نامه هایی برای بابا لنگ دراز...

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته هایی که مطمئنم هممون از خوندنش لذت میبریم......;)
نامه ها در ادامه تاپیک گذاشته شدن...

نامه های دوشیزه "جروشا ابوت" به آقای "بابالنگ دراز اسمیث"







نامه اول





24سپتامبر ؛
سرپرست مهربان و عزیزی كه بچه های یتیم رو به كالج می فرستد :


من رسیدم ! اینجام ! دیروز 4 ساعت با قطار توی راه بودم . حس جالبیه ؟ نه ؟ من هیچوقت سوار قطار نشده بودم.​

كالج جای بزرگ و شگفت آوریه ، هروقت اتاقمو ترك می كنم ، گم می شم. بعدا وقتی كه احساس سر در گمی كمتری داشتم حتما براتون تعریف می كنم چطور جاییه ، همین طور راجب درسام . تا دوشنبه صبح كلاسی شروع نمی شه و الان شب شنبه است . اما من فقط خواستم یه نامه بنویسم برای اینكه كمی با هم آشنا شیم.​

حس غریبیه اینكه برای كسی نامه بنویسی كه نمی شناسیش .كلا برای من كه بیشتر ار 3 یا 4 بار چیزی ننوشتم كمی حس غریبیه ، پس اگه یه نوشته ایده آلی نباشه لطفا چشم پوشی كنین !​

دیروز قبل از اینكه یتیمخانه رو ترك كنم ، خانم لیپت و من یه گفتگوی جدی ای داشتیم. اون به من توضیح داد كه از این به بعد چطور باید رفتار كنم، مخصوصا با یك مرد اصیل و اشراف زاده كه برای من كارای زیادی می كنه . باید خیلی مواظب باشم كه با احترام برخورد كنم !​

اما آخه چطور میشه یه نامه با احترام و ادب برای كسی نوشت كه دلش میخواد "جان اسمیث" خطابش كنی ؟ چرا اسمی رو انتخاب نكردین كه كمتر دوستانه باشه ؟
تابستون امسال خیلی راجب شما فكر كردم ؛ با داشتن كسی كه بعد از این همه سال ، منو پشتیبانی مالی كنه احساس می كنم كه یه جورایی خانواده پیدا كردم .به نظر می رسه كه الان من به یه شخصی تعلق دارم. و این یه احساس آرامش بخشیه . لازمه كه بگم وقتی كه به شما فكر می كنم فقط تصور خیلی كم و مبهمی دارم . اینها سه چیزی هستن كه راجبتون می دونم :​

1: قد بلندین .
2: پولدارین .
3: از دخترها بدتون میاد.​

اول در نظر داشتم كه شما رو " آقای متنفر از دخترها " صدا بزنم اما این توهین به من بود . یا آقای پولدار كه این هم توهین به شما بود ، انگار كه تنها پول راجب شما مهم هست . تازه پولدار بودن یه صفت ظاهری هس. و ممكنه شما یه زمانی دیگه پولدار نباشین ؛ مثل همه مردهای باهوشی كه توی مراكز سرمایه داری تمام داراریشونو می بازن . اما حداقل شما تمام عمرتون رو قدبلند خواهین موند ! برای همین من تصمیم گرفتم شما رو بابا لنگ دراز صدا بزنم . امیدوارم اشكالی نداشته باشته . این فقط یه اسم مستعاریه كه ما به خانم لیپت نخواهیم گفت .​

زنگ ساعت ده الانه كه بعد دو دقیقه زده شه . تمام روزهای ما با زنگها تقسیم شده . ما با این زنگها می خوریم، می خوابیم و درس می خونیم. این خیلی روحیه میده . آهان ! زنگ خورد ! خاموشی ! شب بخیر .​

پانوشت‌: می بینین كه من با چه دقت و ظرافتی قوانین رو رعایت می كنم ، به خاطر تربیتی كه توی یتیمخانه " جان گریر هوم" داشتم .

با احترام : جروشا ابوت
به : بــابـــا لنگ دراز


 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه هایی برای بابا لنگ دراز...









نامه دوم جودی به بابالنگ دراز

بابا لنگ دراز عزیز :

من كالج رو دوست دارم و تو رو هم دوست دارم به خاطر اینكه منو اینجا فرستادی. خیلی خیلی خوشحالم ، اونقدر هیجان زده ام كه به سختی خوابم میبره . نمی تونی درك كنی چقدر اینجا با " گریر هوم" تفاوت داره . هیچوقت فكر نمی كردم یه توی دنیا یه همچین جایی وجود داشته باشه .متاسفم برای هر كی كه دختر نیست و نمی تونه اینجا بیاد. مطمئنم كالجی كه تو وقتی پسر جوونی بودی و توش درس خوندی اینقدر زیبا نبوده .

اتاق من بالای یه برج هس كه قبل از اینكه درمانگاه جدید رو بسازن مركز درمانی بیماریهای مسری بود .سه تا دختر دیگه هم توی همین طبقه هستن . یه سال آخری كه عینك می زنه و همیشه از ما میخواد كه كمی ساكت باشیم. و دو سال اولی كه اسمهاشون "سالی مك براید" و "جولیا رالدج پندلتون" هست. "سالی" موهای قرمز و بینی سربالا داره و كمی مهربونه ."جولیا" از یه خونواده درجه یك توی نیویوركه و تا حالا به من توجهی نكرده . اون دو تا اتاقشون یكیه ، اما من و سال آخریه هر كدوم اتاق مستقلی داریم. اصولا سال اول ها نمی تونن اتاق مستقل داشته باشن، اما من بدون اینكه بخوام دارم. شاید مسئول ثبت نام فكر كرده كه درست نباشه كه یه دختر با اصول تربیت شده با یه دختر سر راهی یه اتاق باشن. می بینی چه مزیت هایی داره !

اتاق من توی ضلع شمال غربی هس كه دو پنجره با یه چشم انداز داره .بعد از هیجده سال زندگی توی خانه بی سرپرستان با بیست و دو هم اتاقی خیلی آرامش بخشه كه تنها باشی . این اولین فرصت برای آشنا شدن با "جروشا ابوت"ـه . فكر كنم داره ازش خوشم میاد. تو چی فكر می كنی؟

سه شنبه
دارند تیم بسکتبال سال اول را راه می اندازند شاید من هم انتخاب شوم.من ریزه میزه ام ولی در عوض خیلی تند و تیز و قوی و محکم هستم و وقتی دیگران بالا میپرند من از زیر پاهایشان میروم و توپ را می قاپم!
عصرها تمرین در زمین ورزش که اطرافش را درخت های زرد و قرمز گرفته و بوی برگ هایی که میسوزد همه جارا برداشته و صدای خنده و داد فریاد بچه ها می آید،خیلی کیف دارد.اینها خوشبخت ترین دخترهایی هستند که من تا حالا دیده ام و من از همه ی آنها خوشبخت ترم.
میخواستم نامه ای طولانی بنویسم و همه چیزهایی که دارم یاد میگیرم به شما بگویم(خانم لیپت میگفت شما میل دارید بدانید)ولی زنگ را زدند و تا ده دقیقه دیگر من باید لباس ورزش بپوشم و در زمین باشم.دعا نمیکنید من در تیم بسکتبال انتخاب شوم؟

ارادتمند همیشگی شما،جروشا ابوت

بعد التحریر(ساعت 9 شب):الان سال مک براید سرش را کرد توی اتاق من و گفت:آنقدر دلم برای خانه مان تنگ شده که دارم دق میکنم.تو چطور؟
لبخندی زدم و گفتم من نه.فکر کنم بتوانم تحمل کنم.دلتنگی برای خانه از آن بیماری هایی است که حداقل من در برابر آن مصونیت دارم!چون تا حالا نشنیده ام کسی دلش برای پرورشگاه تنگ بشود.شما چطور،شنیده اید؟





 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز







10اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز،


اسم میکل آنژ به گوشتان آشناست؟
او نقاش مشهوری بوده که در قرون وسطی در ایتالیا زندگی میکرده.همه ی دانشجویان انگار موقع درس ادبیات انگلیسی اورا میشناختند و چون من فکر میکردم او فرشته مقرب خداست همه ی کلاس به من خندیدند. به نظر هم همین می آید نه؟
عیب دانشکده این است که همه توقع دارند خیلی از چیزهایی را که یاد نگرفته ای بدانی.این جور مواقع اعصاب آدم خیلی خرد میشود. ولی الان دیگر وقتی که دخترها راجع به موضوعی صحبت میکنند که من نمیدانم همان جور ساکت میمانم و بعدش در دانشنامه پیدایش میکنم و یاد میگرم.
روز اول اشتباه ناجوری کردم.یک نفر اسمی از موریس مترلینگ بود و من پرسیدم:از دخترهای سال اول است؟و بعد فوری این شوخی در تمام دانشکده پیچید.اما درهرحال الان من هم مثل دیگران،دانشجوی باهوشی هستم و حتی از بعضی ها باهوش ترم!
میخواهید بدانید چه اسباب اثاثیه ای در اتاقم چیده ام؟ترکیبی از رنگ های زرد و قهوه ای.رنگ اتاقم ملایم است و من پرده کتان و بالش ها،میز چوبی ماغون(دست دوم است،سه دلار خریدم)و صندلی از چوب راتان اتاقم را همه زرد رنگ خریده ام.یک قالیچه قهوه ای هم خریده ام که وسطش یک لک جوهر دارد ولی صندلی را طوری رویش میگذارم که معلوم نشود.
پنجره ها خیلی بالاست و از پای پنجره نمیشود به طور عادی بیرون را دید.سالی مک براید به من کمک کرد تا این اثاثیه رااز حراجی دانشجویان سال آخر بخرم.سالی در خانواده بزرگ شده و از مبل و اثاث سردر می آورد.شما نمیدانید خرید کردن و پنج دلاری دادن و بقیه را پس گرفتن چه کیفی برای من داشت.برای اینکه من هیچوقت بیشتر از چند سنت پول نداشته ام.آه بابا جونم!مطمئن باشید من قدر این ماهانه را خوب میدانم.
کنار سالی،واقعا به آدم خوش میگذرد،اما جولیا راتلج پندلتون کاملا برعکس است.عجیب است؛چه قدر این رئیس اداره آموزش در انتخاب هم اتاق ها کج سلیقه است.سالی با مزه است و شوخی میکند.اما جولیا از همه چیز حوصله اش سرمیرود و هیچوقت سعی نمیکند کمی خوب و دوست داشتنی باشد.در حقیقت معتقد است همین قدر که آدم از خاندان پندلتون است بدون چون و چرا به بهشت میرود.انگار من و جولیا به دنیا آمده ایم تا دشمن همدیگر باشیم.
لابد حالا با بیتابی منتظرید ببینید من دارم چه چیزهایی یاد میگیرم:
1-لاتین:جنگ دوم رومی ها و کارتاژ.هانیبال و قوایش دیشب در کنار رودخانه ی ترازیمنوس اردو زدند.آنها سرراه رومی ها کمین میکنند و صبح نبرد آغاز میشود؛رومی ها در حال عقب نشینی.
2-فرانسه:24 صفحه از سه تفنگ دار،صرف سوم افعال بی قاعده.
3-هندسه:استوانه ها تمام شده اند و به مخروط ها رسیده ایم.
4-انگلیسی:انشا.سبک نگارش من از نظر وضوح و اختصار روز به روز دارد بهتر میشود.
5-اعضا شناسی:به بخش دستگاه گوارش رسیده ایم.درس بعدی کیسه ی صفرا و لوزالمعده است.


دوستدار شما و فراگیر علم و دانش،جروشا ابوت
بعدالتحریر:باباجون امیدوارم هیچوقت لب به مشروب نزنید.الکل دشمن کبد است.








چهارشنبه
بابا لنگ دراز عزیز

من اسمم را عوض کرده ام.
البته در دفتر هنوز اسمم همان جروشاست ولی همه مرا جودی صدا میکنند.خیلی بد است که آدم نتواند غیر از یک اسم خودمانی اسمی روی خودش بگذارد نه؟البته من هنوز نتوانسته ام بااسم جودی کنار بیایم. فردی پرکینز قبل از اینکه حرف زدن را درست یاد بگیرد مرا به این اسم صدا میزد.کاش خانم لیپت در انتخاب اسم بچه ها یک کم بیشتر سلیقه به خرج میداد. انگار نام های خانوادگی را از روی دفتر تلفن برداشته،فامیلی ابوت در صفحه اول دفتر تلفن است.نام های کوچک را هم از هرجایی میتوانسته بردارد.لابد نام جروشا را از روی سنگ قبر برداشته!من همیشه از این اسم متنفر بوده ام ولی از جودی بدم نمی آید،بامزه است.اما جودی اسم دختر دیگری است نه من،اسم یک دختر شیرین،چشم آبی و عزیز دردانه و لوس خانواده است که در زندگی غمی نداشته.جالب نیست آدم این جوری باشد؟من هرعیبی داشته باشم حداقل کسی نمیتواند بگوید که خانواده ام مرا لوس بار آورده!ولی خیلی خوشم می آید که وانمود کنم همچین دختری هستم.برای همین خواهش میکنم از این به بعد به من بگویید جودی.
میخواهید یک چیزی برایتان بگویم؟من سه جفت دستکش بچگانه خریده ام.البته قبلا هم دستکش های بچگانه ای که فقط دوتا جای انگشت دارد از درخت کریسمس به عنوان عیدی گیرم آمده اما هیچوقت دستکش های حسابی با جای پنج انگشت نداشته ام.حالا هربار دائم آن رااز کشوی میزم در می آورم و دستم میکنم.فقط این جوری میتوانم جلوی خودم را بگیرم تا آنها را سرکلاس دستم نکنم.(زنگ شام را زدند.خداحافظ)





 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز



صبح شنبه
همین الان این نامه را یک بار دیگر دوباره مرور کردم.به نظرم خیلی غم انگیز آمد.آخر مگر نمیدانید من صبح دوشنبه امتحان دارم و باید هندسه را دوره کنم و سرما خورده ام و همه اش عطسه میکنم؟
یک شنبه
دیروز یادم رفت این نامه را پست کنم.برای همین حالا با عصبانیت پی نوشتی به آن اضافه میکنم. امروز صبح اسقفی برای ما صحبت کرد.حدس میزنید چه گفت؟
(نکته ی بسیار مفیدی که انجیل برایمان بازگو میکند این است که فقرا از این جهت همیشه درکنار ما هستند و به این جهان آمده اند که ما بتوانیم دائم به آنها نیکی کنیم.)
ملاحظه میکنید؟انگار فقراهم نوعی حیوان اهلی مفید هستند.اگر من مثل الان یک خانم حسابی نشده بودم بعد از مراسم عبادت میرفتم و هرچی از دهانم می آمد بارش میکردم.

25 اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز

من الان در تیم بسکتبال هستم و باید بودید و میدید سر شانه ی چپم چه طور کبود شده!به رنگ آبی و قهوه ای سوخته درآمده که رده هایی از نارنجی تویش است.جولیا پندلتون خیلی سعی کرد انتخاب شود ولی نشد.
هورا!هورا!
میبینید بابا چه جنس خرابی دارم؟



دانشکده و غذاهایش را دوست دارم.هفته ای دوبار بستنی به ما میدهند و صبح ها هم اصلا از حریره ی گندم خبری نیست.
شما خواسته بودید من فقط ماهی یک بار برای شما نامه بنویسم،نه؟ اما من هرچند روز یک بار با نامه هایم روحیه تان را عوض کرده ام نه؟ آخر من آن قدر از این همه چیزهای تازه به هیجان آمده ام که باید حرف هایم را با یکی درمیان می گذاشتم.شما هم تنها کسی هستید که من میشناسم. لطفا مرا به خاطر پر شروشور بودنم ببخشید،به زودی آرام میگیرم.اگر نامه های من خسته تان میکند میتوانید آنها را به سطل کاغذهای باطله بیندازید.قول میدهم که تا اواسط نوامبر دیگر نامه ننویسم.

دختر خیلی وراج شما،جودی ابوت





 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز

جمعه

بابا جون معلم انگلیسی به من گفت که آخرین نوشته من عالی و سرشار از نوآوری بوده.باور کنید.این عین حرف های اوست.نظرتان چیه؟با توجه به چیزهایی که من در این هجده سال یاد گرفته ام انگار این غیر ممکن است نه؟هدف پرورشگاه جان گریر(همانطور که خودتان میدانید و از صمیم قلب با آن موافق هستید)همیشه این است که 97 یتیم را تبدیل به 97 قلو کودک مثل هم بکند.
استعداد عجیب هنری من از وقتی رشد کرد که درهمان سنین پایین شروع کردم به کشیدن عکس خانم لیپت با گچ روی در انبار هیزم.
امیدوارم از این که از خانه ی دوارن کودکی ام ایراد میگرم ناراحت نشوید.اما خوب شما دستتان باز است.اگر من بیش از حد گستاخی کنم میتوانید فوری جلوی چک ماهانه ام را بگیرید.البته گفتن این حرف خوب نیست ولی نباید از یک همچین دختری توقع ادب داشته باشید.چون بالاخره پرورشگاه بچه های سرراهی که مثل دبیرستان دخترخانم های با ادب نیست.
بابا جون.آن قدر که شوخی های بچه های دانشکده برای من سخت است درس هایش مشکل نیست.بیشتر وقتها من نمیفهمم دخترها دارند چه میگویند.شوخی هایشان انگار مربوط به گذشته است که همه جز من میفهمند.احساس میکنم که در این عالم بیگانه هستم و زبان مردم را نمیفهمم.از اینموضوع واقعا احساس بدبختی میکنم.همیشه توی زندگی ام همین احساس را داشتم.در دبیرستان هم که بودم بچه ها دسته دسته دور هم جمع میشدند و فقط به من نگاه میکردند.همه میدانستند که من آدم عجیب غریبی هستم و با آنها فرق دارم.حس میکردم روی پیشانی ام نوشته پرورشگاه جان گریر.و بعد بعضی از آن خیرخواهاشان سعی میکردند بیایند و مودبانه با من صحبت کنند.اما من از همه شان بیزار بودم،وبیشتر از همه از آن خیرخواهاشان.
این جا کسی نمیداند که من در پرورشگاه بزرگ شده ام.به سالی مک براید گفتم که پدر و مادرم فوت کرده اند ویک پیرمرد محترم و مهربان مرا به دانشکده فرستاده،و فعلا هم حقیقت محض را گفته ام.دوست ندارم فکر کنید من آدم بزدلی هستم ولی خیلی دلم میخواهد مثل دخترهای دیگر باشم ولی خاطره ی پرورشگاه جان گریر که سایه ی ترسناکش روی دوران کودکی من است،فرق بزرگ بین و من و آن هاست.اگر بتوانم به این خاطره پشت کنم و آن را از سر بیرون کنم شاید بتوانم مثل دخترهای خوب دیگر بشوم.چون فکر نمیکنم که تفاوت واقعی و ذاتی من و آنها وجود داشته باشد،نه؟در هر حال سالی مک براید که مرا دوست دارد!
دوستدار همیشگی شما،جودی ابوت

(جروشای سابق)


15نوامبر

بابا لنگ دراز عزیز


گوش کنید ببینید امروز چی یاد گرفتم:
مساحت محدب هرم ناقص و منتظم برابر است با نصف حاصل ضرب مجموعه ی محیط قاعده ها در ارتفاع هریک از دو ذوزنقه ی آن.(چی میگه!؟)
البته به نظر درست نمی آید،ولی درست است؛من میتوانم آن را ثابت کنم.من تا حالا چیزی راجع به لباس هایم به شما نگفتم بابا نه؟ شش دست لباس نو وشیک و مخصوص خودم خریده ام.نه اینکه از یک نفر گنده تر از خودم به من رسیده باشد.شاید شما حس نکنید که این موضوع در زندگی یتیم چه اهمیتی دارد.شما این لباس ها را به من داده اید و من خیلی خیلی خیلی از شما متشکرم.تحصیلات نعمت بزرگی است ولی هیچ چیز مثل داشتن شش دست لباس نو نیست.شکر خدا که این لباس ها را خانم پریچارد که عضو مهمان هیئت مدیره است برای من انتخاب کرد نه خانم لیپت.یکی از لباس ها لباس شبی است از ململ صورتی و حریر(وقتی آن را میپوشم خیلی خوشگل میشوم)یک لباس آبی برای کلیسا،یک لباس مخصوص سرغذا از پارچه قرمز که رویش به سبک شرقی ها دست دوزی شده(وقتی آن را میپوشم شبیه کولی ها میشوم)ولباس دیگری از پارچه ی ابریشمی قرمز،یک کت و دامن خاکستری برای بیرون و خیابان و بالاخره یک دست لباس ساده برای سرکلاس.البته این لباس ها برای خانم جولیا راتلج پندلتون خیلی زیاد نیست ولی برای جروشا ابوت محشره!
لابد حالا دارید پیش خودتان فکر میکنید این چه دختر سبک مغز و بی مایه ای است و حیف پول که خرج تحصیل یک دختر بشود نه؟

ولی بابا جون شما هم اگر یک عمر از چیت پیچازی لباس پوشیده بودید متوجه میشدید من چه حالی دارم.تازه وقتی هم که به دبیرستان رفتم وارد دوره ای شدم که حتی بدتر از دوران چیت پیچازی یعنی دوره ی لباس های صدقه ای بود.نمیتوانید حس کنید که با چه ترس و لرزی با لباس های صدقه ای به مدرسه میرفتم.همه اش فکر میکردم حتما درکلاس مرا کنار دختری مینشانند که لباسم قبلا مال او بوده و او قضیه را در گوشی و با هرهر وکرکر خنده به دیگران میگوید.اگر تمام عمر جوراب ابریشمی بپوشم فکر نکنم اثر جای زخمی که روی قلبم است محو شود.
ج.ابوت


بعد التحریر:میدانم که نباید از شما توقع داشته باشم و به من تذکر داده اند که نباید با سوال هایم اذیت تان کنم،ولی بابا جون فقط یک بار. میخواستم بدانم شما خیلی پیرید یا فقط کمی پیر هستید؟سرتان تاس است،یا فقط کمی تاس است؟آخر خیلی سخته که آدم راجع به شما هم مثل قضایای هندسه انتزاعی فکر کند!مفروض است مرد ثروتمندی که از دخترها متنفر است ولی به دختر پررویی خیلی کمک کرده است.پیدا کنید قیافه او را؟

لطفا جواب دهید







19دسامبر

بابا لنگ دراز عزیز

شما جواب سوال مرا ندادید در صورتی که خیلی هم مهم بود.
شما تاس هستید؟
من عکستان را دقیقا آن طور که به نظر میرسید با موفقیت تمام طراحی کردم تا رسیدم به سرتان،آن وقت بود که گیر کردم.نمیدانم موهای شما سفید است یا سیاه یا جوگندمی یا شاید هم اصلا هیچ کدام.
اما مشکلم این است که آیا باید برایش یک کم مو بگذارم یا نه؟
دوست دارید بدانید چم هایتان چه رنگی است؟خاکستری است و ابروهای تان سیخ و مثل سایبان است و دهانتان هم یک خط صاف که گوشه هایش به پایین کشیده شده است.
دیدید که میدانم!شما پیرمردی شیک پوش و بداخلاق هستید.

(زنگ کلیسا را زدند)
ساعت 5/9 شب

من یک قرار سفت و سخت با خودم گذاشته ام:اینکه هرچقدر هم که درس خواندنی داشته باشم هیچ وقت هیچ وقت شبها درس نخوانم و در عوض کتاب های معمولی بخوانم.همانطور که میدانید این کار خیلی لازم است.چون من 18 سال را با ذهنی خالی پشت سرگذاشته ام.بابا جون نمیدانید ذهنم چه ژرفنای جهل عمیقی است.تمام چیزهایی که دخترهایی که با خانواده ی درست و حسابی و خانه و زندگی و دوست و کتابخانه و با علاقه یادگرفته اند،حتی به گوش من هم نخورده.مثلا من هیچ وقت دیوید کاپرفیلد یا ایوانهو یا ریش آبی یا سیندرلا یا رابینسون کروزو یا جین ایر یا آلیس در سرزمین عجابت یا یک کلمه از آثار رودیارد کیپلینگ را نخوانده ام.نمیدانستم ر.ل.اس مخفف رابرت لویی استیونسن است،یا اینکه جورج الیوت زن بوده.من تاحالا عکس مونالیزا را ندیده ام و(باور کنید راست میگویم)اصلا اسم شرلوک هومز را نشنیده بودم. و حالا همه ی اینها را به اضافه ی خیلی چیزهای دیگر میدانم.با همه ی اینها لابد حس میکنید چه قدر من باید تلاش کنم تا به دیگران برسم.ولی خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم تا شب شود وبعد یک نوشته ی "مزاحم نشوید" پشت در بچسبانم و لباس خانه ی قرمز و شیکم را با دمپایی های خزدارم بپوشم و تمام بالش ها را پشت سرم روی کاناپه بگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم و بخوانم و بخوانم.یک کتاب کافی نیست.من هم زمان چهارتا کتاب میخوانم.همین الان دارم اشعار تنیسون،بازار خودنمایی،قصه های ساده کیپلینگ و (تو را خدا نخندید) زنان کوچک را میخوانم.من فهمیده ام که تنها دختری در دانشکده هستم که زنان کوچک را نخوانده و هرچندکه تا حالا به کسی نگفته ام.ماه پیش یواشکی رفتم و با پول ماهانه ام یک دلارو دوازده سنت دادم و این کتاب را خریدم.
زنگ ساعت 10 را زدند.
شنبه

آقا!این جانب افتخار دارد که کشفیات جدید خود را در زمینه هندسه به عرضتان برساند.جمعه ی گذشته به تحقیق خود درباره ی متوازی السطوح خاتمه دادیم و به منشورهای ناقص پرداختیم.البته فهمیدیم که را ناهموار و سربالایی است.






 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز






یکشنبه
تعطیلات کریسمس هفته آینده شروع میشود و چمدان ها بسته شده.آن قدر چمدان در راهرو چیده اند که به زور میشود از لای شان رد شد. آن قدر همه هیجان زده اند که درس فراموش شده.یک دختر دیگر سال اولی اهل تگزاس هم به جز من تعطیلات را در دانشکده می ماند و ما باهم قرار گذاشته ایم به پیاده روی های طولانی برویم و اگر یخی باقی مانده باشد اسکیت بازی یاد بگیریم.بعدش هم قرار است یک عالم کتاب بخوانیم.
خداحافظ بابا جون.خدا کند شما هم مثل من شاد باشید.

دوستدار همیشگی شما،جودی
بعدالتحریر:یادتان نرود به سوال من جواب بدهید.اگر نمیخواهید به خودتان زحمت بدهید و چیزی بنویسید به منشی تان دستور بدهید که یک تلگراف به من بزند.میتواند فقط بنویسد:
سر آقای اسمیت تاس است.
یا
سرآقای اسمیت تاس نیست.
یا
موهای آقای اسمیت سفید است.
ضمنا میتوانید 25 سنت پول تلگراف رااز پول ماهانه ی من کم کنید.
خداحافظ تا ژانویه،کریسمس تان هم مبارک!








اواخر تعطیلات کریسمس(تاریخ صحیح را نمیدانم)
بابا لنگ دراز عزیز!

دارد برف میبارد.شما کجا هستید؟دنیایی که من از پنجره ی ساختمان برج مان میبینم پوشیده از برف است و ازآسمان دانه های برف به اندازه ی پف فیل می آید.عصر است.آفتاب تازه دارد با رنگ زرد و سردش پشت تپه های سردتر و بنفش غروب میکند.من روی درگاه پنجره اتاقم نشسته ام و از آخرین روشنی روز استفاده میکنم تا برای شما نامه بنویسم.
پنج سکه ی طلای تان مرا غافلگیر کرد.من عادت نکرده ام از کسی هدیه ی کریسمس بگیرم.شما تا حالا خیلی چیزها به من داده اید! در واقع هرچه دارم از شماست.احساس میکنم لیاقت هدیه های بیشتری را ندارم،با این حال خوشحال شدم.میخواهید بدانید با پولم چه خریدم؟
1.یک ساعت مچی نقره که توی جعبه چرمی بود تا به مچم ببندم و به موقع سرکلاس بروم.
2.یک جلد از اشعار ماتیو آرنولد.
3.یک کیسه آب گرم.
4.یک پتوی گرم مسافرتی(اتاقم سرد است)
5. 500 برگ کاغذ کاهی برای چرک نویس(میخواهم به زودی کار نویسندگی را شروع کنم.)
6.یک جلد فرهنگ مترادف ها(برای زیاد کردن گنجینه واژگان نویسنده)
7.(آخری را خیلی دوست ندارم بگویم ولی میگویم)یک جفت جوراب ابریشمی.
اگر میخواهید علتش را بدانید باید بگویم یک چیز پیش پاافتاده باعث شد من جوراب ابریشمی بخرم.جولیا پندلتون شب ها به اتاق من می آید که باهم هندسه بخوانیم.روی کاناپه می نشیند و جوراب ابریشمی پایش میکند و پاهایش را روی هم می اندازد.اما صبر کنید!به محض اینکه جولیا از تعطیلات برگردد جوراب های ابریشمی ام را می پوشم و به اتاقش می روم و روی کاناپه اش مینشینم.می بینید بابا جون چه موجود بدبختی هستم؟ولی حداقل صاف و ساده ام.شما هم لابد سابقه ی مرا در پرورشگاه می دانید که آدم بی عیب و نقصی نیستم،نه؟

خلاصه(معلم انگلیسی مان سرکلاس هربار جمله اش را با این کلمه شروع میکند)که از این هفت هدیه بسیار ممنونم.من دارم وانمود میکنم که این ها از طرف خانواده ام در یک جعبه پستی از کالیفرنیا برایم رسیده.ساعت را پدرم،پتوی سفری را مادرم،کیسه آب گرم را مادربزرگ-که همیشه نگران است مبادا در این هوا سرما بخورم-و کاغذهای کاهی را برادر کوچکم هاری فرستاده.خواهرم ایزابل هم جوراب های ابریشمی،خاله سوزان هم اشعار ماتیو آرنولدو عمو هاری (که اسمش را روی برادر کوچکم گذاشته اند)هم فرهنگ لغات را فرستاده است.البته او میخواست شکلات بفرستد اما من اصرار کردم به جایش این فرهنگ مترادف ها را بفرستد
.
شماکه مخالف نیستید نقش همه ی خانواده مرا یکجا بازی کنید،هستید؟
حالا میخواهید از تعطیلاتم برایتان بگویم یا فقط به تحصیلات و این جور چیزهای من علاقه دارید؟
اسم دختر تگزاسی لئونورا فنتون است(تقریبا به همان مضحکی اسم جروشا ابوت است،نه؟)من دوستش دارم ولی نه به اندازه سالی مک براید.من هیچکس را به اندازه سالی دوست ندارم،البته غیر از شما.من باید همیشه شما را بیش از همه دوست داشته باشم،چون شما یک نفره جای همه خانواده من هستید.من و لئونورا و دو دختر سال دومی هر روز که هوا خوب بود دامن و ژاکت بافتنی می پوشیدیم و کلاه سرمان میگذاشتیم و چوب به دست سرتاسر این حوالی و دهکده را قدم زنان میگشتیم.یک دفعه هم چهار مایل رفتیم تا شهر و به رستورانی که دخترهای دانشکده غذا میخورند رفتیم،و لابستر کباب شده(35 سنت)و دسر کیک با آرد گندم سیاه و شیره ی افرا(15 سنت)خوردیم. مقوی و ارزان.

خیلی چسبید!مخصوصا به من،چون زمین تا آسمان با غذاهای پرورشگاه فرق داشت.هروقت که از محوطه ی داشنکده بیرون میروم احساس میکنم محکوم فراری هستم.یک دفعه بدون اینکه متوجه شوم شروع کردم برای دیگران احساساستم را بیان کردن.ولی گربه هنوز از کیسه درنیامده بود که دمش را گرفتم و دوباره برش گرداندم توی کیسه.خیلی برایم مشکل است چیزهایی را که توی دلم است به کسی نگویم.من ذاتا اهل درد دلم و اگر شما را نداشتم تا حرف هایم را باهاش درمیان بگذارم دق میکردم.
جمعه قبل در ساختمان فرگوسن هال جشن شیرینی پزان داشتیم.همه مان روی هم رفته از دختران سال اول و دوم گرفته تا سال سوم و چهارم،بیست و دو نفر بودیم.
آشپزخانه ی آنجا بزرگ است و ظروف مسی و قابلمه و کتری،ردیف روی دیوار سنگی آویزان است.در ساختمان فرگوسن هال 400 دختر زندگی میکنند.سرآشپز آن جا که کلاه و پیش بند سفید داشت بیست و دو دست پیش بند و کلاه نمیدانم از کجا،برای ما آورد و ما آنها را پوشیدیم و شدیم عین آشپزها.

گرچه من شیرینی بهتر از آن هم دیده ام ولی خیلی خوش گذشت.وقتی بالاخره کار تمام شد و سرتا پایمان و در و دستگیره همه چسب چسبو شد،آن وقت با همان کلاه و پیشبند آشپزی صفی تشکیل دادیم و درحالی که هرکدام قاشق یا چنگال بزرگ یا ماهیتابه به دست داشتیم در راهروهای خالی به طرف سالن اداری که تعدادی از استادها شب آرامی را در آن می گذراندند رژه رفتیم.بعد درحالی که سرودهای دانشکده را برایشان میخواندیم شیرینی به آنها تعارف کردیم.آنها هم مودبانه ولی با شک و تردید برمیداشتند.



خب میبینید بابا جون چه قدر من دارم در تحصیل پیشرفت میکنم؟
فکر نمیکنید باید به جای نویسنده نقاش بشوم؟
دو روز دیگر تعطیلات تمام میشود و من از اینکه دخترها را میبینم خوشحالم.برجی که در آن هستم کمی سوت و کور است.وقتی در ساختمانی که برای 400 نفر ساخته شده 9 نفر زندگی کنند معلوم است که جا برای آن 9 نفر کمی گل و گشاد است.
نامه یازده صفحه شد.بیچاره بابا،حتما خیلی خسته شدید!اولش میخواستم فقط یک یادداشت تشکر آمیز مختصر بنویسم ولی وقتی شروع کردم انگار دیگر قلمم خودش پیش رفت.
خداحافظ.از اینکه به یاد من هستید ممنونم.من باید خیلی خوشحال باشم ولی ابر کوچک و ترسناکی افق را تیره کرده است:امتحان های فوریه در راه است.

فدای شما،جودی


بعدالتحریر:شاید صحیح نباشد که من بنویسم فدای شما.اگر اینجوری است معذرت میخواهم.ولی آخر من باید یک نفر را دوست داشته باشم و باید بین شما و خانم لیپت فقط یکی را انتخاب کنم،برای همین بابا جون عزیزم می بینید که باید تحمل کنید،چون من نمیتوانم خانم لیپت را دوست داشته باشم.

 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز





شب
بابا لنگ دراز عزیز

باید بودید و میدید چه جوری همه ی دانشکده دارند درس میخوانند.همه انگار فراموش کرده ایم که اصلا تعطیلاتی داشته ایم.در چهار روز گذشته من پنجاه و هفت فعل بی قاعده را در مغزم فرو کرده ام،فقط خداکند تا موقع امتحان ها توی مغزم بماند.بعضی از دخترها بعد از امتحان کتاب های درسی خود را می فروشند ولی من میخواهم کتاب هایم را نگه دارم و بعد از اینکه فارق التحصیل شدم همه ی سوادم را در یک ردیف قفسه ی کتابخانه ام بچینم تا وقتی لازم شد چیزی را مفصل تر بدانم فوری به آنها مراجعه کنم.اینطوری آدم راحت تر و دقیق تر معلوماتش را حفظ میکند تا اینکه بخواهد به ذهنش بسپرد.
جولیا پندلتون برای سرزدن به من به اتاقم آمد و یک ساعت تمام ماند.صحبت را از خانواده شروع کرد و من هر چه کردم نتوانستم حرفش را قطع کنم.میخواست بداند اسم دوران دختری مادرم چه بود.تو را خدا تا حالا دیدید یک نفر همچین سوال بی جایی از یک بچه ی سر راهی پرورشگاه بکند؟آن قدر شهامت نداشتم که بگویم نمیدانم.برای همین با بدبختی اولین اسمی را که به ذهنم آمد گفتم و این اسم مونتگومری بود.آن وقت جولیا می خواست بداند که من از مونتگومری های ماساچوستم یا مونتگومری های ویرجینیا؟

مادر جولیا از راترفوردهاست.خانواده اش با کشتی آمده اند آمریکا و با هانری هشتم قرابت سببی داشتند.از طرف پدری هم نسبت شانبه قبل تر از حضرت آدم میرسد.خلاصه سربلند ترین شاخه های شجر نامه ی خانواده ی او به میمونی از عالی ترین نژادها میرسد که موی بسیار لطیف و دم بسیار درازی دارد.
من میخواستم امشب نامه ی شاد و خوب و مفرحی برای تان بنویسم ولی خیلی خواب آلود و نگرانم.سال اولی ها بخت خوشی ندارند.


دوستدار شما جودی ابوت،که در حال امتحان دادن است

یک شنبه
بابا لنگ دراز عزیز

خبر خیلی بد بد بد بدی برای تان دارم ولی نامه را با آن شروع نمیکنم.بهتر است اول کمی روحیه تان را عوض کنم.جروشا ابوت نویسندگی را شروع کرده است.شعر او با عنوان از بالای برج من در ماه فوریه در صفحه اول مجله ی ماهانه ی دانشکده چاپ می شود و این برای یک دانشجوی سال اول افتخار بزرگی است.دیشب وقتی از کلیسا خارج میشدیم استاد زبان انگیلسی مرا نگه داشت و گفت که غیر از سطر ششم شعر جذابی است.برای همین من یک نسخه از آن را برای شما میفرستم که اگر دوست داشتید بخوانید.
بگذارید ببینم میتوانم چیز جالب دیگری پیداکنم،آهان،آره!من دارم اسکیت یاد میگیرم و میتوانم تقریبا خودم تنهایی به نرمی رو بخ سر بخورم.بعدش هم یاد گرفته ام که چطور از سقف سالن ورزش از طناب سر بخورم پایین.یا میتوانم از روی مانع20/1 متری بپرم و امیدوارمبه زودی رکوردم را به یک و نیم متر برسانم.
امروز صبح اسقف الاباما موعظه ای کرد که آدم را می برد توی فکر.گفت:در مورد دیگران همان قضاوتی را نکن که نمیخواهی دیگران در باره ات بکنند.(همون حدیث امام علی هرچه را خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند!!)منظورش لزوم چشم پوشی از عیب دیگران بود و اینکه نباید با فضاوت بی رحمانه درباره دیگران توی ذوق شان زد.کاش خودتان هم حرف هایش را میشنیدید.
امروز آفتابی ترین و خیره کننده ترین بعد از ظهر یک روز زمستانی است،قندیل های یخ آویزان از درخت های صنوبر چکه چکه آب میشوند.تمام دنیا زیر بار سنگین برف خم شده است ولی من دام زیر بار غم خم میشوم.
حالا دیگر وقتش است که آن خبر را بدهم-شجاع باش جودی!هر جوری شده باید بگویی-مطمئن باشم که سرحال هستید؟من در درس های ریاضیات و نثر لاتین مردود شدم و دارم آنها را میخوانم تا ماه بعد دوباره امتحان بدهم.متاسفم از این که دلسرد شدید وگرنه اصلا این موضوع برای من مهم نیست چون من خیلی چیزها یاد گرفته ام که حتی جزو درس ها نبوده.من هفده رمان و کلی شعر خوانده ام،رمان هایی که خواندشان واجب است مثل بازار خودنمایی،ریچارد فورل،آلیس در سرزمین عجایب.هم چینین جستار های امرسون،زندگی اسکات نوشته لاکهارت،جلد اول امپراطوری رم نوشته ی گیبون،و نصف کتاب زندگی بن ونوتو چلینی.به نظرتان آدم جالبی نبوده؟چلینی عادت داشته قبل از صبحانه گشتی بزند و همینطوری یکی را بکشد.
میبینید بابا جون،اگر من تنها به درس لاتین میچسبیدم الان این قدر باسواد نبودم.اگر قول بدهم که دیگر در درسی رد نشوم آیا این بار مرا می بخشید؟
شرمنده ی شما،جودی




 
آخرین ویرایش:

aida22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشید این تشکرات من امروز قاطی کردن........جبران میکنم
من این کتابشو خوندم....فوق العادست
واقعا مقسی کاره قشنگی انجام دادی عزیزم:w38:
 

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بابا لنگ دراز عزیزم

تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!

وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور!

بابا لنگ دراز عزیزم لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ...

بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ... نمیگذارم ... نمیخواهم ...!

بابا لنگ درازِ من همین که هستی دوستت دارم ... حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم ...!





از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت......
>>
>>
>>
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی
را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است
دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد
برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر
توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود
درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم
برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که
ازدست رفته و به دست
نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از
دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات
خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را
بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات
خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.

>>
دوستدارتو : بابالنگ دراز
 

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشید این تشکرات من امروز قاطی کردن........جبران میکنم
من این کتابشو خوندم....فوق العادست
واقعا مقسی کاره قشنگی انجام دادی عزیزم:w38:

خوش حالم خوشت اومد

مشتری مورد نظر در دسترس نمی باشد

چرا پس!!؟؟

واااااااااااااای عاشقشم................

:thumbsup2::thumbsup2:
 

گلسا2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میسیییییییییییییی میسیییییییییییییییییی ببخسید دینه زیاد نسد بخونم............دی
 

mpb

مدیر تالار مهندسی معماری
مدیر تالار
ایول تاپیک جالبی راه انداختی...
مرسی ...
 
  • Like
واکنش ها: iQl

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز


بابا لنگ دراز عزیز

این یک نامه ی اضافی در وسط ماه است که مینویسم،برای اینکه خیلی احساس تنهایی میکنم.هوا بدجوری توفانی است.چراغ های محوطه ی دانشکده همه خاموش است ولی من قهوه ی خیلی غلیظی خورده ام و خوابم نمی برد.امشب شام چند نفر مهمان داشتم که عبارت بودند از سالی،جولیا و لئونورا فنتون.شام هم ماهی ساردین،مافین برشته(کیک یزدی خودمونه فقط درشت تره)،سالاد،باسلق و قهوه داشتیم.جولیا گفت خیلی خوش گذشت ولی سالی ماند و کمک کرد بشقاب ها را شستیم.

امشب میتوانستم چند ساعتی لاتین بخوانم ولی شک نباید کرد که من در یاد گرفتن لاتین خیلی خنگم.
میشود خواهش کنم فقط برای مدتی نقش مادربزرگ مرا بازی کنید؟سالی یک مادر بزرگ دارد،جولیا و لئونورا هم هرکدام دوتا دارند و امشب همه اش مادربزرگ هایشان را مقایسه می کردند.هیچ چیز برای من بهتر از داشتن مادربزرگ نیست.برای همین اگر مخالفتی ندارید دیروز که رفته بودم شهر یک کلاه توری تاز دیدم که با روبان بنفش تزئین شده بود برای همین میخواهم برای هشتاد و سومین سال تولدتان آن را به شما هدیه کنم.

اخبار ماهانه
این زنگ ساعت برج کلیسا بود که ساعت 12 را اعلامکرد.فکر کنم بالاخره خوابم می آید.

شب بخیر مادربزرگ جان.از صمیم قلب دوستتان دارم.
جودی

پانزدهم مارس
ب.ل.د عزیز


من دارم طرز نگارش نثر لاتین را یاد میگیرم.من داشتم آن را یاد میگرفتم.من در حال یاد گرفتن آن خواهم بود.من مایل خواهم بود که در حال یادگرفتن آن باشم.امتحان تجدیدی من زنگ هفتم روز سه شنبه است و من میخواهم یا قبول بشوم یا تکه تکه.برای همین نامه بعدی من از جودی درسته و خوش و بی عیب و نقص است یا از تکه پاره هایش.وقتی امتحان تمام شد یک نامه ی درست و حسابی می نویسم ولی امشب شدیدا گرفتار وجه مفعول عنه کامل هستم.


با عجله ی زیاد،دوستدار شما،ج.ا
26 مارس
آقای ب.ل.د اسمیت


آقا!شما هرگز به سوال های من جواب نمیدهید.کم ترین علاقه ای به کارهای من نشان نمیدهید.شاید شما سنگدل ترین عضو هیئت امنای پرورشگاه باشید و علت اینکه تعلیم و تربیت مرا به عهده گرفته اید نه برای این است که من یک ذره هم برای شما اهمیت دارم،بلکه به خاطر انجام وظیفه است.من کوچک ترین چیزی راجع به شما نمیدانم.حتی اسم شما را هم نمیدانم.نامه نوشتن به یک چیز واقعا خسته کننده است.مطمئنم شما نامه های مرا بدون اینکه بخوانید داخل سطل زباله می اندازید.از این روز به بعد من فقط راجع به درسم مینویسم.
امتحان های تجدیدی هندسه و لاتین من هفته ی گذشته برگزار شد.در هر دو قبول شدم و دیگر نگرانی ای ندارم.


ارادتمند واقعی شما،جروشا ابوت





 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز


دوم آوریل
بابا لنگ دراز عزیز

من واقعا یک دیو هستم.

لطفا نامه ی مزخرف هفته ی گذشته ی مرا فراموش کنید.شبی که آن را نوشتم خیلی احساس دلتنگی و بدبختی می کردم و گلویم درد میکرد.نمی داتستم که دارم به ورم لوزه و آنفولانزا و خیلی مرض های دیگر مبتلا میشوم.شش روز است که در بهداری بستری هستم و این اولین باری است که که فلم و کاغذ به من داده و اجازه داده اند بلند شوم روی تخت بنشینم.آهر سرپرستار اینجا خیلی امر ونهس میکند.با وجود این در تمام این مدت توی فکر آن نامه بودم و تا شما مرا نبخشید خوب نمیشوم.عکسم را با گلوی بسته کشیده ام.دلتان برایم نمی سوزد؟



غدی زیر تارهای صوتی ام ورم کرده.تمام سال هم من اعضا میخواندم اما در این درس اصلا یک کلمه هم راجع به این غده ها نشنیدم.واقعا تحصیل چه کار بی خودی است!
دیگر نمیتوانم نامه بنویسم.وقتی بلند میشوم و زیاد روی تخت می نشینم شروع میکنم به لرزیدن.باز هم خواهش میکنم برایآن نمک نشناسی و بی ادبی مرا ببخشید.مرا بد بار آورده اند.


دوستدار شما،جودی ابوت
از بهداری،چهارم آوریل
بابا لنگ دراز عزیز


دیشب نزدیک غروب در حالی که در رختخواب نشسته بودم و از پنجره به باران نگاه میکردم و از زندگی در این دانشکده ی بزرگ بدجوری خسته شده بودم،پرستار با جعبه ی سفید درازی پر از زیباترین غنچه گل های صورتی رز که اسم من روی آن نوشته شده بود وارد شد.تازه بهتر از گل ها،کارتی بود که رویش با خط بامزه و حروف ریز کج و سربالا(اما خیلی با کلاس) پیام خیلی مودبانه ای نوشته شده بود.ممنون بابا جون،یک دنیا تشکر.این گلها اوین هدیه ای است که من در عمرم دریافت کرده ام.اگر میخواهید بدانید که من ئاقعا چه قدر بچه ام،باید بگویم که دراز کشیدم و از خوشحالی زیاد زدم زیر گریه.
حالا که مطمئن شدم نامه های مرا میخوانید،نامه هایم را جالب تر مینویسم تا ارزشش را داشته باشد دورشان روبان قرمز ببندید و درگاوصندوق نگه دارید ولی خواهش میکنم آن نامه ی مزخرف را از گاوصندوق دربیاورید و بسوزانید.
اصلا دوست ندارم فکر کنم که شما آن را خوانده اید.
از این که یک دانشجوی سال اولی بیمار،بدعنق و بیچاره را خوشحال کردید ممنونم.لابد شما اعضای خانواده و دوستان مهربان زیادی دارید و نمی توانید حس کنید تنهایی یعنی چه.ولی من خوب میفهمم.
خداحافظ.قول میدهم دیگر این قدر مزخرف نباشم.برای اینکه حالا دیگر میدانم که شما یک انسان واقعی هستید.همینطور قول میدهم شما را با سوال هایم عذاب ندهم.
هنوز از دخترها متنفرید؟


ارادتمند همیشگی شما،جودی


 
آخرین ویرایش:

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخی!!خیلی قشنگ بود.
خیلییییی خوشم اومد.منو برد به دوران بچگیم که چقدر این برنامه کودکو دوست داشتم
عالی بود!مرسی:gol:
 
  • Like
واکنش ها: iQl

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز




دوشنبه زنگ هشتم
بابا لنگ دراز عزیز


خدا کند شما آن عضو هیئت امنا که روی قورباغه نشست نبوده باشید؟میگفتند آن قورباغه زیر هیکل آن آقا بامبی ترکید.برای همین حتما یک عضو چاق تر هیئت امنا بوده.
یادتان می آید در پرورشگاه جان گریر نزدیک پنجره های رخت شوی خانه حفره هایی بود که رویشان را با نرده های مشبک گرفته بودند؟هر سال بهار که فصل قورباغه های جهنده شروع می شود،تعدادی قورباغه می گرفتیم و توی آن حفره ها نگه می داشتیم گاهی البته آنها بیرون می آمدند و می پریدند توی رخت شوی خانه و روز های رخت شویی جار و جنجال میشد و ما کیف میکردیم.بعدش هم به خاطر این کار حسابی تنبیه می شدیم،ولی با تمام این سخت گیری ها باز هم قورباغه ها را جمع میکردیم. تا اینکه یک روز...نمی خواهم با شرح جز به جز همه چیز حوصله تان را سر ببرم...نمی دانم چطوری شد که یکی از چاق و چله ترین،بزرگ ترین،آبدار ترین قورباغه ها خودش را رساند روی یکی از آن صندلی های چرمی راحتی و بزرگ اتاق هیئت امنا و جلسه ی آن روز بعد از ظهر...ولی حتما خودتان آنجا بودید و بقیه ی اتفاق ها یادتان مانده دیگر؟

حالا که بعد از مدت ها بی طرفانه به گذشته نگاه میکنم میبینم آن تنبیه ها حق مان بود.
نمی دانم چرا دوباره یاد این چیزها افتادم.جز این که بهار است و پیدا شدن سرو کله ی قورباغه ها همیشه اشتیاق قدیمی قورباغه گیری را در من بیدار میکند.تنها چیزی هم که باعث میشود قورباغه جمع نکنم این است که این جا هیچ قانونی نیست که قورباغه جمع کردن را ممنوع کرده باشد.


سه شنبه بعد از مراسم کلیسا


فکر میکنید کتاب مورد علاقه من چه کتابی است؟منظورم همین الان است(برای این که هر سه روز یک بار نظرم عوض میشود)بلندی های ووذرینگ.نویسنده آن امیلی برونته وقتی این رمان را نوشت خیلی جوان بود و از سحن کلیسای هاورث یک قدم هم آن طرف تر نرفته بود.به علاوه در زندگی اش با هیچ مردی آشنا نشده بود.پس چطوری توانست شخصیتی مثل هیت کلیف را خلق کند؟ فکر کنید من هم نمی توانم بنویسم چون خیلی جوانم و از پرورشگاه جان گریر پا بیرون نگذاشته ام اما من در این دنیا همه جور امکانات داشته ام.گاهی وقت ها وحشت میکنم که نکند اصلا استعداد نویسندگی نداشته باشم.اگر من نویسنده ی بزرگی نشوم خیلی از من دلسرد می شوید بابا جون؟در این هوای بهاری که همه چیز واقعا زیبا و سرسبز است و شکوفه داده دلم میخواهد به درس و مشق پشت کنم و به دامن طبیعت فرار کنم.چه قدر دشت و صحرا پر جنب و جوش است!و بهتر است به جای نوشتن رمان ها مثل رمان ها زندگی کنیم.
آی...!!!
.

.
.
.

این جیغ من بود که سالی و جولیا و آن دانشجوی سال آخری را از توی راهرو به اتاق من کشاند.باعثش هم هزار پایی بود به این شکل(یه هزار پا کشیده با یه عالمه پا)و حتی بدتر از این(من که نمیتونم بکشم عکسا رو خودتون تصور کنین)
وقتی داشتم جمله ی آخر نامه را مینوشتم و فکر میکردم بعدش چه بنویسم،هزارپا تلپی از سقف افتاد کنار من و وقتی خواستم خودم را کنار بکشم،دوتا فنجان را از روی میز انداختم.سالی با پشت برس محکم زد روی هزارپا(که اصلا دیگر رغبت نمیکنم با آن موهایم را شانه کنم) ولی فقط سر جلویی اش از بین رفت و عقب درازش رفت زیر گنجه ی لباس و فرار کرد.ساختمان خوابگاه به خاطر قدیمی بودن دیوارهایش که پوشیده از پیچک است پر از هزارپاست.جانور های وحشتناکی هستند.ترجیح میدهم زیر تختم ببر باشد تا هزارپا.



 
آخرین ویرایش:

iQl

عضو جدید
کاربر ممتاز



جمعه9/5 شب
چه هچلی!
امروز صبح صدای زنگ را نشنیدم.آن قدر عجله داشتم زود آماده شوم که بند کفشم پاره شد و دکمه ی یقه ام کنده شد و افتاد توی گردنم.سر صبحانه دیر رسیدم و ساعت اول هم که روخوانی داشتیم دیر به کلاس رفتم.ضمنا یادم رفت کاغذ جوهر خشک کن ببرم و خودنویسم جوهر پس داد.در کلاس مثلثات هم سر لگاریتم با استاد کمی جرو بحثم شد،بعد که کتاب را نگاه کردم دیدم حق با او بوده.ناهار گوشت آب پز و نان مربایی داشتیم و من از هردو بدم می آید.مزه ی غذاهای پرورشگاه را می داد.پست فقط برایم صورت حساب آورد(اگرچه باید بگویم غیر از این نامه ای بدستم نمی رسد.خانواده ی من اهل نامه نگاری نیستتد.)امروز بعد از ظهر سرکلاس انگیلسی یک تمرین غیر منتظره داشتیم:شعری به ما دادند معنی کنیم.من نمیدانستم شاعر آن شعر کی بوده و معنی اش چیه.وقتی وارد کلاس شدیم استاد گفت از روی تخته رونویسی کنیم و آن را معنی کنیم.وقتی سطر اول را خواندم فکر کردم معنی اش را فهمیده ام ولی وقتی سطر بعدی را خواندم نظرم عوض شد و دیدم معنی اش را نمی فهمم.



بقیه ی کلاس هم وضع شان همین جوری بود.همگی سه ربع با کاغذهای سفید جلوی مان و مغزهای خالی روی صندلی ها نشسته بودیم.درس خواندن واقعا کار خسته کننده ای است!(راست موگه)

اما دردسر های آن روز به اینجا ختم نشد.اتفاق های بدتر هنوز ادامه داشت.
باران گرفت و ما نتوانستیم گلف بازی کنیم و به جایش به سالن ورزش رفتیم.
دختر بغل دستی ام با یک میل باشگاه محکم کوبید به آرنجم.وقتی به خانه رسیدیم دیدم لباس جدید آبی بهاره ای که سفارش داده بودم توی یک جعبه برایم رسیده اما دامنش آن قدر تنگ بود که نمی توانستم بنشینم.جمعه روز نظافت است،خدمتکار تمام نوشته هایم را به هم ریخته بود.ما را بیست دقیقه بیشتر در کلیسا نگه داشتند تا به یک سخنرانی درباره ی زنان گوش کنیم.بعدش به محض اینکه لم دادم و خواستم با خواندن رمان چهره ی یک زن نفس راحتی بکشم دختری به نام آکرلی که صورتی گوشتالو و عین مرده ها دارد و گاهی خنگ می شود و چون اسمش با الف شروع می شود در کلاس لاتین پهلوی من می نشیند(ای کاش خانم لیپت اسم مرا زابریسکی گذاشته بود)آمد بپرسد که درس روز دوشنبه از صفحه ی 69 شروع می شود یا از صفحه ی70 ،و یک ساعت نشست و همین الان رفت.
تا حالا شنیده بودید یکی این همه پشت سر هم بد بیاورد؟ در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد(هرکسی می تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو بشود)بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.

من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم.میخواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آن جا که میتوانم ماهرانه و درست بازی کنم.چه در این بازی ببرم و چه ببازم.در هر حال شانه هایم را بالا می اندازم و می خندم.می خواهم همیشه شوخ باشم.باباجون از این به بعد حتی اگر جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و یا هزارپا از سقف پایین بیفتد،دیگر هرگز شکایتی از من نخواهید شنید.

ارادتمند همیشگی شما،جودی
فوری جواب دهید .


جناب بابا لنگ دراز
آقای عزیز!نامه ای از خانم لیپت واصل شد.ایشان اظهار امیدواری کرده اند طرز رفتارم بهتر شده و تحصیلاتم پیشرفت کرده باشد.و چون احتمالا من برای تعطیلات تابستان جایی را ندارم اجازه داده اند تا شروع مجدد دانشکده به پرورشگاه برگردم و در مقابل هزینه ی اقامت و خوراکم کار کنم.
من از پرورشگاه جان گریر متنفرم.
ترجیح می دهم بمیرم ولی به آنجا برنگردم.

جروشای بسیار صادق شما


 
آخرین ویرایش:

SEVDA.14

عضو جدید
کاربر ممتاز
من عاشق جودی ام چون یه جورایی خیلی شبیه منه فقط همین.
 
  • Like
واکنش ها: iQl

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
الان این نامه ها رو از روی کتابش نوشته شده؟

من خودم نخوندم ولی شنیدم که کتابش فقط نامه هایی که جودی نوشته به بابا لنگ دراز!!!!
 
  • Like
واکنش ها: iQl

سارامعماری

عضو جدید
من عاشق داستان جودی و بابالنگ درازم واسه همین تا دیدم موضوع همینه سریع اومدم مرسی از این تاپیک دوست داشتنی عالیه
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالی بود مرسی من خیلی دوسش داشتم :heart:
 
  • Like
واکنش ها: iQl

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بابالنگ دراز درس زندگی میده... به همه توصیه میکنم دوباره ببینیدش... با دقت!
 

Body Guard

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام
ممنونم از تاپیک خوبتون
خیلی موضوع خوبی هستش
نامه ها سرشار از درس هایی برای زندگی
سرشار از امیدوار
گذشته از اینها حسابی ما رو به دورانی برد که واقعا دوستش داشتیم و داریم...
ما رو به دوران خوش گذشته بردید
فقط ای کاش برای گذاشتن نامه ها یه بازه زمانی انتخاب می کردید
مثلا هر روز یا هر دو روز یکی از نامه هاشو می ذاشتین اینجا ، اونجوری خیلی راحت هم می تونستیم بخونیمش و عین الان آب لب و لوچمون جاری نشه :)
بازم ممنون
 

sheyda90

عضو جدید
مرسیییییییییییی مامییییییی جونم قشنگ بوووووووووود بووووووووووووووووووووووووووووووووس
 
  • Like
واکنش ها: iQl

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسیییییییییییییییی


کارتون مورد علاقه م بود

چقدر دوسش داشتم:redface:
 
  • Like
واکنش ها: iQl

Similar threads

بالا