نامه عاشقانه من

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدای نفس های عشق را می شنوم که بر کالبد بی جانم دمیده می شود




و بهم ریختگی نت های زندگی ام را سر و سامان می بخشد...




صدای نفس های عشق را می شنوم که پلی میان دست هایمان می سازد




و بیکرانی نور را در دریای وجودمان به نمایش می گذارد...




صدای نفس های عشق را می شنوم که با باران هم صحبت می شود




و جشن عاطفه را برپا می کند...




و مارا به کلبه ی محبتی که میان زمین و آسمان است فرا می خواند...




آری! صدای نفس های عشق را می شنوم که در کوچه باغ های خاطره می پیچد...




مرغان عشق را بی تاب می کند وبلبلان را به نغمه سرایی ترغیب...




صدای نفس های عشق را می شنوم که چشمه ساران قلبم را متلاطم می کند




و گل های سرخ گونه هایم را شاداب تر...




صدای نفس های عشق را می شنوم که پیانوی معصوم پاهایم را به لرزه در می آورد...




صدای نفس های عشق را می شنوم که قاصدک های تنهاییم را بر باد می دهد...




دستان مرا می گیرد و مرا در تو به نمایش می گذارد...




حال من می توانم تا آخرین ستاره بر فراخ آسمان بلند عاشق باشم...




می توانم به تو تکیه کنم....




و سنگ صبوری برای ناگفته هایم بیابم...




می توانم با اعجاز عشق تو،دلواپسی هایم را به نیستی بسپارم




و با امنیت و آرامشی توصیف ناپذیر، به منتهای آرزوی خود برسم...




من می توانم با اعجاز محبت تو، برگ برگ دفتر وجودم را از پاییز تنهایی پاک کنم...




و شرار بی کسی را در دلم به خاکستر مهربانی مبدل کنم...




من می توانم بیشتر از خودم، تورا دوست داشته باشم...




در کوچه پس کوچه ی زندگی، ترانه ی دلدادگی را بخوانم




و برای خوشبختی تو، همه ی کائنات را به خدمت بگیرم...




من می توانم سرپوش آسمان را بردارم ... تمام فرشتگان را فرا بخوانم و دعایشان را هدیه بگیرم و برایت بیاورم....




من می توانم در وصف تو غزلی بسرایم که حتی حافظ هم به آن رشک ببرد...




می توانم رمانی را به دنیا آورم که ماندگار ترین اثر ادبی باشد...




می توانم قلمرو احساس خود را (قلب تو) مملوء از یاسهای وفاداری و پیچک تعهد کنم و به آغوش تو پناه بیاورم...




آغوش تو تنها مامن گاه من است و دستان پر مهرت تنها همراه من...




من با تو دیگر از کوره راه سرنوشت واهمه ندارم...




من دیگر برای مرگ لحظه شماری نمی کنم...



من برای خوشبختی بی تابم...




من مخلوق ویژه ی پروردگارم به شمار می آیم....




من با تو عاشق شده ام...




من با تو لیلی شده ام




و صادقانه مجنون خودرا می ستایم...


نازنین فاطمه جمشیدی








 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم با خیال او ولی تنهای تنها میروم در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟” شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی” مینویسم من که عمری با خیالت زیستم گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم . . . این شعرها دیگر برای هیچکس نیست نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست آنقدر تنهایم که حتی دردهایم دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست . . . مثل آتیش تو صحرا / یا که طوفان تو دریا مثل ظلمت توی شب ها / جون به لب موندم و تنها . . . در برهوت بی کسی ، تنها تو همزاد منی ای نازتر از خواب شبم ، آیا تو هم یاد منی ؟ . . . گر بدانم نیستی ، غمی نیست ز تنهایی / اینکه هستی و تنهایم ، غم دارم . . . از دل کوچه گذشتم از میون جاده ی خیس این مسیر بدون برگشت که واسم هیچ آشنا نیست میخوام آرامش بگیرم من که تو غصه اسیرم حق من نیست مثل سایه توی تنهایی بمیرم… . . . کاش میشد هیچکس تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود گفته بودی باتو میمانم ولی رفتی و گفتی که اینجا جا نبود سالیان سال تنها مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا کردم برای بازگشت دستهای تو ولی بالا نبود باز هم گفتی که فردا میرسی کاش روز دیدنت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدای نفس های عشق را می شنوم که بر کالبد بی جانم دمیده می شود




و بهم ریختگی نت های زندگی ام را سر و سامان می بخشد...




صدای نفس های عشق را می شنوم که پلی میان دست هایمان می سازد




و بیکرانی نور را در دریای وجودمان به نمایش می گذارد...




صدای نفس های عشق را می شنوم که با باران هم صحبت می شود




و جشن عاطفه را برپا می کند...




و مارا به کلبه ی محبتی که میان زمین و آسمان است فرا می خواند...




آری! صدای نفس های عشق را می شنوم که در کوچه باغ های خاطره می پیچد...




مرغان عشق را بی تاب می کند وبلبلان را به نغمه سرایی ترغیب...




صدای نفس های عشق را می شنوم که چشمه ساران قلبم را متلاطم می کند




و گل های سرخ گونه هایم را شاداب تر...




صدای نفس های عشق را می شنوم که پیانوی معصوم پاهایم را به لرزه در می آورد...




صدای نفس های عشق را می شنوم که قاصدک های تنهاییم را بر باد می دهد...




دستان مرا می گیرد و مرا در تو به نمایش می گذارد...




حال من می توانم تا آخرین ستاره بر فراخ آسمان بلند عاشق باشم...




می توانم به تو تکیه کنم....




و سنگ صبوری برای ناگفته هایم بیابم...




می توانم با اعجاز عشق تو،دلواپسی هایم را به نیستی بسپارم




و با امنیت و آرامشی توصیف ناپذیر، به منتهای آرزوی خود برسم...




من می توانم با اعجاز محبت تو، برگ برگ دفتر وجودم را از پاییز تنهایی پاک کنم...




و شرار بی کسی را در دلم به خاکستر مهربانی مبدل کنم...




من می توانم بیشتر از خودم، تورا دوست داشته باشم...




در کوچه پس کوچه ی زندگی، ترانه ی دلدادگی را بخوانم




و برای خوشبختی تو، همه ی کائنات را به خدمت بگیرم...




من می توانم سرپوش آسمان را بردارم ... تمام فرشتگان را فرا بخوانم و دعایشان را هدیه بگیرم و برایت بیاورم....




من می توانم در وصف تو غزلی بسرایم که حتی حافظ هم به آن رشک ببرد...




می توانم رمانی را به دنیا آورم که ماندگار ترین اثر ادبی باشد...




می توانم قلمرو احساس خود را (قلب تو) مملوء از یاسهای وفاداری و پیچک تعهد کنم و به آغوش تو پناه بیاورم...




آغوش تو تنها مامن گاه من است و دستان پر مهرت تنها همراه من...




من با تو دیگر از کوره راه سرنوشت واهمه ندارم...




من دیگر برای مرگ لحظه شماری نمی کنم...



من برای خوشبختی بی تابم...




من مخلوق ویژه ی پروردگارم به شمار می آیم....




من با تو عاشق شده ام...




من با تو لیلی شده ام




و صادقانه مجنون خودرا می ستایم...


نازنین فاطمه جمشیدی









چقدر شبیهِ عکسم شده ام

یادم نمی آید

به چه نگاه می کردم

یادم نمی آید

کجا ایستاده بودم

كسي

چهارزانو

که جهانش در کادرِ کوچکی

خلاصه شده است

کنارِ پنجره

آفتاب می بارد

و سايه اي ست

که پشتِ دوربین

ایستاده است

هنوز دارد

لبخند می زند

لبخند می زند

لبخند می زند ..

و كسي

بیرون از کادر

گریه می کند
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم با خیال او ولی تنهای تنها میروم در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟” شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی” مینویسم من که عمری با خیالت زیستم گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم . . . این شعرها دیگر برای هیچکس نیست نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست آنقدر تنهایم که حتی دردهایم دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست . . . مثل آتیش تو صحرا / یا که طوفان تو دریا مثل ظلمت توی شب ها / جون به لب موندم و تنها . . . در برهوت بی کسی ، تنها تو همزاد منی ای نازتر از خواب شبم ، آیا تو هم یاد منی ؟ . . . گر بدانم نیستی ، غمی نیست ز تنهایی / اینکه هستی و تنهایم ، غم دارم . . . از دل کوچه گذشتم از میون جاده ی خیس این مسیر بدون برگشت که واسم هیچ آشنا نیست میخوام آرامش بگیرم من که تو غصه اسیرم حق من نیست مثل سایه توی تنهایی بمیرم… . . . کاش میشد هیچکس تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود گفته بودی باتو میمانم ولی رفتی و گفتی که اینجا جا نبود سالیان سال تنها مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا کردم برای بازگشت دستهای تو ولی بالا نبود باز هم گفتی که فردا میرسی کاش روز دیدنت

دیر کردنت خیال خام بود
تازه فهمیدم
مقصد تو من نبودم!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو خزان خودش از راه می رسد
و خش خش کنان
برگ برگ آرزوهایم می شکند
تو بیا
بمان با من
تا در سرسبزی زندگی
جوانه بدهند تمام رویاهایم
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من عاشق پروردگارم...عاشق معجزه...عاشق موهبت...عاشق بخشش...عاشق رحمت...



اما وقتی تو در کنار من نفس می کشی، به همه اش می رسم....پس عاشق توام...



من عاشق شب ام... عاشق ماه...عاشق ستاره...عاشق سکوت...عاشق آرامش...



که با نگریستن به چشمان تو، به همه اش می رسم ...پس عاشق تو ام...



من عاشق صبح ام...عاشق خورشید...عاشق نور و آفتاب...عاشق تلاش و پشتکار...عاشق موفقیت... عاشق زندگی...



اما با دیدن پشتکار تو، به همه اش می رسم...پس عاشق تو ام...



من عاشق بارانم... عاشق ترنم... عاشق لطافت...عاشق تطهیر... عاشق سخاوت...



که با زیستن در آغوش تو، به همه اش می رسم...پس عاشق توام...



من عاشق برف ام... عاشق سپیدی...عاشق بی آلایشی... عاشق یکرنگی... عاشق زیبایی



که با حس طینت پاک و بی آلایش تو، به همه اش می رسم... پس عاشق توام...



من عاشق گلم...عاشق لطافت... عاشق محبت...عاشق ظرافت... عاشق شبنم و عطر سکر آور...



که با لمس گل ظریف احساس تو، به همه اش می رسم... پس عاشق توام...



من عاشق دریام... عاشق موج...عاشق ساحل...عاشق صدف... عاشق مروارید... عاشق مرجان های دریایی



که با لمس دل دریایی تو، به همه اش می رسم...پس عاشق تو ام...



من عاشق کوهم... عاشق دشت... عاشق جنگل... عاشق طبیعت... عاشق سبز بودن و طراوت...



اما وقتی تو تکیه گاه و سنگ صبور منی، به همه اش می رسم ... پس عاشق تو ام ....


ای زیباترین نغمه ی هستی؛
تو زیباترین و بی نقص ترین مخلوق پروردگار قلمداد می شوی و من عاشقانه دوستت دارم....



نازنین فاطمه جمشیدی








 
  • Like
واکنش ها: A.8

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم هر وقت اومدم بنویسم.ولی از چی بنویسم !!!!
از چیزایی که نمیتونم بگم.از خودم از تو...از کی؟از این همه فاصله...از تموم چیزایی که حقم بوده ولی دیگه ....
بیخیالش ننویسم بهتره...
.
.
 

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیستی تا گوش کنی تموم حرفامو.....
شاکیم
از خیلی چیزا شاکیم...
از این لحظه ها
از این سکوتی که هست...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غروب همیشه میعادگاه من و توست

لحظه ای که هر دو به آسمان خیره می شویم...

سرخی شفق را به زیبایی گلهای ارغوانی عشقمان نسبت می دهیم

و در لحظه ی فراق خورشید و آسمان،دست هایمان را به هم می بخشیم

و امتداد نگاهمان را به بوسه ی پرورگار می سپاریم...

پرورگاری که ما را برای هم آفرید و یک روح را در کالبد بی جان هر دویمان دمید

و عشق مهر و سپهر را الگویمان نامید...

که تاب فراق ندارند...آسمان می گرید...

و خورشید یه اثبات دلدادگی اش، عاقبت باز می گردد و در آغوش یار می آرامد...

ما نیز، در این پایکوبی نور و احساس، می بایست پیوندی نا گستنی ببندیم

و تجدید پیمان کنیم...

که تا آخرین نفس، همراه ،همبستر،همسفر هم بمانیم....

قدر و منزلت تعلق و تعهد به هم را بدانیم...

مرگ را هم، منشا جداییمان نگذاریم...

بیا عشق اهورایی من!

بیا
بار دیگر در زیر سقف این ابرهای نورانی، آیه ی وصال را بخوانیم

و تمثیلی بی مانند از لیلی و مجنون عصر حاضر باشیم...

بیا...

نازنین فاطمه جمشیدی






 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: A.8

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسفرم به من بنگر...

کافی است به من نگاه کنی...

من تمامی مکنونات دلت را از آینه ی زلال چشمانت می خوانم...

چشمان تو آنقدر پاک و بی آلایش است...

آنقدر زیبا و بی همتا....

که نمی تواند جز صداقت، سخنی را بگوید...

عزیز ترینم به من نگاه کن!

تا از غزل سرایی چشمانت، دیوان احساسم را بسرایم...

تا کتیبه ای از دل را به دنیا آورم و در صحن مقدس قلب، به زیارت واژه ها روم...

نگاه تو، جوهر وجود مرا شاعر است...

من عاشقانه ترین متن ها را با تلاقی نگاهمان می نویسم...

من ستاره ی دنباله دار خوشبختی را، در آسمان مخملی چشمان تو می بینم...

و به فراسوی آرامش می رسم...

ای عشق اهورایی من!

به من بگو چشمانت چیست؟!

یک صدف مملوء از مروارید های احساس...

یک آسمان پر از ستاره های حساس...

یا باغی از گلبرگهای گل یاس؟!...

من چرا هر بار که به تو می نگرم می توانم واژگانی را دریا به دریا پیمایم...

اشعاری را ساحل به ساحل مکتوب نمایم

و بسان پری رویاها بر روی تخته سنگ خوشبختی، به انتظار آوای قدمهایت بنشینم...

تا دمی را آسوده در آغوش تو بیاسایم؟!...

تو با نگاهت مرا شیرین ترین لیلی می کنی

و من با چشمان تو عمری ست زندگی می کنم...

تمام زیبایی ها و زشتی ها را از دریچه ی نگاه تو می بینم

و به آینده ام امیدوار می شوم...

نازنین فاطمه جمشیدی



 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من پر از دلتنگی و بارانم ...

این تویی که با زمستان غریبه ای و با پاییز بیگانه...

تو پر از نور و احساسی...تو بهاری...تو تابستان وصالی...

و من خسته از هر ناکامی... از هر دلواپسی..از هر نگرانی به سوی تو پر کشیده ام...

مرا در آشیانه ی آغوشت محصور کن...که من بی تاب ترین شیرین ام...

نه فرصتی برای تیشه بر کوه بیستون دارم و نه مجالی برای به نظاره نشستن تو...

و نه جایی بسان بیابان مجنون...

مرا دریاب... مرا احساس کن...من نمی خواهم جز قصر شیشه ای قلب تو، ملکه ی هیچ درباری شوم...

من نمی خواهم روحم را به تو ببخشم و جسمم را به دیگری...

من نمی خواهم حسرت رادر آینه ی چشمانم و شهاب غصه را در آسمان چشمان تو جای دهم

و به مرگ تدریجی بمیرم...

من نمی خواهم اندیشه ام را به تو ببخشم و خانم خانه ی دیگری باشم و در این دنیا زنده به گور شوم...

شتاب کن! سرنوشت بی رحم است...

عطر تن تورا ساده از من دریغ می کند و مرا سهل و آسان از تو می گیرد...

تعجیل کن؛من دیگر رمقی برایم نمانده...

نمی بینی غرورم را فراموش کرده ام،به پاهای دنیا افتاده ام و دامان روزگار را گرفته ام...

اگر تو با من همراه نشوی، سیمرغ قرعه ی قسمت مان را به خواست شب آویزهای حق تعویض می کند

و مرا به دستان شوم آن غریبه می سپارد...

درنگ جائز نیست...

نازنین فاطمه جمشیدی







 
آخرین ویرایش:

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر این صحنه ها رو نذار....ی جورایی با احساساتمون بازی میکنی...اونموقع یهویی دلمون از اینا میخواد.........:redface:
از من گفتن:D
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همین الان الان دلم از اینا میخواد...خوب شوما بگو من چیکار کنم؟؟؟؟:redface:

.
.گل دختر دارم باهات شوخی میکنما....عزیزی برام

دوست بی همتای من!

لمس نگاهت لکنت می اندازد بر زبانم...

دردت به جا... دردت به جا... دردت به جانم...

من اینجا هستم درست در کنار تو، ماه آسمانم!

کافی است دستانت را پیش آوری و دستانم رابگیری...

مرا در در کنارت رها کنی...

غم هایت
را به من ببخشی....

و از مکنونات دلت سخن بگویی
...

آنگاه خواهی دید با چه شوری به سویت می آیم...

عطرحضورت را تضمیمی برای خوشبختی ام قلمداد می نمایم

و برای آرامشت سنگ تمام می گذارم:gol:

نازنین فاطمه جمشیدی


 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکوفه هایی از برف بر اندام ظریفم بوسه می زند...


لب هایم را به لبان تو می بخشد...


و پیچک دستان تورا محصور تن ظریفم می کند...


عشق اهورایی من!


در این هوای سرد و زمستانی، با هرم نفس های تو بهاری می شوم...


و در میان بازوان قدرمند تو به بهشت می رسم...


بهشت من همینجاست!


لحظه ای که کالبد نیمه جانم با عطر تن تو می آمیزد و جانی تازه می گیرد...



لحظه ای که ترنم دلنواز آوای مردانه ات سمفونی گوشم را می نوازد و زمزمه ی عشق در هر کوی و برزنی می پیچد...


ملودی دلنواز دلدادگی متولد می شود...


و من در میان درختان عریان شده از تنپوشی سبز، صدای نفس های عشق را می شنوم ...


روح خود را به سوی آسمان تقدیر روان می کنم و نام مقدس تو را در برکه ی قلبم جاری...


چه ثانیه های مقدسی است و چه لحظات نابی...


آسمان، زمین سپید و تهی شده از آلام درون را در بر دارد و من تو را...


هردو مستانه دل به معشوق سپرده و محسور یار شده ایم...


قلبمان رهن عشق است و هستی مان پیشکش محبوب...


دیگر از خدا چه بخواهیم؟!


نازنین فاطمه جمشیدی






 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای نگارم


خورشید تن
طلایی معشوقش را...جاده سبز را... در آغوش دارد ... و من تورا...


هر دو مستانه، همچون پیچکی به دور نگار خود پیچیده ایم...


دلمان رهن عشق است


و نگاهمان کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش... از سکوتی پر از خواهش...


نگاهم را بخوان... احساسم را بدان...


این منم که در آغوش تو می لغزم... و تو... شاهزاده امارت شیشه ای قلبم...


محسور شده ام...دیگر خودم نیستم...تو زیباترین احساس منی.. نه، تو خود منی...و من لیلی قصه های تو...


همه هستی من...


در این پایکوبی نور و احساس, مرا رها کن در اعجازخوشایند عشق...



که قصر حریرتنم... جز تو، کسی را شاهزاده خود نمی داند...

نازنین فاطمه جمشیدی







 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
جاده را میپیمایم در این مسیر
پر از پیچ به
قله کوه مینگرم
تنها در گرگ و میش صبح به سوی
کوه حرکت میکنم
میخواهم از این کوه بالا بروم و
از انجا تو را تماشا کنم
وقتی با فنجایی چای منتظرم نشسته ای
لبخندی مهربان میزنی
دستی تکانم میدهی
چقدر زیبا میشود وقتی تو هستی در کنارم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دستت را به من بده
نمیدانی چقدر زیباست ان
هنگام که دستانت در دستانم قفل میشود
صدای پرندگان زیباتر میشود
همه چیز با حضورت زیباتر میشود
چه شوقی دارد وقتی
دستانت را به سوی
دستانم میگیری
و مرا به نام کوچکم صدا میزنی
ارام در گوشم نجوا میکنی
دوستم داری
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه عشقی که میگم
عشق لیلای مجنونِ
با یه روایت دیگه
لیلی جای مجنونِ
مجنون سرِ عقل امده
شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش
کرده لیلی رو دیوونه
اما لیلی بی‌مجنونش
دق میکنه میمیره
با یه اخم کوچیک اون
دلش ماتم می‌گیره

میگه باید بسازه اون
این مثل یه دستوره
همین یه راه مونده واسش
چون عاشقِ مجبوره
زوره، عشق تو زوره
احساس همیشه کوره
هرجا خودخواهی باشه
انصاف از اونجا دوره
عاقبت این لیلی ما
مثل گل های گلخونه
تو قاب سرد شیشه‌ای
پژمرده و دلخونه
حکایت عشق اونا
مثل برف زمستونه
اومدنش خیلی قشنگ
آب کردنش آسونه
قلب تو خالی از عشق و
بی نور و سوت و کوره
عاشق کشی مرامت
نگات سرده و مغرور
عشقو ببین توی نگاش
از کینه‌ی تو دوره
یه کاری کن تو هم براش
چرا عاشقیتم زوره
زوره، عشقِ تو زوره
احساس همیشه کوره
هرجا خودخواهی باشه
انصاف از اونجا دوره
زوره، عشق تو زوره
احساس همیشه کوره
هرجا خودخواهی باشه
انصاف از اونجا دوره
 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزا دیگه هیچ چیزی رو شرح نمی دم

فقط می کِشَم!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
به تنهایی از نیمکت فاصله میگرفت
به عقب برمیگشت
منتظر بود
شاید فقط کمی دیر کرده
هوا سرد بود
برگهای پاییزی همه جا ریخته بودند
نیمکت برایش تنها میعادگاه بود
هر روز مینشست و به تمام رهگذران مینگریست شاید
یکیشان
او بود ولی او
به تماسهایش به پیامهایش جوابی نمیداد
تنها با دلی شکسته به نیمکت خالی مینگریست و اهسته دور میشد
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر یک روز از زندگی من
باقی مانده باشد،
از هر جای دنیا
چمدان کوچکم را می‌بندم
راه می‌افتم
ایستگاه به ایستگاه
مرز به مرز،
پیدایت می‌کنم،
کنارت می‌نشینم،
روی سینه‌ات به خواب می‌روم
.
[/FONT]
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه عشقها که در مسیر سرخوشی هامان
لِه می شوند...
چه خاطراتی که نامشان عاشقانه هاست..
و خاک می خورند آن گوشه ..
کنار تاریخ عاشقیمان..
.
.
تنها
حکایتِ بی تفسیر
"دل " است!
که به قدرِ جاده ی عاشقیمان
قد می کشد..
بزرگ می شود..
طپنده تر می شود..
انگار تمام خامیِ کودکانه اش را
می بخشد به روزگار..
و
دور از هیاهویِ زندگی
همین "دل"ِ قد کشیده ی بزرگ
کوچک می شود..
تنگ می شود..
آب می شود
و تمامش خلاصه می شود
در یک قطره اشک...
و
می غلطد رویِ
گونه ها ..
جایی
که
عشق
حک شده با مُهرِ لبهایش
 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفهایی برای نگفتن...
غصه هایی برای ننوشتن... شمع هایی برای آب نشدن... دل هایی برای کباب نشدن...گوشه ی اتاق کز کرده ام. دور دست ها را نگاه میکنم.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میخانه اگر نبود در شهر، با چشم خمار مهربان باش
دستت اگراز بهانه خالی­ست، با میز قمار مهربان باش
گیرم که تو عاشقم نبودی، گیرم که من عاشقت نبودم
یک بار برای نیش زنبور، با عطرِ بهار مهربان باش
تقویم تو قیدِ جمعه را زد، شاید سرِ ِ آمدن ندارد
حتی اگر اِستخاره بد بود، با سوره­ ی «نار» مهربان باش
فرصت بده تا زمین بگردد، فرصت بده آسمان بیافتد
چنگیز اگر دوباره برگشت، با گردنِ یار مهربان باش
صدها تبر از قیافه افتاد تا لب به لب پیاله برخورد
تابوت هزارتخته می­گفت: با جِنس چنار مهربان باش
سخت است جهان بدون معشوق، مرگ است نفس بدون عاشق
حلاج، در این زمانه کم نیست، با چوبه ی دار مهربان باش

(احسان مهدیان)
 

Similar threads

بالا