نقد داستان

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سرم از صدای وحشتناک سکوت این تالار داره میترکه ... میشه کمی حرف بزنید و نقد کنید ؟
اين همه داستان گذاشتم يكي نيومد نقد كنه. شما كه سكوت ناراحتت مي كنه سعي كن سكوت رو بشكني! بسم الله! از يه داستان شروع كنين نقدش كنين. همه اش كه نبايد من نقد كنم.
 

tanha990

عضو جدید
اين همه داستان گذاشتم يكي نيومد نقد كنه. شما كه سكوت ناراحتت مي كنه سعي كن سكوت رو بشكني! بسم الله! از يه داستان شروع كنين نقدش كنين. همه اش كه نبايد من نقد كنم.



باشه ... همه داستانهات اگر با هم یه جا بودن کپی میکردم الان مجبورم همینایی که دم دست هست را کپی کنم تا هفته بعد با نقد میام خوبه ... من برا شروع یه داستان صفحه قبل گذاشتم ... شروع کنیم ؟
 

tanha990

عضو جدید
خدا كشي

خدا كشي

اگر از سنم بپرسيد مي گويم چند سالي كوچكتر از خدا و چند سالي بزرگتر از خلقت .
تاريخ را از برم چرا كه انقراض دايناسورها را به چشم ديدم ، آن روزها در انقلاب صنعتي اروپا پاريس بودم و نزديك همان برج معروف در كافه ها دنبال كار ميگشتم . و روزي كه آن مرد دانشمند گفت زمين ميچرخد بين حضار در كليسا بودم ...

اما امروز پس از ملياردها سال نيامده ام هماني را بگويم كه در كتب تاريخ هم مي توان نظيرش را پيدا كرد ،‌ آنهايي را كه همه ميدانيد و شنيده ايد نميخواهم بازگو كنم .
از حقايقي سخن ميگويم كه جز چند تن كسي نفهميدش .
آن روز كه براي نخستين بار خدا مرد ، من حاظر ميان جماعت بودم ،‌زماني كه حق كودكي را گرفتند خدا با تمام عظمتش جان داد .
خدا بار ديگر در قرون وسطا جايي در اروپا نيز مرد ، همان زماني كه كشيشان بهشت فروشي كردند.
بار ديگر زماني خدا جان داد كه همه فكر كرديم اين بار براي نجات بشر امده ، اما همان وقتي كه با زور شمشير گفتند دينمان را ميپذيري يا خير ؛ خدا نيامده مرد ./
زماني كه در يونان دنبال قهرماني بودم تا مردم را نجات دهد ،‌سيزيف عجولانه اسرار خدايان را فاش كرد و به حكمي ابدي دچار گشت . ان روز نيز نخستين قهرمان را كشتند و قهرمان بعدي را در شرق به دست پدرش - پادشاهان -كشتند .
مرگ هاي ديگر و سلسه وار همه امدند و رفتند ، گذشت از مرگ خدايان و قهرمانان ، شاعران و نويسندگان و جهان تغييري نكرد .
خدا نيز همچو من تمام اين رويدادها را ديد و از خلقتش پشيمان شد ، وليكن كسي از ندامتش با خبر نبود جز من .
روزي به اين نتيجه رسيد كه اين اشتباه عظيم را به پايان برساند ،‌ نشقشه اي كشيد و اجرا كرد كه فقط من و او از ان با خبر بوديم ،‌راستش خودم نقشه را كشيدم و به او دادم .
چندي بعد زمين به شدت لرزيد ، انگار روي اتشي قرار گرفته باشد و بالا پايين بپرد ،‌ اينگونه كه خيلي ها نابود شدند ، اما از نسل بشر هنوز كساني باقي مانده بودند ...
خدا با خود فكر كرد شايد اين عده تنبيه شده دست از خدا كشي بردارند اما اينچنين نشد ...
پس او زلزله ، سيل ، طوفان ، خشكسالي ، طاعون و ... را فرستاد اما بشر پابرجا ماند ...


امروز كه به گذر لحظات فكر ميكنم و رويدادها از برابر ديدگانم ميگذرد به اين مي انديشم كه خداوند چه صبري داشته و حالا حق دارد اينگونه اشفته كنار من بنشيند ...
هر روز صبح زود مرا از خواب بيدار ميكند به جلوي كلبه ي چوبيمان ميبرد و روي صندلي كهنه قديمي مينشينيم ،با كتري زنگار بسته چاي درست كرده و از بالاي كوه به پايين و مردمانش نگاه ميكنيم .
مانند كودكان ؛ ذوق زده ؛ آن پايين را نگاه ميكند و ميخندد - شايد به ناكامي هاي بشر و خودش –
سپس بر ميخيزد ، با قدم هاي كوتاه و ارام راه ميرود و با خود حرف ميزند ، از يك هفته پيش هم پس از راه رفتن و ناسزا گفتن به خود در رابطه با افرينشش به سمت من ميدود و التماس ميكند كه داستانش را بنويسم تا درس عبرتي شود براي خدايان .
طاقت ديدن ان چشمان سبز و غمگين را ندارم ... براي شاد شدن انها شروع به نوشتن كردم و اين پير خداي ديوانه را به ارزويش رساندم . 18/5/87
 

tanha990

عضو جدید
تعهد در عشق
((همیشه عاشق زنهای سپید با موهای قهوه ای پر بودم ...))
وارد اتاقش که میشوم عطر خوشبویی را حس میکنم .... نگاهم بر لبان شهوانی و چشمان وحشی اش ثابت میماند ... بر میخیزد و نزدیک می اید ...
قدرت سخن گفتن ندارم پس چنگ در موهایش زده و دستی را دور کمرش حلقه میکنم ،‌به سوی خود میکشمش و لبانم را با لبانش می امیزم ... خود را در او میبینم و او را د رخود ... یکی شدن آیا همین است ؟
آآآآآآآآآآه از این فاصله ها ، این لباس تن نمیگذارد یکی شویم ... کاش برای همیشه بدرد ، اینگونه میتوان تب داغ تن را در برف زمستانی خنک کرد ... میتوان در برفها خوابید و گم شد ....
تشنه هستم ،‌باز با لبانش اشتی میکنم ... گردن تا شکم را میبویم... و باز حجابی دیگر ... لایه پوستی به نام عفاف ... نماد پاکدامنی زن ... وای بر ما که چه محدود هستیم ...
- میگویم عشقت را به من خواهی فروخت ؟
- همه چیز من از آن توست ... بدرش ...
باز در هم میغلتیم ؛ نعره هایم پیر خدای را بیدار میکند ... فرشتگان به صدای در هم آمیختن درد و لذت زن گوش میدهند ...
بو کن ... نفسی عمیق از مجرای بینی بکش و بوی عرق تن و شهوت را حس کن ... چه بویی خوشتر از آن سراغ داری؟
بر میخیزم با کف دستانم خون سرخ را از میان پاها پاک کرده بر تنش میکشم ...تنش را با خونی که حال عاشقانه است میشویم .... صورت خویش را خونین میکنم و باز بوسه ای کوتاه ...
این است عشق فروشی....
میپرسم : تعهد در عشق چیست ؟
در خود فرو رفته و فکرش بازی میکند ، میگوید : یکی بودن و با یک نفر خوابیدن ، یکی بودن و به یکی اندیشیدن ///
- اما ادمی دچار لغزش میشود و دل به دیگری میبندد ... ان گاه چه؟
- انگاه عشق میشود شهوت ؛ آنگاه زندگی در سراشیبی گناه خواهد افتاد ....
- پس ازادی چه و لذت بردن ها ؟
- پس برو ... به دنبال شهوت و لذت ... شاید منتظر ماندم
با حسی آمیخته به شرم بر میخیزم لباس تن پوشیده و فرار میکنم از خویش و از این عشق یک شبه ....
 

black Ros

عضو جدید
نرگس

نرگس

ديدم زياد تو خودشه، رفتم جلو و ازش خواستم كه چند كلامي رو باهم صحبت كنيم. نميدونستم كيه و بچه ي كجاست، فقط از فرم صورتش خوشم اومده بود، از طرفي چند روزي بود كه از شر امتحانات راحت شده بودم. وقتي كه خواستم پيشش بشينم زياد توجهي به من نكرد حتي وقتي ازش اجازه خواستم كه پهلوش بشينم به سردی با سرش جوابمو داد. سردي جوابش از سرماي استخون سوز اون عصر هم شديدتر بود. باد شديد بود و برگ هاي ريخته شده ي درخت ها رو با گرد و خاك كنار پياده رو كه رفتگر شهرداري اونارو تازه يه گوشه جمع كرده بود به هوا بلند كرده بود. قوطي نوشابه اي كه يه موتوري اشتباهي به جاي سطل آشغال انداخته بود توي پياده رو با لغزيدن روي موزائيك هاي پياده رو تنها صداي رد و بدل شده بين من و اون بود. خواستم ازش اسمشو بپرسم اما با ديدن چشم هاي دوخته شدش يه موزائيك ها حرفمو خوردم و آب و هوا رو بهونه كردم تا سر صحبت رو باهاش باز كنم نميدونم چرا دوست داشتم باهاش صحبت كنم ، انگار صبحونه شاهانه خورده بودم كه انقدر نطقم باز شده بود. گفتم ، از امروزم گفتم كه بعد از چند هفته سختي امتحانات بالاخره به انتهاش رسيدم، از كارايي كه دوست داشتم با رفقام به اتمام برسونيم صحبت كردم و از..... ، گفتم، فقط من گفتم و اون تمام اين مدت به موزائيك ها چشم دوخته بود، اصلا متوجه زمان نبودم تو طي اين مدت همينجر كه داشتم براش صحبت مي كردم تمام فكرم اين بود كه چرا حتي يك لحظه چشاش رو از زمين بلند نميكنه. تو حال و هواي خودمون بوديم كه يهو باغبون پارك آبپاش چمن هارو روشن كرد و بعد از چند لحظه من و اون باهم از جامون پريديم ، وقتي كه بهم ديگه نگاه كرديم ناخودآگاه جفتمون زديم زير خنده و اون اون لحظه اي بود كه من چشمهاي اونو ميديدم كه مستقيم به من نگاه مي كرد و لبخند زيباش خوشحاليمو دو چندان مي كرد. باورم نميشد كه اون داره منو نگاه ميكنه و چشم از موزائيك هاي زمين كه كم كم داشت نسبت بهشون حسوديم ميشد برداره. باغبون پارك كه صداش نه از سنگيني كار كه از جبر زمونه سنگين بود با صداي بلند گفت :" اينجا ديگه جاي اين كارا نيست!!!"
من و اون با هم مسيرمونو ادامه داديم. صندلي تو پارك واسه نشستن نبود، وقتي ازش خواستم كه رو چمن ها بشينيم با لبخندش رضايتش رو نشون داد. نميدونم چرا وقتي ليخند ميزد يه چيزي تو دلم تكون ميخورد كه فقط مي تونستم در برابرش تعظيم كنم. وقتي كنار هم رو چمن ها نشسته يوديم از اينكه چرا رفتم پيشش نشستم و باهاش شروع به صحبت كردم گفتم تو حين صحبت هام بودم كه يه بار ديگه باغبون پارك بطرفمون اومد و با همون صدا كه حالا از نزديك تر مشخص مي كرد كه جبر زمونه دندوناشم ازش گرفته گفت:" از اونجا بلند شديد اومدين رو گل و چمن ها نشستيد. امان از دست شما جووناااا...."

بلند كه شديم ديدم كه يه گل اومد جلو صورتم، وقتي كه داشتم گل رو از دستش مي گرفتم لمس گوشه اي از دستاش نرمي لبخندش و سردي اولين نگاهش رو يادم مياورد. كاپشنم رو در آوردم تا بندازم رو تنش اما با اشاره ي دستش قبول نكرد. بالاخره صبرم تموم شد و بعد از كلي مقدمه چيني ازش خواستم كه اسمش رو بدونم اون با نگاهش به گل تو دستم ميخواست يه چيزي به من بفهمونه . منظورش رو نميفهميدم ازش خواستم كه باهام راحت باشه و بي اختيار و از سر شوخي بهش گفتم:" ما از اولش حرف زديم وگفتيم و شما هيچي نگفتيد، نكنه خدايي نكرده لالي...." كه يهو ديدم سرش رو پائين انداخت و با حركت سرش حرفمو تائيد كرد.

نميدونستم جي بگم و چيكار كنم، باورم نميشد كه صورت به اون قشنگي و لبخند شيرين اون دختر كه حالا فهميده بودم اسمش نرگس بي صداست. انگار همه ي دنيا تو سرم خورده، دستم مثل سرماي دستاي نرگس يخ كرده بود. تو اين لحظه ها فقط به چشماش خيره شده بودم و نگاهش مي كردم. نرگس كه مثل اينكه انتظار اين برخورد رو داشت با حركات دست و صورتش يه چيزايي مي خواست بگه اما من فقط چشماش رو مي ديدم و بس. خشكم زده بود. به خودم كه اومدم نرگس داشت آروم توي باد پائيزي ازم دور ميشد، نم نم بارون با بوي خاك توي هوا تركيب شده بودن و مزه ي تلخي رو روي زبونم احساس ميكردم و تنها صدايي كه تو گوشم ميپيچيد صداي لغزيدن قوطي نوشابه روي موزائيك پياده رو بود كه باهام همسير شده بود....
 

niloufary

کاربر فعال
ديدم زياد تو خودشه، رفتم جلو و ازش خواستم كه چند كلامي رو باهم صحبت كنيم. نميدونستم كيه و بچه ي كجاست، فقط از فرم صورتش خوشم اومده بود، از طرفي چند روزي بود كه از شر امتحانات راحت شده بودم. وقتي كه خواستم پيشش بشينم زياد توجهي به من نكرد حتي وقتي ازش اجازه خواستم كه پهلوش بشينم به سردی با سرش جوابمو داد. سردي جوابش از سرماي استخون سوز اون عصر هم شديدتر بود. باد شديد بود و برگ هاي ريخته شده ي درخت ها رو با گرد و خاك كنار پياده رو كه رفتگر شهرداري اونارو تازه يه گوشه جمع كرده بود به هوا بلند كرده بود. قوطي نوشابه اي كه يه موتوري اشتباهي به جاي سطل آشغال انداخته بود توي پياده رو با لغزيدن روي موزائيك هاي پياده رو تنها صداي رد و بدل شده بين من و اون بود. خواستم ازش اسمشو بپرسم اما با ديدن چشم هاي دوخته شدش يه موزائيك ها حرفمو خوردم و آب و هوا رو بهونه كردم تا سر صحبت رو باهاش باز كنم نميدونم چرا دوست داشتم باهاش صحبت كنم ، انگار صبحونه شاهانه خورده بودم كه انقدر نطقم باز شده بود. گفتم ، از امروزم گفتم كه بعد از چند هفته سختي امتحانات بالاخره به انتهاش رسيدم، از كارايي كه دوست داشتم با رفقام به اتمام برسونيم صحبت كردم و از..... ، گفتم، فقط من گفتم و اون تمام اين مدت به موزائيك ها چشم دوخته بود، اصلا متوجه زمان نبودم تو طي اين مدت همينجر كه داشتم براش صحبت مي كردم تمام فكرم اين بود كه چرا حتي يك لحظه چشاش رو از زمين بلند نميكنه. تو حال و هواي خودمون بوديم كه يهو باغبون پارك آبپاش چمن هارو روشن كرد و بعد از چند لحظه من و اون باهم از جامون پريديم ، وقتي كه بهم ديگه نگاه كرديم ناخودآگاه جفتمون زديم زير خنده و اون اون لحظه اي بود كه من چشمهاي اونو ميديدم كه مستقيم به من نگاه مي كرد و لبخند زيباش خوشحاليمو دو چندان مي كرد. باورم نميشد كه اون داره منو نگاه ميكنه و چشم از موزائيك هاي زمين كه كم كم داشت نسبت بهشون حسوديم ميشد برداره. باغبون پارك كه صداش نه از سنگيني كار كه از جبر زمونه سنگين بود با صداي بلند گفت :" اينجا ديگه جاي اين كارا نيست!!!"
من و اون با هم مسيرمونو ادامه داديم. صندلي تو پارك واسه نشستن نبود، وقتي ازش خواستم كه رو چمن ها بشينيم با لبخندش رضايتش رو نشون داد. نميدونم چرا وقتي ليخند ميزد يه چيزي تو دلم تكون ميخورد كه فقط مي تونستم در برابرش تعظيم كنم. وقتي كنار هم رو چمن ها نشسته يوديم از اينكه چرا رفتم پيشش نشستم و باهاش شروع به صحبت كردم گفتم تو حين صحبت هام بودم كه يه بار ديگه باغبون پارك بطرفمون اومد و با همون صدا كه حالا از نزديك تر مشخص مي كرد كه جبر زمونه دندوناشم ازش گرفته گفت:" از اونجا بلند شديد اومدين رو گل و چمن ها نشستيد. امان از دست شما جووناااا...."

بلند كه شديم ديدم كه يه گل اومد جلو صورتم، وقتي كه داشتم گل رو از دستش مي گرفتم لمس گوشه اي از دستاش نرمي لبخندش و سردي اولين نگاهش رو يادم مياورد. كاپشنم رو در آوردم تا بندازم رو تنش اما با اشاره ي دستش قبول نكرد. بالاخره صبرم تموم شد و بعد از كلي مقدمه چيني ازش خواستم كه اسمش رو بدونم اون با نگاهش به گل تو دستم ميخواست يه چيزي به من بفهمونه . منظورش رو نميفهميدم ازش خواستم كه باهام راحت باشه و بي اختيار و از سر شوخي بهش گفتم:" ما از اولش حرف زديم وگفتيم و شما هيچي نگفتيد، نكنه خدايي نكرده لالي...." كه يهو ديدم سرش رو پائين انداخت و با حركت سرش حرفمو تائيد كرد.

نميدونستم جي بگم و چيكار كنم، باورم نميشد كه صورت به اون قشنگي و لبخند شيرين اون دختر كه حالا فهميده بودم اسمش نرگس بي صداست. انگار همه ي دنيا تو سرم خورده، دستم مثل سرماي دستاي نرگس يخ كرده بود. تو اين لحظه ها فقط به چشماش خيره شده بودم و نگاهش مي كردم. نرگس كه مثل اينكه انتظار اين برخورد رو داشت با حركات دست و صورتش يه چيزايي مي خواست بگه اما من فقط چشماش رو مي ديدم و بس. خشكم زده بود. به خودم كه اومدم نرگس داشت آروم توي باد پائيزي ازم دور ميشد، نم نم بارون با بوي خاك توي هوا تركيب شده بودن و مزه ي تلخي رو روي زبونم احساس ميكردم و تنها صدايي كه تو گوشم ميپيچيد صداي لغزيدن قوطي نوشابه روي موزائيك پياده رو بود كه باهام همسير شده بود....
اینو واسه ی نقد گذاشتید ؟
داستان خیلی قشنگیه .
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

تنها 990
داستان خدا كشي رو خوندم خوب بود البته بگم كه من با قلم شما آشنايي ندارم ولي با داستان تعهد در عشق قلم شما زمين تا آسمان تفاوت داشت داستانك اول به گونه اي عدالت و .. را بيان مي كرد ولي داستانك دوم دريدگي وبي بند وباري را همرا ه داشت . اگر خوب توجه كنيد و به واقع بخواهيد نويسنده اي باشيد بايد روي خيلي چيز ها سرپوش بگذاريد. مي بينيم كه داستان نويسان مشهور معاصرمان يكي از آنها را به شما معرفي ميكنم مثلا بزرگ علوي هيچ گاه در داستانهايش يكي شدن بوسيدن و همخوابگي و... را نمي آورد و تصوير خيالش را به خواننده وا مي گذارد حتي هدايت هم بي محابا از يكي شدن و عشق بازي ها نمي نويسدبه گونه اي كه شما گفتيد.
دوست عزيز مطالعه ات را وافر تر نموده و اميدوارم موفق باشي. هميشه سعي كن در نوشته هايت رك و بي پرده همه چيز را ننويسي زيرا از ارزش كار كم ميشود.
 

usatoday2011

عضو جدید
سلام دوستان!
من نمی دونم منظورتون از نقد نقد ادبی هستش یا ماهیت و مقصود داستان مد نظره...ولی به هر حال این نوشته یه زنگ خطر بزرگه ...واسه هممون!
شما گاهی وقتا واسه قورت دادن یه لقمه یا یه جرئه آب هم وقت نداری!چه برسه به اینکه...
من فکر می کنم همه باید طوری زندگی کنیم که اگه الان مردیم از خودمون راضی باشیم!
ارغوان جان
با حرفت کاملا موافقم... مرسی!:gol:

با حرفت موافقم
 

Similar threads

بالا