نجوایی با سردار همیشه متبسم سالهای عاشقی، حاج علی فضلی

Haaji

عضو جدید
کاربر ممتاز
این متن در روزنامه وطن امروز ۲۵ اسفند ۸۹ کار شده است

ما با ۲ چشم، آن چشم تو را می بینیم که می بیند و تو با آن چشم، ما را نگاه می کنی که خیال می کنیم نمی بیند؛ با همان چشم که اشک را به درون می ریزد تا هیچ کس نفهمد بعد از جنگ در این چند سال که زیادی زنده بودی، چه از دست این روزگار آزگار کشیدی ای آموزگار همیشه متبسم جهاد و مبارزه. ای سردار که دنیا را با یک چشم نگاه می کنی، با همان که ما خیال می کنیم نمی بیند. با همان چشم که به شهادت رسید و الان سنگ مزارش روی صورت توست. اجازه می دهی ۲ انگشتم را روی این زیارتگه عشاق بگذارم و برای این “چشم شهید” فاتحه بخوانم؟… بسم رب الشهداء و الصدیقین باید برایت آشنا باشد؛ گاه گاهی برو و وصیت نامه ات را بخوان که در سه راه شهادت با خون همسنگرت با خونی که داشت از چشمت می چکید، نوشتی. بخوان که قانون اساسی جمهوری اسلامی، یکی از صفحاتش وصیت نامه توست. اینکه حالا به شهادت نرسیده ای و زنده مانده ای، لابد لیاقت می خواست که تو نداشتی، اما اینکه امروز امام تو خامنه ای است، لیاقتی بود که هر شهیدی آن را نداشت. شهدایی که در روزگار جنگ، خامنه ای رئیس جمهور را دیده بودند، اما تو در جنگ روزگار آخرین سفیر مسافری را امام می خوانی که قرار است به زودی برگردد از سفر. بو کن بهار را. می شنوی؟ مردی در راه است. بهار، صدای قدم زدن های مهدی فاطمه است در آخرین کوچه پس کوچه های زمستان. بس است زندگی در بن بست غیبت. نه سردار؟… بیا برای ظهور، وقت تعیین نکنیم؛ مولای خامنه ای شاید عجله داشته باشد که بیاید و جهان را که پر از ظلم و جور است، پر کند از عدل و داد. بگذار یک بار هم مصلحت شیعه در اجرای “عدالت” باشد. شاید برای آمدن، برای ظهور، یوسف زهرا از من و شما بیشتر عجله داشته باشد. می ترسم بگویم کی سر می رسد سحر، زودتر برگشت از سفر. تا اذان صبح به افق ظهور، وضوی تو را می خواهد در شط خون. با من امسال جنوب می آیی؟ دوست دارم بلد راه، تو باشی که جبهه و جنگ را مثل دنیا با یک چشم می بینی. با همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، اما می بیند. خوب هم می بیند. تو شهدا را در بیداری با همین چشم می بینی. مگر نه این است که این چشم تو به شهادت رسیده است؟ مگر نه این است که شهید، شهید را می بیند؟… “بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می شناسند”… سردار! اگر تو جانباز چند درصدی، چشمت چه گناهی کرده است؟ چشم تو شهید صددرصد است؛ مثل همه پیکر شهید دقایقی. در دفترچه خاطراتت جای اسم یک شهید خالی است؛ چشم تو. آری! آن شهید والامقام همین چشم توست. هر بسیجی شیدای این چشم توست. این یک چشم معمولی نیست؛ خدا بر چشم تو سرمه شهادت کشیده است. چقدر هم زیبا… اما سردار! یک چشم از چشم تو زیباتر است و آن هر ۲ چشم عباس بن علی است. علمدار کربلا گفتم؛ گریه نمی کنی؟ ابالفضل یک شهید هزار شهید است؛ درست مثل برادرش حسین. مثل علی اکبر. گاهی اعضای یک بدن از تمام آن بدن، زودتر به شهادت می رسد. قبل از عباس، این “کفین ابالفضل” بود که به شهادت رسید. دستی بر بدن نداشت اما تو می توانستی از چشمان قشنگش بخوانی که؛ “سر تا پای من مست رخ ماه حسینه”. عباس مست رخ ماه حسین بود و ما مست رخ “ماه حسین” که عباس بود… سردار! تو می توانی به خامنه ای بگویی علمدار، من که نمی توانم. تو شست و شو کرده ای، من کجا و خرابات کجا؟ دل خوش به این هستم که هر لشکری، سیاهه لشکر می خواهد… گفت: “سر تا پای من مست رخ ماه حسینه، چشمای پر از اشکم سر راه حسینه/ بی تاب حسینم، بی خواب ابالفضل/ رویای لب اهل زمینه، مشک خالی از آب ابالفضل/ از روز ازل دل به علمدار تو دادم، تا روز قیامت می رسی “آقا” به دادم/ من هستم مریدت، تو هستی مرادم/ تو شاه همه اهل جهانی، من عبد و غلام خانه زادم”… سردار! من اگر هم بخواهم به نائب امام زمان سلام کنم، تو را واسطه می کنم و می گویم: “ای نامه که می روی به سوی حسین، از جانب من ببوس روی حسین”. سردار! برای ما حسینیه جماران، بیت رهبری است و این هر ۲ خیمه حسین است. سنگر خوب و قشنگ تان در فتح خرمشهر هم خیمه حسین بود. اگر نبود، خدا با ۲ دست بریده برادر حسین، خرمشهر را آزاد نمی کرد. یادت هست در دوکوهه، کوچه باز می کردید و آهنگران برای تان از کربلا می خواند؛ یادت هست؟ سردار! در صورت تو شهیدی آرمیده است که ما خیال می کنیم نمی بیند ولی تا آن سوی هستی می داند و می بیند که قصه چیست. چشمی که شهید باشد، شاهد تمام ماجراست. می شود از چشمت، از همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، حال بابای خاطره را بپرسی؟ یکی دو روز پیش قصه اش را نوشتم. پدرش علیرضا همرزم تو بود و اینک مثل یکی از چشمهای تو به قافله شهدا پیوسته است. سردار! سال تحویل نمی خواهد بهشت زهرا بیایی. بنشین کنار همین چشمت که ما خیال می کنیم نمی بیند ولی می بیند. گاهی پنج شنبه ها یا غروب جمعه که دلت می گیرد، برو کنار چشمت و برایش فاتحه بخوان. اصلا تا به حال شده که خواب چشمت را ببینی؟ من فقط ۲ بار خواب پدرم را دیده ام. تو چند بار خواب چشمت را دیده ای؟… اما من تا به حال زیاد خواب چشم تو را دیده ام. من خواب چشم تو را که خیال می کنیم نمی بیند، زیاد در بیداری دیده ام. آخرین بار کی تو را دیده ام؟… ۱۸ تیر در سه راه جمهوری؟!… فتنه ۸۸ ولی هر چه گشتم ندیدمت. نه که نبودی، بودی اما من ندیدمت و نشد که برای چشمت، این شهید والامقام فاتحه بخوانم. یک بار خوب یادم هست که در خیابان انقلاب، دوستم کمیل گفت: همین الان اینجا بود، رفت. از ندیدنت دلم گرفت. فتنه که خوابید رفتم بهشت زهرا… و خدای من! دیدم آن مرد که دارد برای حسن باقری فاتحه می خواند، تو هستی. جلو نیامدم. شنیده ام برای شهید، از همان راه دور فاتحه بخوانی قبول است. از همان راه دور، چشمانم را بستم و برای چشم تو فاتحه خواندم. فاتحه که تمام شد، چشم که باز کردم، دیدم چند نوجوان حلقه ات کرده اند و تو داری به آنها می گویی؛ این شهدا هستند که باید برای ما فاتحه بخوانند. آمدم جلو. سلام و علیکی و بوسه ای بر یک شهید که مزارش روی صورت توست. آنجا رویم نشد که بگویم. الان برایت می نویسم: “می شود به چشم شهیدت بگویی برای من فاتحه بخواند؟”… بگو این فاتحه را فوت کند توی صورتم تا نسیم فکه مرا هم وصل کند. من بریده ام این روزها سردار. خسته شده ام. تو هم فکر کنم بریده باشی. خسته شده باشی. بلاتکلیفی! نمی دانی علی فضلی، آن چنددرصدی است که به شهادت رسیده و یا این تن رنجوری است که خورد خورد دارد با شهادت می رسد؟ سردار! مابقی روح تو را، این جسم باقی مانده را ما داریم شهید می کنیم. آنجا که با کم کاری خود، کاری می کنیم رهبر بگوید “این عمار”. خوب می دانم که این “این عمار” دل تو را شکست. من از عمق همان چشم شهیدت می فهمم تمام غیرتت را ای مرد. می خوانم از همان چشم شهیدت که دنیا را برایت زندان کرده ایم مومن خدا. هر چه بعد از جنگ، نفس کشیدی، مُمِد درد بود. زندگی در قفس بود. سخت است بی شهدا زندگی کردن، نه؟… این روزها غلط نکنم دلت برای ۲ حاج احمد خیلی تنگ شده؛ متوسلیان و کاظمی. همت و باکری. چمران و باقری. موحددانش و کریمی. قوجه ای و کارور. وزوایی و ورامینی… حتما باید اسم چشم شهیدت را هم بیاورم که باور کنی جا مانده ای از کاروان؟… نمی خواهم بگویم “یاران چه غریبانه رفتند از این خانه”. من از اساس با این شعر مشکل دارم. اگر آنکه مانده، تو هستی و آقاعزیز و مادر شیرودی و خاطره، باید گفت: “یاران چه غریبانه، ماندند در این خانه”. انصافا غریب نیستی؟ احساس تنهایی نمی کنی؟ سخت نیست؟… آفرین! خیلی سخت است. احسنت بر صداقتت!… “یاران چه غریبانه ماندند در این خانه، هم سوگ غم یار و هم هجرت پروانه”… سردار! آخرین بار کی در حوض جلوی حسینیه حاج همت پادگان دوکوهه وضو گرفتی؟ دلت برای صدای همت تنگ نشده است؟… چشمهایش! چشمهایش! چشمهایش! چشم همت دیوانه می کرد آدم را. دلت برای چشم شهید خودت چی؟ چه رنگی بود؟ گاهی که دلت از دست این مردم می گیرد، بنشین کنار چشم شهیدت و با مردمک چشمی که الان در بهشت است و خیلی هم، پیش تو نیست، نجوا کن. گاهی مردمک یک چشم به خصوص وقتی شهید باشد، بیش از مردم کوچه و بازار، زبان آدم را می فهمد. مردمک چشمهایت الان کجاست؟ بگو بیاید و از تو دفاع کند. نیست! شاید هم هست، و تو نیستی. بین تو و چشم شهیدت، آن اندازه که از پهنای صورتت هویداست، فاصله نیست. فاصله خیلی بیشتر از این حرفهاست. مثل فاصله خاطره از پدر شهیدش علیرضا. مثل فاصله بهشت از این دنیا که با این همه فاصله از بهشت، نمی دانم چرا اسمش را جهنم نگذاشته اند! شاید جهنم فاصله اش به بهشت از فاصله این دنیا تا بهشت کمتر باشد. حالا عزیز من، دیدی چرا گفتم: “یاران چه غریبانه ماندند در این خانه، هم سوگ غم یار و هم هجرت پروانه”. سردار! هر چه پروانه بود رفت. این پروانه ها که گه گاه دور و برت می بینی، یک مشت پر سوخته اند. پروانه نیستند. پروانه آن چشم شهید تو بود که رفت. این یکی چشمت دارد می سوزد. مثل دلت. دارد می سوزد مثل دلت، شبیه آن وقتی که قلبت تیر می کشد. قلب، تنها تفنگی است که وقتی تیر می کشد، به جای دشمن می زند به خودش. قلب تنها شیشه ای است که وقتی می شکند، هیچ دستی را نمی برد الا دست خودش. حیف که نمی دانم چند درصد شیمیایی هستی، و الا به تو می گفتم که عناصر بی بصیرت جدول مندلیف چه بلایی بر سر سینه جانباز اعصاب و روان می آورند. سردار! تمام قفسه سینه تو آسایشگاه ثارالله است و خدا را شکر کن که وقتی قلبت در این جنگ روزگار می شکند، ضربان قلبت به جای “حسین حسین” می رود روی موج “عباس عباس”. حالا به من بگو در فاصله این ۲ صدا باید کدام روز را به تو تبریک بگویم؛ روز پاسدار یا روز جانباز؟! تو سردار! نه پاسداری و نه جانبازی، اما هم پاسداری و هم جانباز. تو مثل زینب می مانی. داری “سعی” می کنی میان این ۲ مقام و هروله ات آنجاست که آب را سراب می بینی. آب را شراب می بینی. آب را حباب می بینی. این هر ۳ دشمن تو هستند. حواست هست؟! آب فقط در اروند بود. اروند، وحشی نبود. اتفاقا خیلی هم مهربان بود. وحشی کسانی هستند که دل نازنین تو را می شکنند. وحشی، مثلث سراب و شراب و حباب است. سراب مارقین. شراب قاسطین. حباب ناکثین. همان زر و زور و تزویر. سردار! ابوتراب عین آب بود. رهبر انقلاب عین آب است و دشمنان علی در هر زمانه ای، جملگی سر و ته یک کرباسند. سراب و شراب و حباب، سر و ته یک کرباسند . . .
 
آخرین ویرایش:

Haaji

عضو جدید
کاربر ممتاز
. . . سردار! تو هم عین آب می مانی. عین اروند. عین پازوکی. عین محمودوند. درست است که الان جنگ روزگار است، اما اگر گریبان تو را ۳ ضلعی سراب و شراب و حباب، چسبیده اند و رها نمی کنند، شک نکن که امروز هم روزگار جنگ است. دیروز تو باید در سه راه شهادت می جنگیدی و امروز در سه راه جمهوری و فردا در سه راه سایبر. الان جنگ، جنگ “آن لاین” است با “چفیه”. مرز جنگ زیاد روشن نیست. سردار! بگو که همت، آن لاین نبود. بسیجی بود. بگو که باکری، آن لاین نبود. بسیجی بود. بگو این حرفها را… و بگو که در فاو، صدها کیلومتر جلوتر از خمینی می جنگیدید و کسی شما را متهم به خروج از ولایت مداری و شکستن دل امام نمی کرد. بگو که جنگیدن در روزگار جنگ، آسان تر بود از جنگیدن در این جنگ روزگار. بگو که از ماه نباید بر فرق ستاره هایی که عاشقانه و عاقلانه و شهادت طلبانه، خامنه ای را دوست دارند، چماق ساخت. بگو این حرفها را… این داغ را. بگو که حتی به بهانه نهی از منکر دوست، جهاد با دشمن را نباید رها کرد. بگو که شمر در گودی قتلگاه گوگل نشسته روی سینه حسین و دارد از خورشید سر می برد. بگو که رقیه باز هم در آستانه یتیمی است و زینب تنهاست. بگو که من یعنی “علی فضلی” را رها کنید و ببینید حال و روز منطقه را. بگو که عدالت و ولایت و ادب و اخلاق و علی، این همه یار داشت و ما نمی دانستیم! بگو کسانی که یک زخم به شمر نیانداخته اند، چگونه دارند دست و پای علی اکبر را می بندند. بگو از اتحاد سراب و شراب و حباب، علیه سربازان سپاه آب. بگو این حرفها را… و بگو که تیغ بر شمر نیانداختن، اما در عوض هلهله کردن از خطای دوست، اسمش نهی از منکر نیست. بگو که دل رهبر را آن کسی می شکند که روی سینه حسین نشسته است. بگو که دل رهبر را “این همرهان سست عناصر” بی بصیرت می شکند. بگو که بابای ماست خامنه ای. آری! تو هم بگو… و راستش را بگو… راستش را بگو سردار! الان چند درصد بدنت به شهادت رسیده است؟ آیا بنیاد شهید برای چشم شهیدت کارت صادر کرده است؟ سردار! هنوز چشم تو در نوبت است، که اینگونه سخاوتمندانه بذل و بخشش می کنند واژه مقدس شهید را تا دل تو و خاطره و مادر شهیدان جنیدی بشکند، اما در عوض نشکند چینی نازک تنهایی کسانی که حسین غلام کبیری را در همین فتنه ۸۸ به شهادت رساندند. علی گفت به ابن ملجم، شیر بدهید، اما دیگر دستش شمشیر نداد. اینجا عده ای معنای قصاص را بد فهمیده اند و معتقدند کار ابن ملجم در شب قدر، تقصیر حرفهای علی بود که در “نهج البلاغه” زد. اینجا سردار! عده ای معتقدند چون علی از غصه درآوردن خلخال از پای پیرزن یهود، دق کردن را روا می دانست، پس صفر تا صد حق با یهودای مصلحت است! و چون علی چنان کرد، باید در عوض، چادر از سر زن محجبه در روز عاشورا کشید، تا دل علی نشکند! و باید کمی علی کوتاه بیاید، کمی معاویه، تا اصلا صفینی نباشد که از دل آن نهروان بیرون آید. تا اصلا جمل نباشد… و چون علی روزی از طلحه تعریف کرده بود و دگر روز با زبیر در یک قاب نشست، پس ناکثین، عماران علی بودند!… و عمار و مقداد و مالک و ابوذر، بد، ابوزر و ابوزور و ابوتزویر و ابومصلحت و عموزنجیرباف و امار با الف، همه خوب!… و همه معلم اخلاق!… الان وقت خوبی است. بهانه هم دست مان آمده است. چنان جوی درست می کنیم که همه چیز، بی اخلاقی باشد، الا بی بصیرتی!… سردار! هیهات که فتنه ۸۸ را فراموش کنیم. سردار! اینجا جماعتی هستند که معتقدند جون علی احترام همسر پیامبر را نگه داشت، پس تنها ناسزایی که حد شرعی ندارد، فحاشی علیه عمار است… و تنها شعاری که حد قانونی ندارد، “مرگ بر اصل ولایت فقیه” است… و چون “آقا” گفتند؛ حتی اگر عکس مرا هم پاره کردند، شما سکوت کنید، آنقدر باید سکوت کرد که رهبر “این عمار” بگوید… و چون “آقا” توصیه به اخلاق کردند، فقط باید بچه حزب اللهی ها را ناسزا گفت… و چون “آقا” امر به قانون کرده اند، فقط باید عمار را شلاق زد و زندانی کرد… و چون “آقا” گفتند؛ به احدی ظلم نکنید، فقط باید بچه بسیجی ها مظلوم باشند و فقط باید بر سر عمار داد کشید… تا آن منافق ملعون باز هم برای بازگشتش به نظام شرط تعیین کند… تا کسی با آن فتنه گر پستونشین کاری نداشته باشد که گفت: این بار باید علی را از تخت پایین کشید… قصه این است سردار! بگو اینها را تا بلکه فتنه از یادمان نرود. تا چشم شهید تو را فراموش نکنیم و خیال نکنیم فحاشی و دروغ و تهمت و تیغ و داغ و دار و درفش علیه تو آزاد است. سردار! کمی بیشتر “همت” کرده بودی، الان داشتی با “محمدابراهیم” پرسه می زدی در خیابان های بهشت. در ماتم خیبر، در سوگ بدر، در فراق آب اروند، لطفا افسوس بخور مرد. این آه و افسوس کمترین سهم توست… “توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد” کمترین سهم توست. سردار! بیا بنشین در اتوبوس کاروان راهیان نور و تا جنوب، همسفر ما باش. برای ما از سمت چپ جاده بگو که محل شهادت یکی از ۲ چشمان توست. و از سمت راست سه راه شهادت که دو سوم بدنت آنجا به شهادت رسید. می دانم چرا روی ویلچر نمی نشینی. تو آنقدر سبکی که مثل سبکباران می خرامی و می روی و عاقبت مرا تنها می گذاری و می روی. پس نخاع تو را همان خدایی قطع نکرده است، که خرمشهر را آزاد کرد و الا جای تو حتی روی ویلچر هم نیست. جای تو درون تابوت است… راستی، گفتم تابوت! از مراسم تشییع پیکر چشم شهیدت برایم بگو. روی تابوت چشم شهیدت آیا پرچم ۳ رنگی که گذاشته بودی، “الله” نداشت که عده ای به جای اسلام، دم از مکتب ایران می زنند؟!… از شب هفت چشم شهیدت بگو!… و بگو که بعد از شهادت این چشم، چه مقدار نگاه که پاک و معصوم به یتیمی رسیدند. سردار! کاش چند تا شهید مثل چشمان تو بیشتر داشتیم که مثلث سراب و حباب و شراب به امام جام زهر نمی داد. می دانی! تو باید به چشم خود بگویی “این عمار” هر وقت که دلت برای برادران دستواره تنگ می شود. بخشی از صورت تو، امتداد بهشت زهرای من است: قطعه ۲۶ ردیف صورت، شماره آن چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، ولی خوب می داند و می بیند و می خواند انتهای افق را. این چشم، یادگاری جنگ است که خدا تقدیم تو کرد. “روزگار جنگ” بعثی ها یک چشمت را گرفتند و اینک در این “جنگ روزگار” بعضی ها باز تو را نشانه گرفته اند. مکتب بعثی ها حتی عراق هم نبود. کوفه بود، اما مکتب تو مکتب کربلاست. مکتب تو “آرم سپاه” است. مکتب تو دقیقا روی قلب توست. مکتب تو صدای ضربان قلب توست. مکتب تو “حسین حسین” است. مکتب ما اما آن چشم توست که خیال می کنیم نمی بیند. آهای حاج علی فضلی! تو آنقدر برایم مقدس بودی، که قبل از نوشتن این متن، وضو گرفتم و هنگام مسح سر، یادم آمد که اگر تو نبودی، باز هم “علقمه” را بر یتیمان کربلا بسته بودند. ای مرد! معلم انشای سال اول راهنمایی از من خواسته بود با “دجله و فرات” جمله بسازم. نوشتم “اروند”… و مابقی کلمات جمله ام مثل ۱۵ درصد از بدن تو افتاد توی آب و در جزر و مد “والفجر ۸″ گم شد. خانم معلم خودش همسر شهید بود؛ خانم قره چه داغی. بنده خدا زد زیر گریه، اما من چون مرد بودم، بغضم را نگه داشتم برای روز مبادا. امروز وقتش است که در مظلومیت تو گریه کنم بدتر از ابر بهار. سراپای بدن تو برای من روضه عباس است، جز آن چشم شهید که “ما رایت الا جمیلا” است. سردار! می دهی با چشمانت یک عکس بیاندازم، پز بدهم که من هم با شهدا عکس دارم؟! می شود اشکهای مرا با همان چشمی ببینی، که ما خیال می کنیم نمی بیند. آهای حاج علی فضلی! ما تو را از همت و باکری بیشتر دوست داریم ها. گفته باشم؛ نگی نگفت. به قوا بابای خاطره، توی خواب پس پری شب، یه دونه باشی!… سردار! تو سالهاست که به صورت “آن لاین” داری شهید می شوی. سالهاست. هر وقت فتنه ای می شود و تو را در سه راه شهادت… ببخشید؛ سه راه جمهوری می بینم، خدا را شکر می کنم که علی فضلی با ماست و قوت قلب می گیرم. آخر می دانی! آشوبگران عاشورا از تو مثل همان می ترسند که “آقا” گفت اسرائیلی ها مثل همان می مانند! الان شرایط طوری است که به راحتی نمی توان کلمه “سگ” را بر زبان جاری کرد و “کمثل الکلب” گفت. راستی، آخرین بار تو را کی دیدم که این همه دلم برایت تنگ شده است؟… تو بابای مرا در جنوب جا گذاشتی، یا شهدا تو را جنب بهشت جا گذاشتند؟!… تمام زندگی ام این روزها پر شده از “علامت تعجب”. “بعضی ها” و “بعثی ها” چقدر از ملک عبدالله اردنی خوش شان می آید!(علامت تعجب) فرش قرمزی که سرخی اش از خون شهداست، کاش جلوی ابلیس پهن نشود!(علامت تعجب) این فرش را در کویر، “ننه علی” با چه مشقتی بافت و چقدر زجر کشید تا “علی” را سرباز “مکتب ولایت فقیه” بار بیاورد!(علامت دسته عزاداری سیدالشهدا) “ننه علی” می تواند مادر تو باشد!(علامت اینکه وقتی علم از دست عباس افتاد، فاطمه زودتر از ام البنین خودش را بالای سر عباس رساند) اگر در قید حیات است، که خدا را شکر، اما اگر نیست، با همان چشمی که ما خیال می کنیم نمی بیند، می توانی “مادر” را ببینی که باز هم به جای “جبهه” می گوید “منطقه”!(علامت ظفر) همت رفت منطقه. باکری رفت منطقه. در روستای کیاسر شمال، مادر شهیدی که بچه اش را به جنوب فرستاده بود، می گفت: پسرم رفته منطقه. منطقه. منطقه. منطقه… آهای حاج علی فضلی!(علامت دستوری) “میدان لولو” بخشی از منطقه عمیلیاتی “الی بیت المقدس” است!(علامت سکوت ممنوع) و تو با آن چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، باید شهدا را این روزها در “منطقه” زیاد دیده باشی!(علامت عاشقی) “ننه علی” که جای خود دارد. فکر کنم “علی” هم مالک را به جای مصر، رهسپار منطقه کرده بود!(علامت قیام و انتقام) تمام منطقه خاور میانه امروز سه راه شهادت است و در “التحریر” برادران زین الدین را “اخوان المسلمین” صدا می زنند!(علامت وحدت) منطقه دارد از وصیت نامه ۳۰ سال پیش تو که ۵ سال بعد در یکی از والفجرها تمدیدش کردی، مشق می نویسد!(علامت عشق) از دست توست و از دست منطقه رفتن های امثال توست که نتانیاهو حتی وقت نمی کند که سرش را به دیوار بکوبد!(علامت سگ) مسئله تو مسئله منطقه است. “الی بیت المقدس” مرجع تقلید آن کودک آواره ای است که برای رهایی بیت المقدس دنبال سنگ می گردد و مرجع تقلید سیدحسن نصرالله، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای است.(نقطه فصل الخطاب. داخل همین پرانتز بگویم: بابای ماست خامنه ای، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!)(علامت تخس بودن من) هر آنکس که سرباز “آقا” است؛ خواه سرداری چون تو باشد و خواه هزاران هزار ستاره که کوچک ترین شان منم، “مسئله های بزرگ” دارد. ما مسئله شیطان بزرگیم و اسرائیل مسئله ماست. عده ای می خواهند “صورت مسئله” را پاک کنند و در مبارزه ما با دشمن، انحراف ایجاد کنند. این جماعت، ملک عبدالله اردنی را از توی بچه بسیجی بیشتر دوست دارد. تفرقه را از وحدت بیشتر دوست دارد. سازمان ملل را از پادگان دوکوهه بیشتر دوست دارد. مستشرقین “۱+۵″ را از مستشهدین کربلای ۵ بیشتر دوست دارد. غرب را از جنوب بیشتر دوست دارد. هنرپیشه ها را از بسیجی های باریشه بیشتر دوست دارد. ولایت خالی را از ولایت فقیه بیشتر دوست دارد… و متاسفانه چون نفاق را هم از صداقت بیشتر دوست دارد، ماجرا کمی پیچیده می شود. آنکه در زمین کار خدمت، بذر دودستگی می پاشد و در ضمیر دل ملت، مسئله سازی می کند؛ باید هم صراط مستقیم سپاه را برنتابد… آهای حاج علی فضلی! اگر به من بگویی جانباز چند درصدی، من به تو خواهم گفت که الان چند درصد بدنت، درست مثل همان چشم که ما خیال می کنیم نمی بیند، هنوز از منطقه عملیاتی “الی بیت المقدس” برنگشته است. چه انحرافی است آن جریان که این یکی چشم تو را هم نشانه رفته است اما در روزگاری که بهار نزدیک است، نه فقط با شخص دجال کاری ندارد که از “ملت دجال” سخن می گوید و برای “فرزندان سفیان” پالس دعوت می فرستد، تا به دروغ ثابت کند که ما یعنی جمهوری اسلامی اهل مبارزه نیستیم!!… آنهم کدام ما؟!… ما که نیمی از پیکرمان، پاره های تن مان، مثل آن چشم تو که ما خیال می کنیم نمی بیند، هنوز از منطقه برنگشته است. چه انحرافی است آن جریان که می خواهد ما جز منطقه، در یک جبهه دیگر هم بجنگیم. آن تکه از گوشت و پوست و استخوان تو که در کانال کمیل جا مانده، نسیم فکه آن را برد و اینک در کانال سوئز دارد جواب می دهد. چشم شهید تو الان در “کرانه باختری” صورت جغرافیاست. جز منطقه، ما را جبهه ای نیست. الان کل منطقه کانال حنظله است. آنجا که در ۹ دی چشم فتنه را کور کردیم، بخشی از جنگ ما در منطقه بود. این بار کدام ملک عبدالله و کدام منحرف دیگر می خواهند در منطقه عملیاتی “منطقه” به نفع آمریکا و اسرائیل بازی کنند؟!… آهای حاج علی فضلی! خوب شد که شهید نشدی. زندگی در این “جنگ روزگار” تو را زلال می کند. زبانم لال، اگر شهید شده بودی، الان سایت “فضلی آن لاین” و “آقاعزیز آن لاین” یا از تفنگ تو بر سر باتوم ما چماق ساخته بود، یا می گفت: “بسیجی واقعی، فضلی بود و جعفری”!… و یا با همان تفنگ تو تیر مکتب ایرانی را رهسپار قلب “آرم سپاه” می کرد… آهای حاج علی فضلی! فتنه منطقه کمی پیچیده است؛ برادران افراسیابی، تو را در ۸ سال دفاع مقدس دیدند. حالا در سه راه جمهوری و در سه راه سایبر، ما از آن چشم تو که خیال می کنیم نمی بیند، سهم داریم… تویی که به خامنه ای می گویی “علمدار”، اجازه می دهی خطابت کنم “سردار”؟… سردار!… گفت: “سردار دوباره دشنه بردار، آن سو همه نهروانیانند؛ یک عده به فکر کیسه هاشان، یک عده به فکر نام و نانند؛ سردار دوباره دشنه بردار، در شهر کسی به فکر گل نیست؛ بر سنگ مزار حاج همت، جز رقص صدایی از دهل نیست؛ سردار ببین چگونه قرآن، بر نیزه به رقص و پاره پاره است؛ سردار ببین دوباره اینجا، شبها چه سیاه و بی ستاره است؛ سردار بگو که لب ببندند، نامرد مترسکان گمراه؛ ها میشنوی؟ صدای گریه است، انگار علی نشسته بر چاه”… من نمی دانم؛ یعنی از چشم تو می دانم… سردار!(علامت اتمام حجت) من می دانم و تو… اگر یک بار دیگر رهبرم بگوید “این عمار؟”
***
راستی سردار! راه بهشت از منطقه می‌گذرد؛ امروز در منامه، دیدم جوانی را که داشت با تفنگ تو در کربلای ۵ می‌جنگید. هیچ فکر می‌کردی سردار که در آن سنگر کوچک تو در شرق ابوالخصیب، تمام منطقه جا شود؟!
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا