مهر مادری

tanhatarin_asb-3

عضو جدید
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه
خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای
ها غذا می پخت یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و
منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار
رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا ا
ز اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت،
هووو، مامان تو فقط یك چشم داره! فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو
گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و
گور میشد روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی
چرا نمی میری ؟!!! اون هیچ جوابی نداد.... حتی یك لحظه هم راجع به
حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای
من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با
اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به
سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم
اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو وقتی
ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا
خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر سرش داد زدم، چطور جرات
كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام. مثل اینكه آدرس رو
عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد یك روز، یك دعوت نامه اومد
در خونه من در سنگاپور برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان
مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم بعد از
مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی
همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم اونا
یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ،

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام. منو ببخش كه به
خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم خیلی خوشحال شدم وقتی
شنیدم داری میای اینجا ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو
رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم
خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف،
یك چشمت رو از دست دادی به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و
ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من و علاقه من
به دنیای جدید رو بطور كامل ببینه با همه عشق تو مادرت
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای وای مادرم


آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
***​
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
***​
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
***​
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
***​
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
***​
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
***​
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
***​
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم...
 

Similar threads

بالا