نقد داستان

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اینم اولین داستان:

پدربزرگم هميشه مي‌گفت: «زندگي جور گيج‌کننده‌اي کوتاه است. به گذشته که نگاه مي‌کنم، زندگي آن‌قدر به نظرم کوتاه مي‌آيد که به زحمت مي‌توانم بفهمم، چه‌طور ممکن است، مرد جواني - براي مثال مي‌گويم - تصميم بگيرد به طرف دهکدة بعدي بتازد، ولي نترسد که - گذشته از حوادث بين راه - مهلت همين زندگي معمولي خوش‌ و خرم، بارها کوتاه‌تر از زماني باشد که براي چنين سفري لازم است.»
فرانتس کافکا*

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
کامران جان ایده جالبیه
داستان جالبی بود

افشین به نظر من زندگی برای کسایی کوتاهه که اهدافه بلندی داشته باشن..ولی برای کسایی که بی هدف هستن زندگی خیلی خسته کننده وبیهوده است
نظرتون چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بستگی داره هدفی که داری چقدر بزرگ باشه! اگه هدفت بزرگ باشه شاید نتونی بهش برسی! یعنی وقت کم بیاری! اون موقع است که می فهمی " گاهی چه زود دیر میشه"!
به نظر من تو این داستان اشاره میشه به این که گاهی وقتا آدم نمی خواد که تغییر بکنه! چون تا می خواد که به تغییرهای انجام شده عادت کنه فرصتش تموم میشه!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان!
من نمی دونم منظورتون از نقد نقد ادبی هستش یا ماهیت و مقصود داستان مد نظره...ولی به هر حال این نوشته یه زنگ خطر بزرگه ...واسه هممون!
شما گاهی وقتا واسه قورت دادن یه لقمه یا یه جرئه آب هم وقت نداری!چه برسه به اینکه...
من فکر می کنم همه باید طوری زندگی کنیم که اگه الان مردیم از خودمون راضی باشیم!
ارغوان جان
با حرفت کاملا موافقم... مرسی!:gol:
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزرگي هدف آره مهمه شايد اين باعث بشه كه زندگي به نظر يه نفر كوتاه باشه

يه سوال ديگه پس چرا ميگن اونايي كه اهداف و آرزوهاي بزرگي دارن عمرشون به دنياست تا به اون بزرگ ها برسن؟؟؟

كامران خيلي باحال گفتي مرسي

آسمانم راست ميگه ها هدف ما چيه نقد ادبي يا مقصود من بر مبناي اينكه هدف مقصوده اولين نظر رو دادم چون فكر مي كنم نقد ادبي يه كم به نگاه حرفه اي از ديد ادبي نياز داره كه من براي اولين بار تو يه نقد دارم اعتراف مي كنم كه چيزي ندارم كه به معرض ديد بذارم چون نقد ادبي كار سختيه واسه همين نظرمو راجع به داستان گفتم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هر کی هر جور نقدی می تونه ارائه بده! من که خودم زیاد تو نقد ادبی وارد نیستم ماهیتی گفتم! حالا اگه کسی ادبی هم میتونه بده که چه بهتر! اگه کسی نظر دیگه ای نداره من یه داستان جدید بزارم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بزرگي هدف آره مهمه شايد اين باعث بشه كه زندگي به نظر يه نفر كوتاه باشه

يه سوال ديگه پس چرا ميگن اونايي كه اهداف و آرزوهاي بزرگي دارن عمرشون به دنياست تا به اون بزرگ ها برسن؟؟؟
خیلی چیزا رو میگن که آدما باور کنن و امید بگیرن! این دلیل بر درست بودنشون نمیشه! البته این نظر منه!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
بهتر بود اسمشو می ذاشتی نقد داستان!
اول فکر کردم قراره در مورد کتاب هایی که خوندیم حرف بزنیم.
با این حال خیلی فکر خوبیه!ممنون!
دیگران هم می تونن داستان بذارن؟
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی چیزا رو میگن که آدما باور کنن و امید بگیرن! این دلیل بر درست بودنشون نمیشه! البته این نظر منه!


خب كدومشون درسته حالا؟؟؟كسايي كه به اينده ي دور فكر مي كنن به طولاني بودن زندگي اميدوارن يا كوتاه بودن اون؟؟؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خب كدومشون درسته حالا؟؟؟كسايي كه به اينده ي دور فكر مي كنن به طولاني بودن زندگي اميدوارن يا كوتاه بودن اون؟؟؟
بستگی به خود طرف داره! من نمی تونم بگم حق با کیه! هر کی بستگی به مکتب و اعتقاداتی که داره! مثلا پیروان مکتب نیهیلیسم( مثل همین آقای کافکا) به دومی فکر می کنن!

ستایش خانم حق با شماست! باید اسم دیگه ای براش میزاشتم! در ضمن بقیه هم می تونن بزارن! چرا که نه!;)
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
کامران عزيزم! خودت از رابطه‌ي نزديک‌مان باخبري... علت تأخيرم برام حضورم در تاپيکت، نوعي ابهام و سردرگمي بود و گرنه از چشمم دور نمانده بود.
با طرح پيشنهاد "ستايش" قدري از ابهامات حل شد...من خودم به دنبال تغيير عنوان نيستم، اما بايد بدانم چه بگويم. کار ما نقد مضمون و محتواي داستان است يا نقد ادبي آن...
در مورد بحث دوستان، قائل به امکان اتساع زمان هستم. اين شعر سعدي را شنيده‌ايد:
شب عاشقان بي‌دل چه شبي دراز باشد
همان مدت زماني که شب بر همگان مي‌گذرد، کميتش براي عاشقان هم يکسان است، اما براي ايشان "دير مي‌گذرد" انگار ثانيه ثانيه‌ها را بيشتر لمس مي‌کنند... يا اين مثال بين مذهبيان مرسوم و جاافتاده است که روزهاي رمضان که امساک مي‌کنند "ديرتر مي‌گذرد". يا مثال غير دلنشين‌اش کسي که آخرين لحظات عمرش را با آگاهي سپري مي‌کند، تا کسي که دلش‌خوش است و با فراغت زمانه را مي‌گذراند.
مدتِ کمّي زمان براي همه‌ي اين افراد يک‌سان است، اما تجربه‌ي "زودگذري" يا "ديرگذري" براي همه يک‌سان نيست...:gol:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من برای اینکه دوستان کاملا متوجه شن یه توضیحی میدم:
این تاپیک تاپیک " نقد داستان"نام داره! که توش هر کسی یه داستان کوتاه میزاره و بقیه دوستان به ترتیب اونو مورد نقد و بررسی قرارمیدن. این نقد میتونه ادبی باشه یا ماهیتی. برای هر داستان 3 روز وقت در نظر گرفته میشه! اگه ممکنه تا حد ممکن از اسپم پرهیز کنین او این تاپیک. در ضمن نقدی که میزارین میتونه از شخص دیگه ای باشه. مثلا یه داستانی گذاشته میشه که شما از اون توی سایت, مجله یا جای دیگه ای نقدی دیدین. می تونین این نقد رو اینجا بزارین.
پیشاپیش از همکاری شما ممنونم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
گریه زیر باران

گریه زیر باران

تنها دو آمريکايي در هتل بودند. هيچ‌کدام از آدم‌هايي را که توي پلکان، در سر راه خود به اتاق‌شان يا موقع برگشتن از آن، مي‌ديدند نمي‌شناختند. اتاق‌شان در طبقۀ دوم رو به دريا بود. اتاق در عين حال رو به باغ ملي و بناي يادبود جنگ قرار داشت. توي باغ ملي نخل‌هاي بلند و نيمکت‌هاي سبز ديده مي‌شد. هوا که خوب بود هميشه يک با سه‌پايه‌اش در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها از نحوه‌اي که نخل‌ها قد کشيده بودند و از رنگ‌هاي براق هتل‌هاي رو به باغ ملي و دريا خوش‌شان مي‌آمد. ايتاليايي‌ها از راه دور مي‌آمدند تا بناي يادبود جنگ را ببينند. بناي يادبود از برنز ساخته شده بود و زير باران برق مي‌زد. باران مي‌باريد. آب باران از نخل‌ها چک‌چک مي‌ريخت. آب توي چاله‌هاي جاده‌هاي شني جمع شده بود. دريا زير باران به صورت خطي طويل به ساحل مي‌خورد و مي‌شکست و، روي ساحل، لغزان به عقب بر مي‌گشت تا باز به صورت خطي طويل بشکند. اتومبيل‌ها از ميدان کنار بناي يادبود جنگ رفته بودند. در طرف ديگر ميدان، در آستانۀ در کافه، پيشخدمتي ايستاده بود و به ميدان خالي نگاه مي‌کرد.
خانم امريکايي پشت پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه مي‌کرد. بيرون، درست زير پنجرۀ اتاق آن‌ها، گربه‌اي زير يکي از ميز‌هاي سبز آبچکان قوز کرده بود. گربه سعي مي‌کرد خودش را جمع کند تا آب رويش نريزد.
زن امريکايي گفت: «مي‌رم پايين اون بچه گربه رو بيارم.»
شوهرش، از روي تخت، از روي تعارف گفت: «من اين کارو مي‌کنم.»
«نه، من مي‌آرمش. بچه گربۀ بيچاره اون بيرون داره سعي مي‌کنه زير ميز خيس نشه.»
شوهر به مطالعه ادامه داد، دراز کشيده بود و روي دو بالشي که در پاي تخت قرار داشت لم داده بود.
گفت: «خيس نشي.»
زن از پلکان پايين رفت و صاحب هتل بلند شد ايستاد و جلو زن که از دفتر بيرون مي‌رفت تعظيم کرد. ميزش در انتهاي دفتر قرار داشت. پيرمرد بود و قد بلندي داشت.
زن گفت: «بارون مي‌آد.» از صاحب هتل خوشش مي‌آمد.
«آره، آره، خانوم. هوا بده. هواي خيلي بدي‌يه.»
مرد پشت ميزش در انتهاي اتاق کم‌نور ايستاده بود. زن از او خوشش مي‌آمد. از رفتار بسيار جدي او در مقابل هر شکايتي خوشش مي‌آمد. از وقارش خوشش مي‌آمد. از شيوه‌اي که به او خدمت مي‌کرد خوشش مي‌آمد. از احساسي که او در مقام صاحب هتل بودن داشت خوشش مي‌آمد. از چهرۀ سالخورده و جدي او و از دست‌هاي بزرگش خوشش مي‌آمد.
زن، با احساس علاقه به صاحب هتل، در را باز کرد و بيرون را نگاه کرد. باران تندتر مي‌باريد. مردي با شنل لاستيکي از توي ميدان خالي به طرف کافه مي‌رفت. گربه مي‌بايست جايي طرف راست باشد. شايد بهتر بود از زير لبۀ پيش آمدۀ بام‌ها حرکت مي‌کرد. همان‌طور که توي آستانۀ در ايستاده بود چتري پشت سرش باز شد. خدمتکاري بود که اتاق‌شان را تميز مي‌کرد.
خدمتکار لبخند زد و به ايتاليايي گفت: «نبايد خيس بشين.» البته صاحب هتل او را فرستاده بود.
زن همراه خدمتکار که چتر را بالاي سرش گرفته بود توي راه شن‌ريزي شده پيش رفت تا زير پنجرۀ اتاق‌شان رسيد. ميز همان جا بود و رنگ سبز براقش با آب باران شسته شده بود اما گربه رفته بود. زن ناگهان دلش شکست. خدمتکار سر بالا برد و به زن نگاه کرد.
«چيزي گم کرده‌ين، خانوم؟»
زن امريکايي گفت: «اينجا يه گربه بود.»
«يه گربه؟»
خدمتکار خنديد: «يه گربه؟ يه گربه زير بارون؟»
زن گفت: «آره، زير اين ميز.» و بعد گفت: «واي، خيلي مي‌خواستمش. دلم يه بچه گربه مي‌خواست.»
وقتي زن به انگليسي حرف زد چهرة خدمتکار در هم رفت.
گفت: «بيايين برين، خانوم. بايد برگرديم تو. شما خيس مي‌شين.»
زن امريکايي گفت: «گمونم درست مي‌گين.»
از راه شن‌ريزي شده برگشتند و از در گذشتند. خدمتکار بيرون ايستاد تا چتر را ببندد. خانم امريکايي که از دفتر مي‌گذشت صاحب هتل از پشت ميزش تعظيم کرد. زن در گوشۀ دلش احساس کوچکي و سرافکندگي کرد. صاحب هتل سبب شد که او خودش را کوچک و در عين حال مهم احساس کند. از پلکان بالا رفت. در اتاق را باز کرد. جورج روي تخت بود، مطالعه مي‌کرد.
مرد کتاب را زمين گذاشت، گفت: «گربه رو گرفتي؟»
«رفته بود.»
مرد که خستگي چشمانش را در مي‌کرد، گفت: «عجيبه، کجا رفته؟»
زن روي تخت نشست.
گفت: «خيلي مي‌خواستمش. نمي‌دونم چرا ان‌قدر مي‌خواستمش. من اون بچه گربۀ بيچاره رو مي‌خواستم. شوخي نيست که آدم يه بچه گربۀ بيچاره زير بارون باشه.»
جورج باز مطالعه مي‌کرد.
زن پيش رفت، جلو آينۀ ميز آرايش نشست و توي آينۀ دستي به خودش نگاه کرد. نيمرخش را بررسي کرد، البته از يک طرف و بعد از طرف ديگر. سپس پشت سر و گردنش را برانداز کرد.
زن باز به نيمرخش نگاه کرد و گفت: «به نظر تو اين فکر خوبي نست که بذارم موهام بلند بشه؟»
جورج سر بالا کرد و پشت گردن زن را ديد که مثل پسرها کوتاه شده بود.
«من همين طور که هست دوست دارم.»
زن گفت: «من که ازش خسته شده‌م. از اينکه شکل پسرها شده‌م. خسته شده‌م.»
جورج توي تخت جا‌به‌جا شد. از وقتي زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود.
گفت: «همين طوري خيلي قشنگي.»
زن آينه را روي ميز آرايش گذاشت و پشت پنجره رفت، بيرون را نگاه کرد. داشت تاريک مي‌شد.
زن گفت: «دلم مي‌خواد موهامو محکم و صاف بکشم و يه گره بزرگ پشت سرم کنم و حسش کنم. دلم مي‌خواد يه بچه گربه داشتم روي دامنم مي‌نشوندم و وقتي نازش مي‌کردم خرخر مي‌کرد.»
جورج از روي تخت گفت: «اهه؟»
«و دلم مي‌خواد پشت يه ميز بشينم و توي ظرف نقرۀ خودم غذا بخورم و دلم مي‌خواد شمع هم سر ميز روشن باشه. و دلم مي‌خواد بهار بشه و دلم مي‌خواد موهامو جلو آينه بروس بزنم و دلم يه بچه گربه مي‌خواد و دلم يه لباس نو مي‌خواد.»
جورج گفت: «در دهن تو بذار برو يه چيزي بخون.» و باز مشغول مطالعه شد.
زن از پنجره بيرون را نگاه مي‌کرد. در اين وقت هوا کاملا تاريک شده بود و هنوز روي درختان باران مي‌باريد.
زن گفت: «چه کار کنم، دلم گربه مي‌خواد. دلم گربه مي‌خواد. دلم گربه مي‌خواد. حالا که موهام بلند نيست و هيچ تفريحي ندارم يه گربه که مي‌تونم داشته باشم.»
جورج گوش نمي‌داد. کتابش را مطالعه مي‌کرد. زن از پنجره بيرون را نگاه مي‌کرد، چراغ‌هاي ميدان روشن شده بود.
يک نفر در زد.
جورج سرش را بلند کرد، گفت: «بيايين تو.»
خدمتکار توي درگاه ايستاده بود. يک گربۀ گل‌باقالي بزرگ را محکم به بدنش گرفته بود، گربه در راستاي تنش آويزان بود.
گفت: «معذرت مي‌خوام. صاحب هتل از من خواهش کرد اين گربه رو براي خانوم بيارم.»


برگرفته از کتاب بهترين داستان‌هاي کوتاه ارنست همينگ‌وي
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اینم داستان دوم! دوستان نقدی اگه به نظرشون می رسه دریغ نکنید!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود کامران جان.....
راستش من فکر میکنم این خانوم به دنبال عشق و محبت بوده...و چون شوهرش بهش بی اعتنا بوده..و مشغول کارهای شخصیش بوده...این خانوم سعی میکنه وقتشو با چیز دیگه ای مثل یه گربه بگذرونه....
یا شاید دلش میخواد به یکی محبت کنه....و چون شوهرش اصلا توجهی نمیکنه میخواد که از طریق دیگه ای این حس رو تخلیه بکنه
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فضا سازی ابتدایی داستان بسیار جالب و در عین حال سرد می باشد. طوری که فضای سرد و بی امید منطقه را به خوبی نشان می دهد.
محبت صاحب هتل به زن بسیار جالب است. طوری که برای او چتر می فرستد و حتی وقتی زن از پیدا کردن بچه گربه ناکام می ماند برای او گربه ای می فرستد که هرچند گربه مورد نظر زن نبوده ولی می توتند خلوت تنهایی او را بشکند.
جورج مطالعه می کند. وقتی که زنش زیر باران می رود, وقتی که زنش گلایه می کند. جورج فقط وقتی کتابش را زمین می گذارد که چشمانش از نگاه کردن به واژه ها خسته شده. جورج مردی اهل مطالعه است . حتی وقتی که از دست زن عصبانی شده به ناسزایی کوچک اکتفتا می کند و او را هم دعوت به مطالعه می کند.
نبود تفریح و در زندگی امروزی.
نکته ای که به مظر من جالب آمد دلیل زن برای خوستن گربه بود:«چه کار کنم، دلم گربه مي‌خواد. دلم گربه مي‌خواد. دلم گربه مي‌خواد. حالا که موهام بلند نيست و هيچ تفريحي ندارم يه گربه که مي‌تونم داشته باشم.» زن گربه را می خواست چون منبعی برای ارائه عشق نداشت. چون تفریحی در زندگی خود نداشت. پس گربه را بخاطر دلسوزی نمی خواست ,بخاطر ارضای عواطفش به گربه نیاز داشته.گربه در این ماجرا کیسه بکسی است برای احساسات سرکوب شده زن.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مزدور

مزدور

موج عظيم هيجان ، پايکوبي و فرياد در پارک شهر رفته رفته به خاموشي گراييد . گروهي از مردم هنوز زير درختان نارون ايستاده بودند . نور آبي چراغ خيابان دو کوچه آن طرف تر ، مبهم و بي فروغ بر آنها مي تابيد . سکوتي خسته بر مردم سنگيني مي کرد؛ بعضي از افراد جماعت کم کم به درون تاريکي خزيدند . چمن پارک زير پاي جمعيت لت و پار شده بود.
"مايک" مي دانست که همه چيز تمام شده است. يأس را در درون خود حس مي کرد. آنقدر خسته بود که انگار چند شب نخوابيده است ، اما اين خستگي رؤيا گونه و راحت بود . کلاهش را تا روي چشمهايش پايين کشيد و به راه افتاد، اما پيش از ترک پارک ، سرش را براي آخرين نگاه برگرداند.
ميان جمعيت ، کسي روزنامۀ مچاله شده اي را گيرانده بود و در هوا نگهداشته بود. "مايک" شعله ي آتش را مي ديد که اطراف پاهاي جسدي برهنه و خاکستري که از درخت نارون آويزان بود مي پيچيد. برايش عجيب بود که سياهان وقتي مرده اند به رنگ خاکستري کبود در مي آيند. روزنامۀ مشتعل ، سر مردهايي را که به بالا نگاه مي کردند ، مردهايي خاموش و بي حرکت را ، روشن مي کرد. آنها چشم از مرد به دار آويخته برنمي داشتند.
"مايک" از کسي که سعي داشت جسد را بسوزاند دلخور بود. به طرف مردي که در سايه ـ روشن کنارش ايستاده بود سر برگرداند و گفت : «اين کار هيچ فايده اي ندارد »
مرد بي آن که جوابي بدهد دور شد.
آتش روزنامه خاموش شد و پارک تقريبا ً در تاريکي فرو رفت. اما بي درنگ روزنامه مچاله شدۀ ديگري گيرانده شد و زير پاها شعله کشيد. "مايک" به مرد تماشا گر ديگري نزديک شد و دوباره گفت : «اين کار هيچ فايده اي نداره اون ديگه مرده. اين کار هيچ آزاري به اون نمي رسونه»
مرد دوم من مني کرد اما نگاه از روزنامۀ مشتعل برنداشت . گفت : «کار خوبيه . کلي تو هزينۀ ايالت صرفه جويي مي شه از اون گذشته ، هيچ وکيل ناکسي هم نمي تونه تو اين کار دخالت کنه »
"مايک" به تأييد گفت : «منم همينو ميگم. هيچ وکيل ناکسي نبايد دخالت کنه. اما سوزوندن اون آخه چه فايده اي داره؟»
مرد ، که همچنان به شعله خيره ماند بود گفت: «اما عيب چندوني هم نداره» "مايک" به آن منظره چشم دوخت. حس کرد دلش گرفته است . از ماجرا سر در نمي آورد . چيزي بود که مي خواست به خاطر بسپارد تا بعدا ً بتواند بازگويش کند، اما انگار خستگي دل آزار جلاي صحنه را کدر مي کرد. ذهنش مي گفت که واقعۀ وحشتناک ومهمي است ، اما چشمها و احساسش موافق نبود . خيلي هم عادي بود ، نيم ساعت پيش ، که همراه با جماعت زوزه مي کشيد و تلاش مي کرد فرصتي بيابد و به کشيدن طناب کمکي بکند ، سينه اش چنان انباشته بود که فهميد دارد گريه مي کند. اکنون همه چيز مرده بود ، همه چيز غير واقعي بود ؛ جمعيت انبوه انگار از آدمک هاي خشک درست شده بود . در روشنايي شعله ، چهره ها مثل چوب بي حالت بود. "مايک" اين خشکي و غير واقعي بودن را در خودش هم احساس مي کرد . سر انجام برگشت و از پارک بيرون رفت.
به محضي که از محدودۀ جماعت دور شد ، احساس تنهايي تلخي وجودش را فرا گرفت. به سرعت در امتداد خيابان راه افتاد . آرزو مي کرد کس ديگري نيز با او همراه بود . خيابان عريض ، خلوت و خالي بود و مثل پارک غير واقعي مي نمود. دو خط پولادين تراموا ، درخشان زير پرتو چراغهاي برق تا پايين خيابان گسترده بود ، و ويترين هاي تاريک مغازه ها ، نور چراغ هاي حباب دار نيمه شب را باز مي تاباند.
دردي خفيف رفته رفته در سينۀ "مايک" جا گرفت . جاي درد را با انگشتانش لمس کرد؛ عضلاتش هم دردناک شده بود . آنگاه به خاطر آورد که هنگام يورش جماعت به در بسته زندان خود او در صف جلو بود. صفي هجوم آورنده از چهل مرد ، " مايک" را مثل کله قوچي به در زندان کوبيده بود. در آن هنگام درد را چندان حس نکرده بود ، و حتي اکنون هم درد انگار کيفيت ملال آور تنهايي را داشت.
دو کوچه بعد، کلمۀ آبجو با نئون روشن بالاي پياده رو آويزان بود. "مايک" به طرف آن شتافت. اميدوار بود کساني آنجا باشند و با گفتگو هاي خود سکوت را از بين ببرند . اميدوار بود کساني آنجا باشند که در ماجراي لينچ شرکت نداشتند.
مي فروش در ميخانۀ کوچکش تنها بود ، مردي ريز اندام، ميان سال با سيبيلي نازک و غمبار و حالتي چونان موشي فرتوت ، دانا ، پريشان و ترسان.
"مايک" که داخل شد سري تکان داد و گفت: « انگار داشتي تو خواب راه مي رفتي» " مايک" با تعجب براندازش کرد و گفت : «درست همون چيزي رو گفتي که حس مي کنم ، مثل راه رفتن تو خواب. »
«مي خواي يه پيک برات بريزم.»
"مايک" درنگ کرد . « نه . انگار تشنمه يه آبجو مي خورم .... تو هم اونجا بودي؟ » مرد ريزاندام ، سر موش وارش را دوباره تکان داد و گفت : « آخراي ماجرا. بعد از اينکه بالا کشيده بودنش و همه چيز تموم شده بود . حساب کردم خيليا بايد تشنه باشن، اين بود که برگشتم و کرکرۀ مغازه رو کشيدم بالا. اما تا حالا جز شما کسي نيومده. شايد اشتباه کردم»
"مايک" گفت : « شايدم بعدا ً بيان . هنوز خيلياشون تو پارک اند.. ديگه آروم شدن. بعضي هاشون مي خواسن با روزنومه بسوزوننش . اما خوب اين کارا چه فايده اي داره؟ »
مي فروش ريز اندام گفت : « اصلا ً فايده اي نداره » و سيبيل نازکش رو تاباند.
"مايک" کمي نمک در آبجوش ريخت و جرعۀ بزرگي سرکشيد و گفت : « آخيش. داشتم از پا در ميومدم.»
مي فروش روي پيشخان بار به طرف او خم شد . چشمهايش برق مي زد. « از اول تا آخرش اونجا بودي ـ تا زندون و همه اش؟ »
"مايک" دوباره جرعه اي نوشيد و بعد به درون آبجويش و به دانه هاي حباب که از ذرات نمک ته ليوان بالا مي آمد نگاه کرد و گفت : « همه اش . من جزو اولين نفرا ، داخل زندان شدم و کمک کردم که طناب رو بکشن. بعضي وقتا مردم خودشون بايد قانون رو به دست بگيرن. وقتي وکلاي ناکس وارد ميدون مي شن کارو خراب مي کنن.»
سر موش وار بالا و پايين تکان خورد و گفت : « گل گفتي . وکلا اونا رو از هر معرکه اي نجات مي دن. به گمونم سياهه واقعا ً گناهکار بود.»
« معلومه که بود! يکي مي گفت حتي اعترافم کرده. »
سر موش وار بار ديگر از روي پيشخان بار به او نزديک شد.
«چطوري شروع شد برادر ؟ همه چيز تموم شده بود که من رسيدم ، بعدش هم يه دقه بيشتر اونجا نموندم . برگشتم کرکره مغازه رو بکشم بالا تا اگه يکي از بر و بچه ها خواست لبي تر کنه اونجا باشم.» "مايک" ليوانش رو تا ته سر کشيد و آن را به جلو هل داد تا دوباره پر شود.
« آره، البته همه خبر داشتن که داره يه اتفاقايي مي افته . من تو يه دکه روبروي زندون بودم که يکي اومد تو و گفت منتظر چي هستين؟ اونوقت رفتيم اونطرف خيابون . عده ي زيادي جمع شده بودند و عده ي زياد ديگه اي هم اومدن. همه مون اونجا وايساده بوديم و داد مي کشيديم . بعد کلانتر اومد بيرون و نطق کرد، اما ما با داد و بي دادمون نطقشو کور کرديم . يکي از بچه ها با تفنگ کاليبر بيست و دو ، حاشيۀ خيابون راه افتاد و چراغها رو يکي يکي با تير داغون کرد. بعدشم به زندون حمله کرديم و درهاشو شکستيم . کلانتر خيال نداشت دست به کاري بزنه . براش خوبيت نداشت يه مشت آدم محترم رو به خاطر نجات يه حيوون سياه لت و پار کنه»
مرد مي فروش گفت: « از اون گذشته انتخابات هم داره نزديک مي شه»
« آخرش ، کلانترشروع کرد به داد و فرياد که بچه ها زندوني اصلي رو بيارن ، تو رو خدا اون اصل کاري رو بيارين ، تو سلول چهارمه»
" مايک" آهسته گفت: « يه جوري بود که آدم دلش مي سوخت. زندوني هاي ديگه کلي ترسيده بودند. اونا رو از لاي ميله ها مي تونستيم ببينيم . همچو قيافه هايي رو هيچ وقت نديده بودم»
مي فروش هيجان زده ليوان ويسکي کوچکي را براي خودش ريخت، آنرا سر کشيد و گفت : « زياد هم نمي شه سرزنششون کرد . فرض کن سي روز تو زندون باشي و بعد يه دسته لينچ کننده بريزن تو. البته که مي ترسي نکنه عوضي بگيرن»
« منم همنو مي گم . يه جوري بود که آدم دلش مي سوخت . خلاصه، رفتيم به طرف سلول سياهه . شق و رق ايستاده بود با چشمهاي بسته مثل سياه مست ها. يکي از بچه ها انداختش زمين ولي بلند شد ، بعد يکي ديگه حسابي مالوندش، جوري که سياهه افتاد و سرش خورد به کف سيماني سلول» "مايک" روي پيشخان باز خم شد و با انگشت سبابه اش آرام روي چوب صيقل شدۀ آن ضرب گرفت . « البته اين نظر منه ، به گمونم همين اونو کشت. براي اينکه وقتي کمکش کردم لباساشو در بياره ، تکون نخورد و وقتي هم دارش کشيديم اصلا ً تکون نخورد. آره ، برادر ، به گمونم بعد از ضربه نفر دومي ديگه کلکش کنده بود . »
« در هر حال نتيجه اش يکيه»
« نه. يکي نيس . هر کاري بايد درست انجام بشه . باعث و بانيش خودش بود و حالا هم بايد تقاصشو پس مي داد . » " مايک" دستش را به جيب شلوارش برد و يک تکه پارچۀ آبي رنگ پاره شده بيرون آورد.
« اين يه تکه از شلواريه که پاش بود »
مي فروش به جلو خم شد و پارچه را به دقت وارسي کرد . سرش را به طرف "مايک" تکان داد و گفت : « يه دلار مي خرمش»
« نه بابا حرفشم نزن»
« خيلي خب دو دلار براي نصفش ! »
" مايک" با بد گماني نگاهش کرد . « مي خواي چه کارش کني ؟»
« گيلاستو بده به من يه آبجو مهمون من باش. با سنجاق مي چسبونمش به ديوار ؛ يه کارت کوچولو هم زيرش مي ذارم. بچه هايي که مي يان اينجا خوش دارن بهش نگاه کنن.»
"مايک" با با چاقوي جيبي اش تکۀ پارچه را به دو نيم کرد و دو سکه نقرۀ يک دلاري از مي فروش گرفت. مرد ريزه نقش گفت : « يکي رو مي شناسم که کارتهاي قشنگي مي نويسه که زيرش بچسبونم.»
بعد محتاطانه افزود: « خيال مي کني کلانتر کسي رو توقيف کنه؟»
« گمون نکنم . چرا براي خودش دردسر درست کنه؟ امشب کلي راي تو اون جمعيت خوابيده بود. بچه ها که همه برن کلانتر مي ياد طنابو مي بره و سياهه رو مي ياره پايين و قال قضيه رو مي کنه . »
مي فروش نگاهي به در انداخت و گفت : « انگار اشتباه کردم که بچه ها مي يان لبي تر کنن . ديگه داره دير مي شه.»
"مايک " گفت : « منم ديگه بايد برم خونه . خيلي خسته م»
« اگه طرفاي جنوب مي ري ، صبر کن کرکرۀ مغازه رو بکشم پايين و باهات راه بيافتم. من تو خيابون هشتم جنوبي زندگي مي کنم »
« عجب . دو کوچه بالاتر از خونۀ ما . من تو خيابون ششم جنوبي هستم . بايد درست از جلوي خونۀ ما رد بشي. عجيبه که هيچ وقت تو رو اين حوالي نديدم .»
مي فروش ليوان "مايک" شست و پيش بند درازش را درآورد. کلاه و کتش را پوشيد ، به طرف در راه افتاد و تابلو نئون قرمز رنگ و چراغ هاي مغازه را خاموش کرد . لحظه اي هر دو مرد در پياده رو ايستادند و به پشت سر طرف پارک نگاه کردند . شهر ساکت بود . صدايي از پارک شنيده نمي شد . پاسباني در کوچۀ بالا تر گشت مي زد و نور چراغ قوه اش را به درون ويترين هاي مغازه ها مي انداخت.
"مايک" گفت : « مي بيني ؟ انگار هيچ اتفاقي نيفتاده»
ـ « آره ، لابد بر وبچه ها رفتن جاي ديگه لبي تر کنن»
"مايک" گفت : «منم همينو بهت گفتم»
در امتداد خيابان خالي پيش رفتند و به طرف جنوب ، بيرون از ناحيۀ تجاريپيچيدند . مي فروش گفت: « اسم من ولشه . فقط دو ساله به اين شهر اومدم. »
بار ديگر تنهايي بر "مايک" چيره شد. گفت: « عجيبه ـ » و سپس افزود : « من درست توي همين شهر به دنيا اومدم ، تو همين خونه اي که الانم زندگي مي کنم . زن دارم اما بچه ندارم . هر دومون تو اين شهر به دنيا اومديم . همه ما رو مي شناسن. »
چند کوچه را پشت سر گذاشتند . ديگر از مغازه ها خبري نبود و در دو سوي خيابان خانه هاي زيبايي با باغچه هاي سرسبز و چمن هاي يک دست ديده مي شد . سايۀ بلند درخت ها بر اثر نور چراغ هاي خيابان، روي پياده رو افتاده بود. دو سگ ولگرد آهسته مي گذشتند و همديگر را مي بوييدند .
"ولش" به آرامي گفت : « نمي دونم چه جور آدمي بود ـ سياهه رو مي گم»
"مايک" از عمق تنهاييش جواب داد : « روزنومه ها همه نوشته بودن که آدم ناکسي بوده. من همۀ روزنومه ها رو مي خونم . همه شون همينو نوشته بودن.»
« آره . منم مي خونمشون. اما جاي تعجبه من سياه هاي خيلي خوبي رو مي شناسم .»
"مايک" سرش را گرداند و به اعتراض گفت: « خب ، من هم چند تا سياه خوب مي شناختم . من با سياه هايي کار کردم که از سفيدا هيچ دست کمي ندارند ، از هر سفيدي که دلت بخواد باش آشنا بشي. ـ ناکس اصلا ً توشون نبود .»
تلخي کلامش "ولش ِ" ريزه نقش را لحظه اي ساکت کرد. سپس گفت : « راستش ، نمي شه گفت چه جور آدمي بود ؟»
« نه ، نمي شه گفت ـ همين طور شق و رق وايساده بود ، با دهان بسته و چشم هايي که روي هم فشرده بود و دستايي که از دو طرف آويزان بود . اونوقت يکي از بچه ها مالوندش . به نظر من بيرونش که آورديم ديگه مرده بود. »
"ولش" قدمهايش را کند کرد و گفت : « تو اين مسير باغچه هاي قشنگي هس . خيلي پول بايد صرف نگه داريشون بشه . »
آنقدر به "مايک" نزديک شد که شانه اش با بازوي او تماس پيدا کرد.
« من هيچ وقت تو لينچ نبودم . نمي دونم چه اثري رو آدم مي ذاره ـ بعدش ؟ »
"مايک" از او کنار کشيد و گفت : « هيچ اثري رو آدم نمي ذاره» سرش را پايين انداخت و قدمهايش را تند کرد . مي فروش ريزه نقش مجبور شد براي رسيدن به " مايک" تاخت بردارد . چراغهاي خيابان کمتر و هوا تاريک تر و امن تر شده بود . "مايک" ناگهان گفت : « باعث مي شه آدم يه جور حالت لختي و خستگي پيدا کنه ، در عين حال يه جور رضايت هم حس مي کنه. جوري که انگار کار خوبي کرده ـ اما خسته و خواب آلوده » گامهايش را آهسته کرد.
« نگاه کن ، چراغ آشپزخونه روشنه . من اينجا زندگي مي کنم . عيال منتظرم بيدار مونده . » " مايک" جلو خانۀ کوچکش ايستاد .
"ولش" هم با بي قراري کنارش ايستاد و گفت : « هروقت يه گيلاس آبجو يا يه پيک ويسکي خواستي ، بيا سراغ من . مغازه تا نصفه شب بازه . من با دوستام خوب تا مي کنم .» و مثل موش پيري از آنجا دور شد . "مايک" داد زد : « شب بخير»
خانه اش را دور زد و از در پشت داخل شد . زن لاغر و بدخلقش کنار اجاق گاز روشن نشسته بود و خودش را گرم مي کرد . نگاه شکوه آلودش را به "مايک" که در آستانۀ در ايستاده بود گرداند .
آنگاه چشمهايش گشاد شد و روي صورت "مايک" ماند و با صداي خشني گفت: « با يه زن بودي ؟ با کدوم يکيشون بودي؟»
"مايک" خنديد : « خودتو خيلي با هوش مي دوني آره؟ آدم باهوشي هستي مگه نه ؟ چطور شده خيال مي کني من با يه زن بودم؟ »
زن به تندي گفت: « خيال مي کني نمي تونم از نگاهت بفهمم؟»
"مايک" گفت: « اگه تو اينقدر باهوشي و خيلي سرت مي شه ، پس منم يک کلوم حرف نمي زنم . مي توني منتظر روزنامۀ فردا صبح باشي»
"مايک" ترديدي را که در چشمان قانع نشدۀ زن موج مي زد ، ديد.
زن گفت: « قضيۀ سياهه بود؟ سياهه رو گرفتنش؟ همه مي گفتن که مي گيرنش .»
« اگه اينقدر باهوشي ، خودت ته و توشو در آر . من هيچي بهت نمي گم .»
" مايک" از درون آشپزخانه به حمام رفت . آينۀ کوچکي به ديوار آويخته بود . کلاهش را از سرش برداشت و به صورتش نگاه کرد . با خود انديشيد : « به خدا حق با عيال بود . درست همون چيزيه که احساس مي کنم»




اثر: جان اشتاین بک
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
من این داستان رو واسه نقد میذارم:


"مراقب" _استیو مک لئود

مرد کوچک اندام فریاد زد:روی سبزه ها راه نرو!
مرد تنومند در جواب گفت:احمق نشو سبزه چیزی احساس نمی کند.
مرد کوچک اندام جواب داد:باید مراقبش باشی.سبزه به ما زیبایی هدیه می کند.اما شکننده است.
مرد تنومند گفت:به هر حال. و قدم زنان عبور کرد.
سالها بعد هر دو از این جهان رفتند.
سبزه های گورستان بی هیچ تفاوتی بر گورهای هر دو روییدند.
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
اولین نقد هم خودم میذارم.امیدوارم خوشتون اومده باشه.

تو ذهنم با خوندن این داستان قانون عمل و عکس العمل نیوتن تداعی شد.
من فکر می کنم یکی از چیزایی که همیشه تو کتابا خوندیم و توی زندگی اجتماعی و شخصیمون استفاده میشه همین قانونه.
شاید این عکس العمل دیر نشون داده بشه اما وجود داره.
مرد کوچک فقط گفت اما جلوگیری نکرد یا کاری انجام نمی شه یا اگه انجام میشه کاملش نتیجه میده و اشتباه مرد کوچک در نقص انجامش بود و مرد تنومند کاری رو که می خواست انجام داد .
بی تفاوتی در هر دو بود و بعد از مرگشون نوبت سبزه ها بود تا عکس العمل نشون بدن.

ظرافت داستان و لحن صمیمانه اش بیش از هر چیز دیگه ای جلب توجه میکنه.و ضعفش در شخصیت پردازی بود.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
"سبزه های گورستان بی هیچ تفاوتی بر گورهای هر دو روییدند."
سبزه ها بر روی گور هر کسی می رویند. برایشان تفاوتی ندارد که زیر آن خاک چه کسی خوابیده باشد. سبزه ها بر گور مرد کوچک اندام هم روییدند, حال که او از آنها در برابر مرد تنومند طرفداری کرده بود( طرفداری هرچند ضعیف).اشاره ای ظریف به بی رحمی دنیا.
داستان شخصیت پردازی قوی ندارد ولی شاید دلیلی هم برای این کار وجود نداشت. دانستن اینکه شخصیتهای داستان واقعا که هستند تاثیری در روند کلی داستان نداشت.

 

mahroo

عضو جدید
داستان جالبی بود.شاید اشاره به زندگی تو این جامعه داره که درسته اونها سبزه بودن ولی به نظرم به افراد ظعیف جامعه اساره داره و اون مرد کوچک احساس همدردی کرده ولی خیلی گذرا و اون مرد تنومند که نماد آدمهای خودخواه و قوی رو نشون میده اصلا براش این موضوع اهمیت نداشته و بی تفاوت گذشته
 

mehrzadmo

عضو جدید
نمي دونم چرا هر چي تايپك خوبه از زير چشم من در ميره !
ببخشيد و عذر ميخوام كه بي مقدمه مي پرم وسط حرفتون اما :
داستان اول يك داستان نيست !‌ هر چند كه زيرش ما اسم فرانتس كافكا رو مي بينيم ! دوست عزيز ميشه منبع اين داستان رو ذكر كنيد ؟ شايد فقط ذكر جمله اي كافكا يا قسمتي از يه داستان باشه . اين داستان فاقد طرحه و ....
داستان دوم يك داستان بسيار زيبا ست "گربه اي زير باران " از ارنست همينگوي . درون مايه داستان عدم درك متقابله كلا . مدير هتلي كه بيشتر از شوهر زن اونو درك مي كنه . اين داستان رو قبلا خونده بودم براي ذكرش ممنونم .
داستان سوم رو نخوندم و معذرت ميخوام .
اما داستان چهارم . باز اين داستان نيست ! در بهترين حالت اين يك داستان بدون طرحه . اتفاقي توي داستان نميافته و هدف فقط به ذكر يك حرفه كه حالا از دهن دو تا مرد كه با هم دوستن در مي آد . همين ! معمولا داستانهاي كمي به اين شكل نوشته و پرداخته ميشند . و عموما حجم بسيار كمي دارند . چرا كه خواننده به علت عدم طرح علاقه اي به پي گيري اون نداره ...
-----------------
ببخشيد كه پريدم وسط بحث :gol:
 

mehrzadmo

عضو جدید
باز بي ادبي مي كنم و يه داستان مي زارم . ممنون ميشم كه نظرتون رو در موردش بگيد :
------------------------------------------------------------------
مزه
مرد پیر از کوه پایین آمد . و به سمت باجه تلفن رفت . گوشی را برداشت و شماره ای گرفت . زنی از پشت گوشی گفت شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد . مرد پیر گوشی را گذاشت . مردد تلفن را مجدد برداشت . شماره ای متفاوت گرفت . باز همان زن باز همان حرف . مرد کله اش را به کابین کوبید . یک بار ، دو بار ، سه بار . بعد دست برداشت . رفت به سمت جاده . سنگ بزرگی برداشت و انداختش وسط راه . و رفت کناری کمین کرد . یک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت . و چون ماشینی از جاده عبور نکرد رفت و سنگ را برداشت و در جای همیشگی اش قرار داد. نگاهی به اطراف کرد . روباه پدر سوخته نبود . بعد از آخرین سنگی که به سرش کوبیده بود روباه دیگر تکانی نداشت که بخورد . پس برای این قسمت تفی حواله سنگی کرد که مثلا جای روباه بود . کار دیگری آیا مانده است ؟ این را بلند از خودش پرسید . از جیبش کاغذ را در آورد و مدادی از پس گوشش برخواست . و برای سی و شش هزار و پانصدمین بار لیست را چک کرد . تلفن را زدیم مرد با خودش گفت . سنگ را هم میان جاده گذاشتیم و روباه هم که دیگر نیست . ها نزدیک بود یادم برود باید بروم روی درخت انجیر و از هر چی لانه گنجشک هست را با کناری اش عوض کنم . ولی این فصل سال که دیگر گنجشکی نیست اینجا ؟ امشب باید جایگزینی برای این مرحله پیدا کنم اگر نه تفریحمان به هم می خورد . البته نیک می دانست که مثل تمام سی و شش هزار و پانصد بار قبل امشب این کار را نخواهد کرد . باز لیستش را بیرون آورد و چک کرد، ها گنج . دیگر نمی شود به این حافظه اعتماد کرد. خوب است که این چک لیست را نوشتم نه ؟ و دوید به سمتی که سنگ نشانه گنج آنجا بود . زیر سنگ را کاوید گنج پیدایش شد وسوسه شد که گنج را با خودش ببرد اما خوب که فکر کرد پس فردا چی ؟ گنج فردا از کجا بیاید ؟ پس گنج را سر جایش نهاد و خاک را رویش ریخت . بلند شد و ساعتش را نگاه کرد . رکوردش سه ثانیه بهتر از دیروز بود . حالا دیگر تفریحش تکمیل تکمیل شده بود . به سمت کوه رفت . و همینطور که بالا می رفت فکر کرد بهتر نبود باجه تلفن و جاده همان بالای کوه بودند ؟ بعد اما اضافه کرد نه آنجور دیگر مزه نداشت که .
-----------------------------------------------------------
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نمي دونم چرا هر چي تايپك خوبه از زير چشم من در ميره !
ببخشيد و عذر ميخوام كه بي مقدمه مي پرم وسط حرفتون اما :
داستان اول يك داستان نيست !‌ هر چند كه زيرش ما اسم فرانتس كافكا رو مي بينيم ! دوست عزيز ميشه منبع اين داستان رو ذكر كنيد ؟ شايد فقط ذكر جمله اي كافكا يا قسمتي از يه داستان باشه . اين داستان فاقد طرحه و ....
داستان دوم يك داستان بسيار زيبا ست "گربه اي زير باران " از ارنست همينگوي . درون مايه داستان عدم درك متقابله كلا . مدير هتلي كه بيشتر از شوهر زن اونو درك مي كنه . اين داستان رو قبلا خونده بودم براي ذكرش ممنونم .
داستان سوم رو نخوندم و معذرت ميخوام .
اما داستان چهارم . باز اين داستان نيست ! در بهترين حالت اين يك داستان بدون طرحه . اتفاقي توي داستان نميافته و هدف فقط به ذكر يك حرفه كه حالا از دهن دو تا مرد كه با هم دوستن در مي آد . همين ! معمولا داستانهاي كمي به اين شكل نوشته و پرداخته ميشند . و عموما حجم بسيار كمي دارند . چرا كه خواننده به علت عدم طرح علاقه اي به پي گيري اون نداره ...
-----------------
ببخشيد كه پريدم وسط بحث :gol:
سلام دوست عزیز! ممنون از توجهت!
داستان اول( یا به قول شما داستان بدون طرح) از سایت دیباچه به آدرس www.dibache.com گرفته شده. گاهی داستانهای کوتاه اجزای تشکیل دهنده داستان( مثل طرح,درون مایه و ...) رو ندارند.ولی این باعث نمیشه که اونها رو داستان به حساب نیاریم.
در مورد عذر خواهیتون برای " پریدن وسط بحث" : این تاپیک یه تاپیک عمومیه و هر کسی که بخواد میتونه توش شرکت کنه!حضور شما در این تاپیک باعث خوشحالی من و سایر دوستان می باشد. ممنون از توجهتون!:heart::gol:!
 

mehrzadmo

عضو جدید
گاهی داستانهای کوتاه اجزای تشکیل دهنده داستان( مثل طرح,درون مایه و ...) رو ندارند.ولی این باعث نمیشه که اونها رو داستان به حساب نیاریم.
ميخوام اين سوال رو مطرح كنم . به نظر شما ملاك داستان خوندن يك نوشته چيه ‌؟ اگه طرح نباشه درون مايه نباشه شخصيت پردازي نباشه و... خوب اين كه ميشه شير بي يال و دم و اشكم . نميشه اونو داستان خوند كه . داستان اول در بهترين حالت يك داستان بدون طرحه و همون طور كه گفتم اينها داستانهايي با مخاطب كم هستند و نمونه هاي موفق كمي هم دارند . اين بيشتر يك حكمت لطيفه يا پند حكمت ميز است و بس ...
 

mehrzadmo

عضو جدید
يعني اين داستان اين همه بي ارزش بود ؟ نظري حرفي حديثي چيزي ؟ حداقل فحشي ...
 

Similar threads

بالا