صدای نفس های عشق را می شنوم که بر کالبد بی جانم دمیده می شود
و بهم ریختگی نت های زندگی ام را سر و سامان می بخشد...
صدای نفس های عشق را می شنوم که پلی میان دست هایمان می سازد
و بیکرانی نور را در دریای وجودمان به نمایش می گذارد...
صدای نفس های عشق را می شنوم که با باران هم صحبت می شود
و جشن عاطفه را برپا می کند...
و مارا به کلبه ی محبتی که میان زمین و آسمان است فرا می خواند...
آری! صدای نفس های عشق را می شنوم که در کوچه باغ های خاطره می پیچد...
مرغان عشق را بی تاب می کند وبلبلان را به نغمه سرایی ترغیب...
صدای نفس های عشق را می شنوم که چشمه ساران قلبم را متلاطم می کند
و گل های سرخ گونه هایم را شاداب تر...
صدای نفس های عشق را می شنوم که پیانوی معصوم پاهایم را به لرزه در می آورد...
صدای نفس های عشق را می شنوم که قاصدک های تنهاییم را بر باد می دهد...
دستان مرا می گیرد و مرا در تو به نمایش می گذارد...
حال من می توانم تا آخرین ستاره بر فراخ آسمان بلند عاشق باشم...
می توانم به تو تکیه کنم....
و سنگ صبوری برای ناگفته هایم بیابم...
می توانم با اعجاز عشق تو،دلواپسی هایم را به نیستی بسپارم
و با امنیت و آرامشی توصیف ناپذیر، به منتهای آرزوی خود برسم...
من می توانم با اعجاز محبت تو، برگ برگ دفتر وجودم را از پاییز تنهایی پاک کنم...
و شرار بی کسی را در دلم به خاکستر مهربانی مبدل کنم...
من می توانم بیشتر از خودم، تورا دوست داشته باشم...
در کوچه پس کوچه ی زندگی، ترانه ی دلدادگی را بخوانم
و برای خوشبختی تو، همه ی کائنات را به خدمت بگیرم...
من می توانم سرپوش آسمان را بردارم ... تمام فرشتگان را فرا بخوانم و دعایشان را هدیه بگیرم و برایت بیاورم....
من می توانم در وصف تو غزلی بسرایم که حتی حافظ هم به آن رشک ببرد...
می توانم رمانی را به دنیا آورم که ماندگار ترین اثر ادبی باشد...
می توانم قلمرو احساس خود را (قلب تو) مملوء از یاسهای وفاداری و پیچک تعهد کنم و به آغوش تو پناه بیاورم...
آغوش تو تنها مامن گاه من است و دستان پر مهرت تنها همراه من...
من با تو دیگر از کوره راه سرنوشت واهمه ندارم...
من دیگر برای مرگ لحظه شماری نمی کنم...
من برای خوشبختی بی تابم...
من مخلوق ویژه ی پروردگارم به شمار می آیم....
من با تو عاشق شده ام...
من با تو لیلی شده ام
و صادقانه مجنون خودرا می ستایم...
و بهم ریختگی نت های زندگی ام را سر و سامان می بخشد...
صدای نفس های عشق را می شنوم که پلی میان دست هایمان می سازد
و بیکرانی نور را در دریای وجودمان به نمایش می گذارد...
صدای نفس های عشق را می شنوم که با باران هم صحبت می شود
و جشن عاطفه را برپا می کند...
و مارا به کلبه ی محبتی که میان زمین و آسمان است فرا می خواند...
آری! صدای نفس های عشق را می شنوم که در کوچه باغ های خاطره می پیچد...
مرغان عشق را بی تاب می کند وبلبلان را به نغمه سرایی ترغیب...
صدای نفس های عشق را می شنوم که چشمه ساران قلبم را متلاطم می کند
و گل های سرخ گونه هایم را شاداب تر...
صدای نفس های عشق را می شنوم که پیانوی معصوم پاهایم را به لرزه در می آورد...
صدای نفس های عشق را می شنوم که قاصدک های تنهاییم را بر باد می دهد...
دستان مرا می گیرد و مرا در تو به نمایش می گذارد...
حال من می توانم تا آخرین ستاره بر فراخ آسمان بلند عاشق باشم...
می توانم به تو تکیه کنم....
و سنگ صبوری برای ناگفته هایم بیابم...
می توانم با اعجاز عشق تو،دلواپسی هایم را به نیستی بسپارم
و با امنیت و آرامشی توصیف ناپذیر، به منتهای آرزوی خود برسم...
من می توانم با اعجاز محبت تو، برگ برگ دفتر وجودم را از پاییز تنهایی پاک کنم...
و شرار بی کسی را در دلم به خاکستر مهربانی مبدل کنم...
من می توانم بیشتر از خودم، تورا دوست داشته باشم...
در کوچه پس کوچه ی زندگی، ترانه ی دلدادگی را بخوانم
و برای خوشبختی تو، همه ی کائنات را به خدمت بگیرم...
من می توانم سرپوش آسمان را بردارم ... تمام فرشتگان را فرا بخوانم و دعایشان را هدیه بگیرم و برایت بیاورم....
من می توانم در وصف تو غزلی بسرایم که حتی حافظ هم به آن رشک ببرد...
می توانم رمانی را به دنیا آورم که ماندگار ترین اثر ادبی باشد...
می توانم قلمرو احساس خود را (قلب تو) مملوء از یاسهای وفاداری و پیچک تعهد کنم و به آغوش تو پناه بیاورم...
آغوش تو تنها مامن گاه من است و دستان پر مهرت تنها همراه من...
من با تو دیگر از کوره راه سرنوشت واهمه ندارم...
من دیگر برای مرگ لحظه شماری نمی کنم...
من برای خوشبختی بی تابم...
من مخلوق ویژه ی پروردگارم به شمار می آیم....
من با تو عاشق شده ام...
من با تو لیلی شده ام
و صادقانه مجنون خودرا می ستایم...



