته شاهد ماجرا بود گفت:
ـ ببخشین دخالت می کنم. خواستم بگم من فردا صبح عازم دوبی ام. بابا هم صبح می ره و شب هم تا دیر وقت مسجد و کار و بارای جانبی سرش رو گرم می کنه. می مونه حاج مصطفی و اقبال که اونا هم می تونن یه چند روز برن خونه ی باغ شاه یا لواسون .مامان خودش ماشاءالله ده تای ما مرده.