فردا برو سی ثانیه به مامانت نگاه کن...
بعد برو با خودت فکر کن چند نفر تو دنیا هستن که آرزوشونه
همه دنیاشونو بدن...
تا فقط بتونن مامانشونو پنج دقیقه دیگه ببینن...
تا هست قدرشو بدون... هرکى مامانشو دوست داره لایک نکنه فقط اینکارو که گفتم بکنه
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم...
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست
براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو... بنويس
خالی ام از حرف
پُرم از دلتنگی
تشویش هجرت باران
خسته ام از اندیشه ..دلگیرم از سوالات بی انتها
آلوده ام به روزمرگی
دورم از عشق
بی میلم به گفتن یا نگفتن
حنجره را رغبتی به فریاد نیست
تلخم ..مبهوتم ..دل چرکینم ..خشمناکم
از خود فرسنگها فاصله دارم ..فاصله ای که کم نمی شود
در عذابم ..در تب و تابم ..در التهابم
خسته ام ...خسته ام از تکرار ..از تکرار لبخند بی ریشه !
میان این درد تا درد بعدی ..
آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است ...
...
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم
چرا زمین خورده ام ..
گویا زمین در فراقت،بی قراری میکند؛بی قراری زمین،خبر از ندیدن ماه میکند.چه روزگاری و چه دورانی؟ماه برای تسکین دلتنگی خود؛دلتنگی زمین را نادیده گرفت...وای برماه،که رخ خود را چند صباحی از زمین دریغ نمودوزمین در غم نبودش،سیاهی شب را مرهم آغوش خالی اش کرد تا؛در آن سیاهی گم شود،و جاده ی گونه هایش سیلاب چشمانش رابه سیاهی شب بسپاردو محو گردد.وای برماه و بی عدالتی اشنیمی از رخ خود را به نیمی از زمین مینمایانداما نیم دیگر آن در فراقش بایدناله شبانه سر دهد.و باز قصه انتظار...گویا ماه به حکم زمین اسیر غم دوران گشت وخود را بدست دلتنگی سپرد...اما باز جانب عدالت را برقرار نکرد.آیا صبر تسکین جدایی است؟صبر را در فراق آموختم،اما گویی با ندای معشوقه؛به یکباره ،پنبه صبرم را رشته کرد...کاش ندایش هیچگاه به گوش دلم نمی رسید ومرا غرق دلتنگی نمی کرد...آه و حسرت را برایم به ارمغان نمی آوردحسرت ندیدن وسردادن ندا.وباز قصه صبوری وشمردن لحظه ها...