خدا كشي
خدا كشي
اگر از سنم بپرسيد مي گويم چند سالي كوچكتر از خدا و چند سالي بزرگتر از خلقت .
تاريخ را از برم چرا كه انقراض دايناسورها را به چشم ديدم ، آن روزها در انقلاب صنعتي اروپا پاريس بودم و نزديك همان برج معروف در كافه ها دنبال كار ميگشتم . و روزي كه آن مرد دانشمند گفت زمين ميچرخد بين حضار در كليسا بودم ...
اما امروز پس از ملياردها سال نيامده ام هماني را بگويم كه در كتب تاريخ هم مي توان نظيرش را پيدا كرد ، آنهايي را كه همه ميدانيد و شنيده ايد نميخواهم بازگو كنم .
از حقايقي سخن ميگويم كه جز چند تن كسي نفهميدش .
آن روز كه براي نخستين بار خدا مرد ، من حاظر ميان جماعت بودم ،زماني كه حق كودكي را گرفتند خدا با تمام عظمتش جان داد .
خدا بار ديگر در قرون وسطا جايي در اروپا نيز مرد ، همان زماني كه كشيشان بهشت فروشي كردند.
بار ديگر زماني خدا جان داد كه همه فكر كرديم اين بار براي نجات بشر امده ، اما همان وقتي كه با زور شمشير گفتند دينمان را ميپذيري يا خير ؛ خدا نيامده مرد ./
زماني كه در يونان دنبال قهرماني بودم تا مردم را نجات دهد ،سيزيف عجولانه اسرار خدايان را فاش كرد و به حكمي ابدي دچار گشت . ان روز نيز نخستين قهرمان را كشتند و قهرمان بعدي را در شرق به دست پدرش - پادشاهان -كشتند .
مرگ هاي ديگر و سلسه وار همه امدند و رفتند ، گذشت از مرگ خدايان و قهرمانان ، شاعران و نويسندگان و جهان تغييري نكرد .
خدا نيز همچو من تمام اين رويدادها را ديد و از خلقتش پشيمان شد ، وليكن كسي از ندامتش با خبر نبود جز من .
روزي به اين نتيجه رسيد كه اين اشتباه عظيم را به پايان برساند ، نشقشه اي كشيد و اجرا كرد كه فقط من و او از ان با خبر بوديم ،راستش خودم نقشه را كشيدم و به او دادم .
چندي بعد زمين به شدت لرزيد ، انگار روي اتشي قرار گرفته باشد و بالا پايين بپرد ، اينگونه كه خيلي ها نابود شدند ، اما از نسل بشر هنوز كساني باقي مانده بودند ...
خدا با خود فكر كرد شايد اين عده تنبيه شده دست از خدا كشي بردارند اما اينچنين نشد ...
پس او زلزله ، سيل ، طوفان ، خشكسالي ، طاعون و ... را فرستاد اما بشر پابرجا ماند ...
امروز كه به گذر لحظات فكر ميكنم و رويدادها از برابر ديدگانم ميگذرد به اين مي انديشم كه خداوند چه صبري داشته و حالا حق دارد اينگونه اشفته كنار من بنشيند ...
هر روز صبح زود مرا از خواب بيدار ميكند به جلوي كلبه ي چوبيمان ميبرد و روي صندلي كهنه قديمي مينشينيم ،با كتري زنگار بسته چاي درست كرده و از بالاي كوه به پايين و مردمانش نگاه ميكنيم .
مانند كودكان ؛ ذوق زده ؛ آن پايين را نگاه ميكند و ميخندد - شايد به ناكامي هاي بشر و خودش –
سپس بر ميخيزد ، با قدم هاي كوتاه و ارام راه ميرود و با خود حرف ميزند ، از يك هفته پيش هم پس از راه رفتن و ناسزا گفتن به خود در رابطه با افرينشش به سمت من ميدود و التماس ميكند كه داستانش را بنويسم تا درس عبرتي شود براي خدايان .
طاقت ديدن ان چشمان سبز و غمگين را ندارم ... براي شاد شدن انها شروع به نوشتن كردم و اين پير خداي ديوانه را به ارزويش رساندم . 18/5/87