tahoora62
کاربر بیش فعال

یکی پرسید: کجا، نجف آباد؟
او با همان حالت گفت: خیر، پیام برای شهدا، برای رجایی، برای با هنر، برای بهشتی.
پرسیدم: مرتضی، چه شده است؟
گفت: خواب دیدم که شهید می شوم.
هرچه اصرار کردیم خوابش را بگوید، نگفت. چند دقیقه بعد از سنگر خارج شد. در همان هنگام صدای انفجار گلوله ای آمد.
برادر مصطفایی به سرعت از سنگر خارج شدو مرا صدا کرد. وقتی بیرون رفتم، دیدم ترکشی به گلوی معین اصابت کرده و خون از آن بیرون می جهد. بیش از چند دقیقه با او صحبت نکردم که مرغ روحش به سوی بهشت برین پر گشود.