قدم می زنم در باغ خاطرات
جز تو نمی بینم
جز تو نمی خوانم
جز تو نمی خواهم
همیشه بهار است
همیشه صدای عشق دلم برمی آید
که از منِ عاشق خفته جان برایت می خواند
با خیالت قدم می زنم
تو می خندی
چشم هایم بسته
لمس این رویا چه زیباست
رویای تو در نزدیکی
میدانم تو نیز حال مرا داری ،
تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ،
بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ،
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،
او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ،
من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ،
تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی
که تو را در کنارم ببینم ،
خسته ام از این انتظار ،
سخت است بی خبر بودن از یار،
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ،
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ،
به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ،
دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ،
بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ،
تا نباشیم باهم ،
ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ،
تو نیز مثل من ،
درد مرا داری ...