shadow_IR
کاربر بیش فعال
بعد از صبحانه دوربینم را برداشتم و از باغ شروع کردم تا به اندرونی و بیرونی رسیدم. برام جالب بود که توی این همه سال چطور ترتیب این خونه رو همینطوری نگه داشتن. بعد از ناهار با حاج خانم و دختر ها مشغول پیچیدن بسته های نظری بودیم. وقتی به اتاق خوابم برگشتم مشغول عکس گرفتن شدم که با صدای امیر محمد از جایم پریدم. سریع دستش را پشت کمرم گذاشت تا بهش تکیه بدهم. من هم با هر فلاکتی بود خودم را جمع و جور کردم و به طرفش برگشتم. یک قدم عقب رفتم و گفتم:
ـ وا، چرا اینطوری کردی نزدیک بود سکته کنم.
با ناراحتی گفت:
ـ ببخشید منظور بدی نداشتم فکر نمی کردم اینجوری بشه. راستش خواستم بهت بگم اینجا دست کمی از موزه نداره، بعضی چیز ها رو نمی شه ازشون عکس گرفت.
با حرص گفتم:
ـ چیه می ترسی بفرستمش اونور آب بفروشم؟!!!
جا خورد و با غیض گفت:
ـ نه خیر خانم، فلاش دوربین سرکار علیه می تونه این اثر رو (و با دست به تابلو اشاره کرد) آسیب بزنه.
سعی کردم خودم را نبازم و با تمسخر گفتم:
ـ وای مامانم اینا، چقدر از اموال مادربزرگ جانتون نگهداری می فرمایین. در نظر دارین به کسی هدیه اش کنین؟!!
ـ خیر خانم برای نسل بعد از خودم گذاشتم. برای این!!
و با دست به شکمم اشاره کرد. از خجالت مثل لبو شدم برای اولین بار راجع به موجودی که توی وجودم داشت رشد می کرد فکر کردم و چشملنم به سمت نگاه امیر محمد رفت. دستم را به طرف شکمم بردم و سرم را بالا بردم دیدم خیره نگاهم می کند. یادم آمد که چقدر ازش بدم می یاد ،چقدر ازش متنفرم، چقدر اذیتم کرد و چقدر دلم را شکست.
دستم را گذاشت روی دستم که به شکمم بود . سریع خودم را کنار کشیدم. جا خورد و یک قدم عقب رفت و با غیظ گفتم:
ـ برو بیرون.
معلوم بود هم تعجب کرده و هم خوشش نیامده، یک لحظه دودلی را توی نگاهش دیدم .گفت:
ـ مگه جای تو رو تنگ کردم؟!!
ـ آره.
با بی خیالی کاپشن و شالش را انداخت روی کاناپه و کمد را باز کرد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. لجم گرفته بود، فکر کردم کی وقت کردن لباس های آقا رو آوردن. داد زدم:
ـ بهت گفتم برو بیرون.
در حالی که داشت کمربندش را باز می کرد به سمتم چرخید و خیلی خونسرد گفت:
ـ جالبه! یادمه چند وقت پیش مثل کنه می چسبیدی به من چی شد؟ خانم کوچولو عشقت ته کشید؟
نگاهم به بازوان ورزیده و شانه های پهن و ستبرش افتاد. ای خدا چقدر دلم برای دیدن این صحنه ها ضعف می رفت ولی حالا دلم نمی خواست بدونم همچین انسانی روی زمین وجود داره. با همان لحن قبلی گتم:
ـ آره ته کشید عشق من برای کسایی که لیاقت ندارن ته می کشه.
دستش به دکمه ی باز شده ی شلوارش ماند. به طرفم آمد عقب تر رفتم ولی پشتم به دیوار خورد دیگه برای فرار دیر بود. اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفس های سریعش رو می شنیدم. انگشت سبابه اش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا برد. نگاهم به نگاهش گره خورد. هنوز هم ازش نفرت نداشتم ولی از نگاهش می ترسیدم یه چی غریبی توی نگاهش بود. چیزی که قابل توصیف نبود. با صدای خش داری زمزمه کرد:
ـ خوب حالا می فرمایین چه کار کنیم پرفسور!!!
با اخم های گره کرده تمام جراتم رو جمع کردم بعد از مکثی گفتم:
ـ دیگه نمی خوام ببینمت تو یه خیانت کار ترسویی...!
چانه ام را محکم گرفت و گفت:
ـ داد نزن چون صدای من از تو بلند تره. اگر هم بلند شد دیگه پایین نمی یاد. خوب حالا گوش کن چی می گم چون یه بار می گم تا توی اون مغز دست نخورده ات فرو کنی، دفعه ی بعدی نیست فقط یک بار. بهت گفته بودم دست از سرم برداری، گفته بودم ما تیکه ی هم نیستیم، گفته بودم فکرامون مال دو دنیای مختلفه ولی نه! سرکار خانم لوس و نُنُر باید هر چی دلش می خواد بیاد دستش و بعدش اگه به میلش نبود بندازدش دور. خوب یه جای کار اشتباهه، فکر کردی خانم کوچولو، من رو کسی راحت دور نمیندازه. من باید تصمیم بگیرم کسی می مونه یا می ره. بارها و بارها و بارها بهت تذکر دادم از خر شیطان بیای پائین ول نکردی گفتم بچه ای...
بعد هم حال پدرت و ارادت من به خسرو خان ، گفتم صبر می کنم سر عقل می یای اما نه، خانم پاشون رو کردن تو یه کفش همه رو هم دنبال خودشون روان کردن. هی رفتم و اومدم با ؟آرامش ،با داد و فریاد، با توهین گفتم کوتاه بیا نیومدی. هر جوری بود خودت رو دوختی به تن من، خوب چی فکر کردی پسر پیغمبرم؟!!
یه لحظه مکث کرد و بعد سرش را تکان داد و ادامه داد:
ـ لعنت بر شیطان. فکر کردی من تارک دنیام. راجع به من چی فکر کردی؟ هرچی بود می دونم بدت نیومد. می خواستی قبل از این بند و بساطی که برام راه انداختی گورت رو گم کنی از زندگی من بیرون بری .حالا دیگه برا این قر و اطوارا خیلی دیره. حالا من تصمیم می گیرم کی من و ببینی و کی نبینی. اونی هم که داری حمل می کنی بچه ی منه .من تصمیم می گیرم بهش دست بزنی یا نه ،شیر فهم شد. یک بار دیگه صدات رو روی من بلند کنی به ولای علی کاری می کنم که از دنیا اومدنت پشیمون بشی.
تکان محکمی به چونه ام داد. خشکم زده بود. دیگه واقعاً یه لحظه هم نمیتونستم ببینمش. اشک از چشمانم روان شده بود. لب هایم را گاز کرفتم و گفتم:
ـ برو پیش اون منشی جون بی آبروت خائن.
دستش را بالا برد بعد انگار یه چیزی یادش بیاد دستش رو مشت کرد آورد پایین و با چشم های به خون نشسته زُل زد به چشم هایم و گفت:
ـ مثل اینکه درست بهت حالی نکردم. از این لحظه به بعد دهنت رو باز کنی راجع به چیزی که به تو ربطی نداره حرف بزنی داغ اون دندونای ارتدونسی شده خوشگلت رو به دلت می ذارم. نیم وجبی حالا دیگه واسم پر مدعا شده، مگه من دعوت نامه فرستادم بیای بشی مُخل آسایش من، اگه یکی گله داشته باشه اونه ،نه تو دختر پُر رو!
تو اومدی جای اون، اون سر جاش بود .هیچ وقت هم اعتراضی نمی کرد. هیچ مشکل هم با هم نداشتیم. تو بودی که مثل قاشق نشسته خودت رو انداختی وسط. حالا هم همین وسط می مونی تا خبرت کنم. بچه ام رو که زاییدی هرری. راه دراز و جاده دراز. مهرت رو کامل می دم برو همون قبرستونی که توش به دنیا اومدی هر غلطی دلت خواست بکن. دیگه هم نمی خوام رنگ نحس چشمات رو ببینم. اما تا اون موقع می تمرگی و صدات در نمی یاد. می فهمی چی می گم. اگه رفتی سراغ حاج خانم چُغُلی کردی کاری می کنم به جهنم بگی بهشت، لال می شی این 6ماه رو سر می کنی. تنها راه آزادیت همینه. بعدش من و این طفلک معصوم هستیم که باید چوب بچه بازی های خانم رو بخوریم که هوس عاشقی به سرش زده بود. اون دختر بدبخت نه به تو نه به هیچ کس دیگه آزاری نرسونده. اگر به گوشم برسه کوچکترین ناراحتی براش درست کردی کاری می کنم ناکرده. خیال نکن چشمم رو روی حاجی و حاج خانم می بندم. ماندانا تنها کسی بود که همه جوره به پام نشست و هر سازی زدم رقصید. حالا که می خوای بدونی بدون اون مثل تو دنبال سر من نیفتاد امانم رو ببره. من خودم خواستمش ،خودم انتخابش کردم، زن عقدیمه، دوستش دارم با صد تا مثل تو هم عوضش نمی کنم. تا حالا هم دختری به پاکی و مهربونی اون ندیدم. حالا لال شو ،دفعه ی دیگه اسم کسی رو که نمی شناسی نیار. من اگه خیانت کردم به اون بوده نه به توی خود خواه تنبل بی استعداد. حالا فهمیدی؟ می دونی چرا نخواستم ببرمت دوبی؟ چون دل ماندانا شکست، چون همه اون رو زن من می دونن، اون خانم خونه ی منه. من باهاش خونه دارم، زندگی دارم، اما محض دل حاج آقا و حاج خانم مجبور بودم قایمش کنم. تو زن فامیلمی و اون زن دلم باید با این وضع کنار بیای.
من اونو کنار نمی ذارم، چرا؟ چون یه کثافت ،بی شرف احمق این زن بدبخت رو ول کرد و به روز سیاه نشوند و رفت کنج هلفدونی و مادر و پدر من هم زن مطلقه به مزاجشون خوش نمی یاد. اون و هزار تا دلیل کثیف دیگه . ماندانا اینقدر خانمه که حاضر شد برای اینکه اسمش توی شناسنامه ام نباشه صیغه 99ساله بشه ،اما زن اصلی و رسمی من اونه. من و اون منتظر روزی بودیم که جناب عالی حوصله ات سر بره. ولی حالا وقت مناسبی نیست کوچولوی احمق، حالا باید تا تهش بری. بعد آزادی، فهمیدی؟ فهمیدی چی گفتم؟
دیگه حرفی نداشتم. فکر کرده بودم شکستم ولی صدای شکستنم رو حالا شنیدم. حالا همه چیز توی سرم می چرخید .بابا، مامان، حاج خانم، امیر محمد، بچگیم ،مدرسه، بچه ام، آمریکا، آمریکا. ای خدا من باید برم باید زودی برم باید از این زندانی که برای خودم ساختم فرار کنم. اگر نرم بچه ام رو ازم می گیرن. باید برم، باید ساکت باشم، باید حرف نزنم. باید آروم باشم، باید یادم بیاد باید برنامه بریزم. من خنگ نیستم، من می دونم باید چطوری برنامه بریزم. باید آروم باشم، باید پله پله ولی سریع باید هر چه زود تر برم، باید قبل از اینکه کسی شک کنه برم. باید کاری کنم امیر محمد فکر نکنه می خوام برم. باید با برنامه برم. نفس عمیقی کشیدم وقتی به خودم اومدم امیر محمد از اتاق بیرون رفته بود. لباسم را عوض کردم و خوابیدم. حاج خانم دنبالم آمد و گفت:
ـ شام گذاشتن بعد هم می خوان برن حسینیه.
ـ گرسنه نیستم.
ـ امروز فعالیتت زیاد بود گلم ،خسته شدی مگه می شه؟ باید یه چیزی بخوری.
ـ امشب ترجیح می دم خونه استراحت کنم.
نمی خواستم بحث کنم .گفتم:
ـ می شه یه کم غذا بدین دست عشرت خانم واسم بیارن، من حالم زیاد خوب نیست.
حاج خانم فوری دست پاچه شد. سعی کردم حاج خانم رو از نگرانی در بیارم، عشرت خانم غذا رو آورد سعی کردم بخاطر بچه ای که حالا تمام وجود و هدفم بود ،خوردم. حالا یه برنامه جدید داشتم. باید فکر می کردم. نمی دونم کی خوابم برد. با صدای اذان چشم هایم را باز کردم. امیر محمد کنارم به میله ی تخت تکیه داده بود. متوجه ی بیدار شدنم شد. برنامه را توی ذهنم مرور کردم( نباید شک کنه، نباید اشتباه کنم. من خیلی ام باهوشم) لب هایم را خیس کردم و آرام نشستم. صدایش را شنیدم .گفت:
ـ حالت خوبه؟
دلم نمی خواست حالم رو بپرسه .توی دلم گفتم«خوبه به تو چه؟» اما آرام جواب دادم:
ـ خوبم!
ـ من دیشب حال خودم رو نمی فهمیدم، متاسفم،برای همه چیز متاسفم، واقعاً نمی خواستم اینطوری بشه. تیام خونه ی نیاوران دیگه داره تمام می شه، وسایل می گیرم، میتونی بری اونجا، هر کاری بخوای برای تو و بچه می کنم. ماندانا کاری با تو نداره، اون دختر بدی نیست، هیچ وقت نمیبینیش باور کن.تو زندگی خودت رو داری. هر چی بخوای توی دستت می ذارم فقط....
مکث کرد بعد از چند لحظه با صدای لرزان گفتم:
ـ فقط تو رو نخوام، می دونم تو فقط مال ماندانایی.
دستش را به صورتش کشید با صدایی آرام، مهربان و مستاصل گفت:
ـ به والـ... دلت نمی خواد جای من باشی، بد جایی گیر کردم، نمی تونم انتخاب کنم، عذابم نده، من نخواستم تو رو اذیت کنم. باور کن. به خاطر اون بچه که هنوز نیومده ، هزارتا چشم منتظر داره.
بی اختیار گفتم:
ـ تو چی ؟تو هم انتظارش رو می کشی؟
ـ مسلمه چرا که نه ؟هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم، وجودی رو که هنوز لمس نکردم اینقدر برام با ارزش باشه.
حسادت تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
ـخوب اگر ماندانا بچه دار بشه چی؟ اون وقت دیگه بچه ی من رو دوست نداری؟
نگاهش غمناک شد. سکوت کرد، سرش را برگرداند و با دست راستش گردنش را مالید. بعد سرش را پایین گرفت. داشتم آتش می گرفتم نمی دونم چرا؟ سرش را بلند کرد. نگاه خالی اش را به چشمانم دوخت و با صدای گرفته ای گفت:
ـ ماندانا بچه دار نمی شه! نمی تونه بچه دارشه، هرگز اون ، اون(سرفه کرد) بچه ی تو تنها اولاد من می شه. ماندانا عاشق بچه اس، باور کن اینقدر از خبر حاملگیت خوشحال شد، تو اونو نمی شناسی تیام، اون یه فرشته اس .
چقدر بی شرم، چطور می تونست توی صورتم نگاه کند و این حرف را بزند. باید به برنامه فکر کنم. هیچ کس نباید شک کند. از جا بلند شدم که چادرم را سر کنم و وضو بگیرم که دستم را کشید طرف تخت، به طرفش برگشتم.
آرام نشاندم کنارش و گونه ام را بوسید و بعد لبم را و بعد ای خدا دلم نمی خواست دیگه، روحیه ام خراب بود و با این کار خرابتر هم می شد. دلم نمی خواست تحملش کنم. از بودن در کنارش زجر می کشیدم. هنوز دوستش داشتم اما خیلی هم عصبانی بودم. چیزی که انگار درک نمی کرد. دیگه چیزی نفهمیدم. صبح تا ساعت 11خواب بودم وقتی بیدار شدم رفته بود.
-------------------------------------
نبینم کسی به امیر محمد چیزی بگه ها.... حتی تودلش!!!( سازمان حمایت از امیر محمد!!!
)
اگر خواستین بیاین تو پروفایل من جیغ بکشین!
ـ وا، چرا اینطوری کردی نزدیک بود سکته کنم.
با ناراحتی گفت:
ـ ببخشید منظور بدی نداشتم فکر نمی کردم اینجوری بشه. راستش خواستم بهت بگم اینجا دست کمی از موزه نداره، بعضی چیز ها رو نمی شه ازشون عکس گرفت.
با حرص گفتم:
ـ چیه می ترسی بفرستمش اونور آب بفروشم؟!!!
جا خورد و با غیض گفت:
ـ نه خیر خانم، فلاش دوربین سرکار علیه می تونه این اثر رو (و با دست به تابلو اشاره کرد) آسیب بزنه.
سعی کردم خودم را نبازم و با تمسخر گفتم:
ـ وای مامانم اینا، چقدر از اموال مادربزرگ جانتون نگهداری می فرمایین. در نظر دارین به کسی هدیه اش کنین؟!!
ـ خیر خانم برای نسل بعد از خودم گذاشتم. برای این!!
و با دست به شکمم اشاره کرد. از خجالت مثل لبو شدم برای اولین بار راجع به موجودی که توی وجودم داشت رشد می کرد فکر کردم و چشملنم به سمت نگاه امیر محمد رفت. دستم را به طرف شکمم بردم و سرم را بالا بردم دیدم خیره نگاهم می کند. یادم آمد که چقدر ازش بدم می یاد ،چقدر ازش متنفرم، چقدر اذیتم کرد و چقدر دلم را شکست.
دستم را گذاشت روی دستم که به شکمم بود . سریع خودم را کنار کشیدم. جا خورد و یک قدم عقب رفت و با غیظ گفتم:
ـ برو بیرون.
معلوم بود هم تعجب کرده و هم خوشش نیامده، یک لحظه دودلی را توی نگاهش دیدم .گفت:
ـ مگه جای تو رو تنگ کردم؟!!
ـ آره.
با بی خیالی کاپشن و شالش را انداخت روی کاناپه و کمد را باز کرد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. لجم گرفته بود، فکر کردم کی وقت کردن لباس های آقا رو آوردن. داد زدم:
ـ بهت گفتم برو بیرون.
در حالی که داشت کمربندش را باز می کرد به سمتم چرخید و خیلی خونسرد گفت:
ـ جالبه! یادمه چند وقت پیش مثل کنه می چسبیدی به من چی شد؟ خانم کوچولو عشقت ته کشید؟
نگاهم به بازوان ورزیده و شانه های پهن و ستبرش افتاد. ای خدا چقدر دلم برای دیدن این صحنه ها ضعف می رفت ولی حالا دلم نمی خواست بدونم همچین انسانی روی زمین وجود داره. با همان لحن قبلی گتم:
ـ آره ته کشید عشق من برای کسایی که لیاقت ندارن ته می کشه.
دستش به دکمه ی باز شده ی شلوارش ماند. به طرفم آمد عقب تر رفتم ولی پشتم به دیوار خورد دیگه برای فرار دیر بود. اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفس های سریعش رو می شنیدم. انگشت سبابه اش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا برد. نگاهم به نگاهش گره خورد. هنوز هم ازش نفرت نداشتم ولی از نگاهش می ترسیدم یه چی غریبی توی نگاهش بود. چیزی که قابل توصیف نبود. با صدای خش داری زمزمه کرد:
ـ خوب حالا می فرمایین چه کار کنیم پرفسور!!!
با اخم های گره کرده تمام جراتم رو جمع کردم بعد از مکثی گفتم:
ـ دیگه نمی خوام ببینمت تو یه خیانت کار ترسویی...!
چانه ام را محکم گرفت و گفت:
ـ داد نزن چون صدای من از تو بلند تره. اگر هم بلند شد دیگه پایین نمی یاد. خوب حالا گوش کن چی می گم چون یه بار می گم تا توی اون مغز دست نخورده ات فرو کنی، دفعه ی بعدی نیست فقط یک بار. بهت گفته بودم دست از سرم برداری، گفته بودم ما تیکه ی هم نیستیم، گفته بودم فکرامون مال دو دنیای مختلفه ولی نه! سرکار خانم لوس و نُنُر باید هر چی دلش می خواد بیاد دستش و بعدش اگه به میلش نبود بندازدش دور. خوب یه جای کار اشتباهه، فکر کردی خانم کوچولو، من رو کسی راحت دور نمیندازه. من باید تصمیم بگیرم کسی می مونه یا می ره. بارها و بارها و بارها بهت تذکر دادم از خر شیطان بیای پائین ول نکردی گفتم بچه ای...
بعد هم حال پدرت و ارادت من به خسرو خان ، گفتم صبر می کنم سر عقل می یای اما نه، خانم پاشون رو کردن تو یه کفش همه رو هم دنبال خودشون روان کردن. هی رفتم و اومدم با ؟آرامش ،با داد و فریاد، با توهین گفتم کوتاه بیا نیومدی. هر جوری بود خودت رو دوختی به تن من، خوب چی فکر کردی پسر پیغمبرم؟!!
یه لحظه مکث کرد و بعد سرش را تکان داد و ادامه داد:
ـ لعنت بر شیطان. فکر کردی من تارک دنیام. راجع به من چی فکر کردی؟ هرچی بود می دونم بدت نیومد. می خواستی قبل از این بند و بساطی که برام راه انداختی گورت رو گم کنی از زندگی من بیرون بری .حالا دیگه برا این قر و اطوارا خیلی دیره. حالا من تصمیم می گیرم کی من و ببینی و کی نبینی. اونی هم که داری حمل می کنی بچه ی منه .من تصمیم می گیرم بهش دست بزنی یا نه ،شیر فهم شد. یک بار دیگه صدات رو روی من بلند کنی به ولای علی کاری می کنم که از دنیا اومدنت پشیمون بشی.
تکان محکمی به چونه ام داد. خشکم زده بود. دیگه واقعاً یه لحظه هم نمیتونستم ببینمش. اشک از چشمانم روان شده بود. لب هایم را گاز کرفتم و گفتم:
ـ برو پیش اون منشی جون بی آبروت خائن.
دستش را بالا برد بعد انگار یه چیزی یادش بیاد دستش رو مشت کرد آورد پایین و با چشم های به خون نشسته زُل زد به چشم هایم و گفت:
ـ مثل اینکه درست بهت حالی نکردم. از این لحظه به بعد دهنت رو باز کنی راجع به چیزی که به تو ربطی نداره حرف بزنی داغ اون دندونای ارتدونسی شده خوشگلت رو به دلت می ذارم. نیم وجبی حالا دیگه واسم پر مدعا شده، مگه من دعوت نامه فرستادم بیای بشی مُخل آسایش من، اگه یکی گله داشته باشه اونه ،نه تو دختر پُر رو!
تو اومدی جای اون، اون سر جاش بود .هیچ وقت هم اعتراضی نمی کرد. هیچ مشکل هم با هم نداشتیم. تو بودی که مثل قاشق نشسته خودت رو انداختی وسط. حالا هم همین وسط می مونی تا خبرت کنم. بچه ام رو که زاییدی هرری. راه دراز و جاده دراز. مهرت رو کامل می دم برو همون قبرستونی که توش به دنیا اومدی هر غلطی دلت خواست بکن. دیگه هم نمی خوام رنگ نحس چشمات رو ببینم. اما تا اون موقع می تمرگی و صدات در نمی یاد. می فهمی چی می گم. اگه رفتی سراغ حاج خانم چُغُلی کردی کاری می کنم به جهنم بگی بهشت، لال می شی این 6ماه رو سر می کنی. تنها راه آزادیت همینه. بعدش من و این طفلک معصوم هستیم که باید چوب بچه بازی های خانم رو بخوریم که هوس عاشقی به سرش زده بود. اون دختر بدبخت نه به تو نه به هیچ کس دیگه آزاری نرسونده. اگر به گوشم برسه کوچکترین ناراحتی براش درست کردی کاری می کنم ناکرده. خیال نکن چشمم رو روی حاجی و حاج خانم می بندم. ماندانا تنها کسی بود که همه جوره به پام نشست و هر سازی زدم رقصید. حالا که می خوای بدونی بدون اون مثل تو دنبال سر من نیفتاد امانم رو ببره. من خودم خواستمش ،خودم انتخابش کردم، زن عقدیمه، دوستش دارم با صد تا مثل تو هم عوضش نمی کنم. تا حالا هم دختری به پاکی و مهربونی اون ندیدم. حالا لال شو ،دفعه ی دیگه اسم کسی رو که نمی شناسی نیار. من اگه خیانت کردم به اون بوده نه به توی خود خواه تنبل بی استعداد. حالا فهمیدی؟ می دونی چرا نخواستم ببرمت دوبی؟ چون دل ماندانا شکست، چون همه اون رو زن من می دونن، اون خانم خونه ی منه. من باهاش خونه دارم، زندگی دارم، اما محض دل حاج آقا و حاج خانم مجبور بودم قایمش کنم. تو زن فامیلمی و اون زن دلم باید با این وضع کنار بیای.
من اونو کنار نمی ذارم، چرا؟ چون یه کثافت ،بی شرف احمق این زن بدبخت رو ول کرد و به روز سیاه نشوند و رفت کنج هلفدونی و مادر و پدر من هم زن مطلقه به مزاجشون خوش نمی یاد. اون و هزار تا دلیل کثیف دیگه . ماندانا اینقدر خانمه که حاضر شد برای اینکه اسمش توی شناسنامه ام نباشه صیغه 99ساله بشه ،اما زن اصلی و رسمی من اونه. من و اون منتظر روزی بودیم که جناب عالی حوصله ات سر بره. ولی حالا وقت مناسبی نیست کوچولوی احمق، حالا باید تا تهش بری. بعد آزادی، فهمیدی؟ فهمیدی چی گفتم؟
دیگه حرفی نداشتم. فکر کرده بودم شکستم ولی صدای شکستنم رو حالا شنیدم. حالا همه چیز توی سرم می چرخید .بابا، مامان، حاج خانم، امیر محمد، بچگیم ،مدرسه، بچه ام، آمریکا، آمریکا. ای خدا من باید برم باید زودی برم باید از این زندانی که برای خودم ساختم فرار کنم. اگر نرم بچه ام رو ازم می گیرن. باید برم، باید ساکت باشم، باید حرف نزنم. باید آروم باشم، باید یادم بیاد باید برنامه بریزم. من خنگ نیستم، من می دونم باید چطوری برنامه بریزم. باید آروم باشم، باید پله پله ولی سریع باید هر چه زود تر برم، باید قبل از اینکه کسی شک کنه برم. باید کاری کنم امیر محمد فکر نکنه می خوام برم. باید با برنامه برم. نفس عمیقی کشیدم وقتی به خودم اومدم امیر محمد از اتاق بیرون رفته بود. لباسم را عوض کردم و خوابیدم. حاج خانم دنبالم آمد و گفت:
ـ شام گذاشتن بعد هم می خوان برن حسینیه.
ـ گرسنه نیستم.
ـ امروز فعالیتت زیاد بود گلم ،خسته شدی مگه می شه؟ باید یه چیزی بخوری.
ـ امشب ترجیح می دم خونه استراحت کنم.
نمی خواستم بحث کنم .گفتم:
ـ می شه یه کم غذا بدین دست عشرت خانم واسم بیارن، من حالم زیاد خوب نیست.
حاج خانم فوری دست پاچه شد. سعی کردم حاج خانم رو از نگرانی در بیارم، عشرت خانم غذا رو آورد سعی کردم بخاطر بچه ای که حالا تمام وجود و هدفم بود ،خوردم. حالا یه برنامه جدید داشتم. باید فکر می کردم. نمی دونم کی خوابم برد. با صدای اذان چشم هایم را باز کردم. امیر محمد کنارم به میله ی تخت تکیه داده بود. متوجه ی بیدار شدنم شد. برنامه را توی ذهنم مرور کردم( نباید شک کنه، نباید اشتباه کنم. من خیلی ام باهوشم) لب هایم را خیس کردم و آرام نشستم. صدایش را شنیدم .گفت:
ـ حالت خوبه؟
دلم نمی خواست حالم رو بپرسه .توی دلم گفتم«خوبه به تو چه؟» اما آرام جواب دادم:
ـ خوبم!
ـ من دیشب حال خودم رو نمی فهمیدم، متاسفم،برای همه چیز متاسفم، واقعاً نمی خواستم اینطوری بشه. تیام خونه ی نیاوران دیگه داره تمام می شه، وسایل می گیرم، میتونی بری اونجا، هر کاری بخوای برای تو و بچه می کنم. ماندانا کاری با تو نداره، اون دختر بدی نیست، هیچ وقت نمیبینیش باور کن.تو زندگی خودت رو داری. هر چی بخوای توی دستت می ذارم فقط....
مکث کرد بعد از چند لحظه با صدای لرزان گفتم:
ـ فقط تو رو نخوام، می دونم تو فقط مال ماندانایی.
دستش را به صورتش کشید با صدایی آرام، مهربان و مستاصل گفت:
ـ به والـ... دلت نمی خواد جای من باشی، بد جایی گیر کردم، نمی تونم انتخاب کنم، عذابم نده، من نخواستم تو رو اذیت کنم. باور کن. به خاطر اون بچه که هنوز نیومده ، هزارتا چشم منتظر داره.
بی اختیار گفتم:
ـ تو چی ؟تو هم انتظارش رو می کشی؟
ـ مسلمه چرا که نه ؟هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم، وجودی رو که هنوز لمس نکردم اینقدر برام با ارزش باشه.
حسادت تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
ـخوب اگر ماندانا بچه دار بشه چی؟ اون وقت دیگه بچه ی من رو دوست نداری؟
نگاهش غمناک شد. سکوت کرد، سرش را برگرداند و با دست راستش گردنش را مالید. بعد سرش را پایین گرفت. داشتم آتش می گرفتم نمی دونم چرا؟ سرش را بلند کرد. نگاه خالی اش را به چشمانم دوخت و با صدای گرفته ای گفت:
ـ ماندانا بچه دار نمی شه! نمی تونه بچه دارشه، هرگز اون ، اون(سرفه کرد) بچه ی تو تنها اولاد من می شه. ماندانا عاشق بچه اس، باور کن اینقدر از خبر حاملگیت خوشحال شد، تو اونو نمی شناسی تیام، اون یه فرشته اس .
چقدر بی شرم، چطور می تونست توی صورتم نگاه کند و این حرف را بزند. باید به برنامه فکر کنم. هیچ کس نباید شک کند. از جا بلند شدم که چادرم را سر کنم و وضو بگیرم که دستم را کشید طرف تخت، به طرفش برگشتم.
آرام نشاندم کنارش و گونه ام را بوسید و بعد لبم را و بعد ای خدا دلم نمی خواست دیگه، روحیه ام خراب بود و با این کار خرابتر هم می شد. دلم نمی خواست تحملش کنم. از بودن در کنارش زجر می کشیدم. هنوز دوستش داشتم اما خیلی هم عصبانی بودم. چیزی که انگار درک نمی کرد. دیگه چیزی نفهمیدم. صبح تا ساعت 11خواب بودم وقتی بیدار شدم رفته بود.
-------------------------------------
نبینم کسی به امیر محمد چیزی بگه ها.... حتی تودلش!!!( سازمان حمایت از امیر محمد!!!



اگر خواستین بیاین تو پروفایل من جیغ بکشین!



