این متن در روزنامه وطن امروز ۲۵ اسفند ۸۹ کار شده است
ما با ۲ چشم، آن چشم تو را می بینیم که می بیند و تو با آن چشم، ما را نگاه می کنی که خیال می کنیم نمی بیند؛ با همان چشم که اشک را به درون می ریزد تا هیچ کس نفهمد بعد از جنگ در این چند سال که زیادی زنده بودی، چه از دست این روزگار آزگار کشیدی ای آموزگار همیشه متبسم جهاد و مبارزه. ای سردار که دنیا را با یک چشم نگاه می کنی، با همان که ما خیال می کنیم نمی بیند. با همان چشم که به شهادت رسید و الان سنگ مزارش روی صورت توست. اجازه می دهی ۲ انگشتم را روی این زیارتگه عشاق بگذارم و برای این “چشم شهید” فاتحه بخوانم؟… بسم رب الشهداء و الصدیقین باید برایت آشنا باشد؛ گاه گاهی برو و وصیت نامه ات را بخوان که در سه راه شهادت با خون همسنگرت با خونی که داشت از چشمت می چکید، نوشتی. بخوان که قانون اساسی جمهوری اسلامی، یکی از صفحاتش وصیت نامه توست. اینکه حالا به شهادت نرسیده ای و زنده مانده ای، لابد لیاقت می خواست که تو نداشتی، اما اینکه امروز امام تو خامنه ای است، لیاقتی بود که هر شهیدی آن را نداشت. شهدایی که در روزگار جنگ، خامنه ای رئیس جمهور را دیده بودند، اما تو در جنگ روزگار آخرین سفیر مسافری را امام می خوانی که قرار است به زودی برگردد از سفر. بو کن بهار را. می شنوی؟ مردی در راه است. بهار، صدای قدم زدن های مهدی فاطمه است در آخرین کوچه پس کوچه های زمستان. بس است زندگی در بن بست غیبت. نه سردار؟… بیا برای ظهور، وقت تعیین نکنیم؛ مولای خامنه ای شاید عجله داشته باشد که بیاید و جهان را که پر از ظلم و جور است، پر کند از عدل و داد. بگذار یک بار هم مصلحت شیعه در اجرای “عدالت” باشد. شاید برای آمدن، برای ظهور، یوسف زهرا از من و شما بیشتر عجله داشته باشد. می ترسم بگویم کی سر می رسد سحر، زودتر برگشت از سفر. تا اذان صبح به افق ظهور، وضوی تو را می خواهد در شط خون. با من امسال جنوب می آیی؟ دوست دارم بلد راه، تو باشی که جبهه و جنگ را مثل دنیا با یک چشم می بینی. با همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، اما می بیند. خوب هم می بیند. تو شهدا را در بیداری با همین چشم می بینی. مگر نه این است که این چشم تو به شهادت رسیده است؟ مگر نه این است که شهید، شهید را می بیند؟… “بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می شناسند”… سردار! اگر تو جانباز چند درصدی، چشمت چه گناهی کرده است؟ چشم تو شهید صددرصد است؛ مثل همه پیکر شهید دقایقی. در دفترچه خاطراتت جای اسم یک شهید خالی است؛ چشم تو. آری! آن شهید والامقام همین چشم توست. هر بسیجی شیدای این چشم توست. این یک چشم معمولی نیست؛ خدا بر چشم تو سرمه شهادت کشیده است. چقدر هم زیبا… اما سردار! یک چشم از چشم تو زیباتر است و آن هر ۲ چشم عباس بن علی است. علمدار کربلا گفتم؛ گریه نمی کنی؟ ابالفضل یک شهید هزار شهید است؛ درست مثل برادرش حسین. مثل علی اکبر. گاهی اعضای یک بدن از تمام آن بدن، زودتر به شهادت می رسد. قبل از عباس، این “کفین ابالفضل” بود که به شهادت رسید. دستی بر بدن نداشت اما تو می توانستی از چشمان قشنگش بخوانی که؛ “سر تا پای من مست رخ ماه حسینه”. عباس مست رخ ماه حسین بود و ما مست رخ “ماه حسین” که عباس بود… سردار! تو می توانی به خامنه ای بگویی علمدار، من که نمی توانم. تو شست و شو کرده ای، من کجا و خرابات کجا؟ دل خوش به این هستم که هر لشکری، سیاهه لشکر می خواهد… گفت: “سر تا پای من مست رخ ماه حسینه، چشمای پر از اشکم سر راه حسینه/ بی تاب حسینم، بی خواب ابالفضل/ رویای لب اهل زمینه، مشک خالی از آب ابالفضل/ از روز ازل دل به علمدار تو دادم، تا روز قیامت می رسی “آقا” به دادم/ من هستم مریدت، تو هستی مرادم/ تو شاه همه اهل جهانی، من عبد و غلام خانه زادم”… سردار! من اگر هم بخواهم به نائب امام زمان سلام کنم، تو را واسطه می کنم و می گویم: “ای نامه که می روی به سوی حسین، از جانب من ببوس روی حسین”. سردار! برای ما حسینیه جماران، بیت رهبری است و این هر ۲ خیمه حسین است. سنگر خوب و قشنگ تان در فتح خرمشهر هم خیمه حسین بود. اگر نبود، خدا با ۲ دست بریده برادر حسین، خرمشهر را آزاد نمی کرد. یادت هست در دوکوهه، کوچه باز می کردید و آهنگران برای تان از کربلا می خواند؛ یادت هست؟ سردار! در صورت تو شهیدی آرمیده است که ما خیال می کنیم نمی بیند ولی تا آن سوی هستی می داند و می بیند که قصه چیست. چشمی که شهید باشد، شاهد تمام ماجراست. می شود از چشمت، از همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، حال بابای خاطره را بپرسی؟ یکی دو روز پیش قصه اش را نوشتم. پدرش علیرضا همرزم تو بود و اینک مثل یکی از چشمهای تو به قافله شهدا پیوسته است. سردار! سال تحویل نمی خواهد بهشت زهرا بیایی. بنشین کنار همین چشمت که ما خیال می کنیم نمی بیند ولی می بیند. گاهی پنج شنبه ها یا غروب جمعه که دلت می گیرد، برو کنار چشمت و برایش فاتحه بخوان. اصلا تا به حال شده که خواب چشمت را ببینی؟ من فقط ۲ بار خواب پدرم را دیده ام. تو چند بار خواب چشمت را دیده ای؟… اما من تا به حال زیاد خواب چشم تو را دیده ام. من خواب چشم تو را که خیال می کنیم نمی بیند، زیاد در بیداری دیده ام. آخرین بار کی تو را دیده ام؟… ۱۸ تیر در سه راه جمهوری؟!… فتنه ۸۸ ولی هر چه گشتم ندیدمت. نه که نبودی، بودی اما من ندیدمت و نشد که برای چشمت، این شهید والامقام فاتحه بخوانم. یک بار خوب یادم هست که در خیابان انقلاب، دوستم کمیل گفت: همین الان اینجا بود، رفت. از ندیدنت دلم گرفت. فتنه که خوابید رفتم بهشت زهرا… و خدای من! دیدم آن مرد که دارد برای حسن باقری فاتحه می خواند، تو هستی. جلو نیامدم. شنیده ام برای شهید، از همان راه دور فاتحه بخوانی قبول است. از همان راه دور، چشمانم را بستم و برای چشم تو فاتحه خواندم. فاتحه که تمام شد، چشم که باز کردم، دیدم چند نوجوان حلقه ات کرده اند و تو داری به آنها می گویی؛ این شهدا هستند که باید برای ما فاتحه بخوانند. آمدم جلو. سلام و علیکی و بوسه ای بر یک شهید که مزارش روی صورت توست. آنجا رویم نشد که بگویم. الان برایت می نویسم: “می شود به چشم شهیدت بگویی برای من فاتحه بخواند؟”… بگو این فاتحه را فوت کند توی صورتم تا نسیم فکه مرا هم وصل کند. من بریده ام این روزها سردار. خسته شده ام. تو هم فکر کنم بریده باشی. خسته شده باشی. بلاتکلیفی! نمی دانی علی فضلی، آن چنددرصدی است که به شهادت رسیده و یا این تن رنجوری است که خورد خورد دارد با شهادت می رسد؟ سردار! مابقی روح تو را، این جسم باقی مانده را ما داریم شهید می کنیم. آنجا که با کم کاری خود، کاری می کنیم رهبر بگوید “این عمار”. خوب می دانم که این “این عمار” دل تو را شکست. من از عمق همان چشم شهیدت می فهمم تمام غیرتت را ای مرد. می خوانم از همان چشم شهیدت که دنیا را برایت زندان کرده ایم مومن خدا. هر چه بعد از جنگ، نفس کشیدی، مُمِد درد بود. زندگی در قفس بود. سخت است بی شهدا زندگی کردن، نه؟… این روزها غلط نکنم دلت برای ۲ حاج احمد خیلی تنگ شده؛ متوسلیان و کاظمی. همت و باکری. چمران و باقری. موحددانش و کریمی. قوجه ای و کارور. وزوایی و ورامینی… حتما باید اسم چشم شهیدت را هم بیاورم که باور کنی جا مانده ای از کاروان؟… نمی خواهم بگویم “یاران چه غریبانه رفتند از این خانه”. من از اساس با این شعر مشکل دارم. اگر آنکه مانده، تو هستی و آقاعزیز و مادر شیرودی و خاطره، باید گفت: “یاران چه غریبانه، ماندند در این خانه”. انصافا غریب نیستی؟ احساس تنهایی نمی کنی؟ سخت نیست؟… آفرین! خیلی سخت است. احسنت بر صداقتت!… “یاران چه غریبانه ماندند در این خانه، هم سوگ غم یار و هم هجرت پروانه”… سردار! آخرین بار کی در حوض جلوی حسینیه حاج همت پادگان دوکوهه وضو گرفتی؟ دلت برای صدای همت تنگ نشده است؟… چشمهایش! چشمهایش! چشمهایش! چشم همت دیوانه می کرد آدم را. دلت برای چشم شهید خودت چی؟ چه رنگی بود؟ گاهی که دلت از دست این مردم می گیرد، بنشین کنار چشم شهیدت و با مردمک چشمی که الان در بهشت است و خیلی هم، پیش تو نیست، نجوا کن. گاهی مردمک یک چشم به خصوص وقتی شهید باشد، بیش از مردم کوچه و بازار، زبان آدم را می فهمد. مردمک چشمهایت الان کجاست؟ بگو بیاید و از تو دفاع کند. نیست! شاید هم هست، و تو نیستی. بین تو و چشم شهیدت، آن اندازه که از پهنای صورتت هویداست، فاصله نیست. فاصله خیلی بیشتر از این حرفهاست. مثل فاصله خاطره از پدر شهیدش علیرضا. مثل فاصله بهشت از این دنیا که با این همه فاصله از بهشت، نمی دانم چرا اسمش را جهنم نگذاشته اند! شاید جهنم فاصله اش به بهشت از فاصله این دنیا تا بهشت کمتر باشد. حالا عزیز من، دیدی چرا گفتم: “یاران چه غریبانه ماندند در این خانه، هم سوگ غم یار و هم هجرت پروانه”. سردار! هر چه پروانه بود رفت. این پروانه ها که گه گاه دور و برت می بینی، یک مشت پر سوخته اند. پروانه نیستند. پروانه آن چشم شهید تو بود که رفت. این یکی چشمت دارد می سوزد. مثل دلت. دارد می سوزد مثل دلت، شبیه آن وقتی که قلبت تیر می کشد. قلب، تنها تفنگی است که وقتی تیر می کشد، به جای دشمن می زند به خودش. قلب تنها شیشه ای است که وقتی می شکند، هیچ دستی را نمی برد الا دست خودش. حیف که نمی دانم چند درصد شیمیایی هستی، و الا به تو می گفتم که عناصر بی بصیرت جدول مندلیف چه بلایی بر سر سینه جانباز اعصاب و روان می آورند. سردار! تمام قفسه سینه تو آسایشگاه ثارالله است و خدا را شکر کن که وقتی قلبت در این جنگ روزگار می شکند، ضربان قلبت به جای “حسین حسین” می رود روی موج “عباس عباس”. حالا به من بگو در فاصله این ۲ صدا باید کدام روز را به تو تبریک بگویم؛ روز پاسدار یا روز جانباز؟! تو سردار! نه پاسداری و نه جانبازی، اما هم پاسداری و هم جانباز. تو مثل زینب می مانی. داری “سعی” می کنی میان این ۲ مقام و هروله ات آنجاست که آب را سراب می بینی. آب را شراب می بینی. آب را حباب می بینی. این هر ۳ دشمن تو هستند. حواست هست؟! آب فقط در اروند بود. اروند، وحشی نبود. اتفاقا خیلی هم مهربان بود. وحشی کسانی هستند که دل نازنین تو را می شکنند. وحشی، مثلث سراب و شراب و حباب است. سراب مارقین. شراب قاسطین. حباب ناکثین. همان زر و زور و تزویر. سردار! ابوتراب عین آب بود. رهبر انقلاب عین آب است و دشمنان علی در هر زمانه ای، جملگی سر و ته یک کرباسند. سراب و شراب و حباب، سر و ته یک کرباسند . . .
آخرین ویرایش: