نمی دانم چرا شب ها دلم ناگاه می گیرد
گلویم را غمی جانسوز و بغض آه می گیرد
شبم تاریک و دردم لاعلاج وسینه ام پرخون
همیشه وقت تنهایی ، دلم چون ماه می گیرد
خداوندا برایم راهی از بیراهه پیدا کن
که هرجا رهسپارم ، غم به رویم راه می گیرد
نمی دانم چگونه این همه غم در دلم جا شد
اگر با چاه گویم درد ، قلب چاه می گیرد
شکایت می کنم هر لحظه از غم ، بس که بی تابم
گمان دارم دل غم هم ز من ، گه گاه می گیرد
مکن در پیش درویشان حکایت از دل تنگم
که از این درد بی درمان ، دل هر شاه می گیرد
"رها" را با دلی پر غم ، رها کن تا رها باشی
مخـــوان اشعـــار تلخم را ، دلت ناخواه می گیرد
گلویم را غمی جانسوز و بغض آه می گیرد
شبم تاریک و دردم لاعلاج وسینه ام پرخون
همیشه وقت تنهایی ، دلم چون ماه می گیرد
خداوندا برایم راهی از بیراهه پیدا کن
که هرجا رهسپارم ، غم به رویم راه می گیرد
نمی دانم چگونه این همه غم در دلم جا شد
اگر با چاه گویم درد ، قلب چاه می گیرد
شکایت می کنم هر لحظه از غم ، بس که بی تابم
گمان دارم دل غم هم ز من ، گه گاه می گیرد
مکن در پیش درویشان حکایت از دل تنگم
که از این درد بی درمان ، دل هر شاه می گیرد
"رها" را با دلی پر غم ، رها کن تا رها باشی
مخـــوان اشعـــار تلخم را ، دلت ناخواه می گیرد