و هيچـ كسـ نفهميد كهـ چهـ شدمـ...
نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشيد...
اما هيچـ دليـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاييـ اشـ نگرفتـ
گوييـ ابرها هيچـ اند
و فقط ابرند و بايد ببارند...
و تنها باريدمـ...
خستهـ ام...
من هستم و من
و حسی عجیب
شاید ...
کاش...
کاش شاید هایمان به واقعیت می رسیدند
چقدر دلم برای بارانی بودن تنگ شده است
من بوی خوش ترنم را
گم کرده ام وهوایم ابری است
کاش گم کرده ام راهش را گم می کرد
شاید کسی بتواند مرا پیدا کند
وارد زندگیت میشوند
برایِ شبهات قصّه
برای قصهها شهرزاد میشوند
جزئی از لحظه ها
دلیلِ خنده ها
... شریکِ بغضهای تو میشوند
بعد یک روز صبح
به طرزِ وحشتناکی کشف میکنی
که دیگر هیچ جا نیستند
جز در شعرهای تو
شعر هایی که به طرز غمگینی
هیچکس نمیخواند ... جز خودت....
تو میروی چه بی صدا
کاش میشنیدی صدای شکستن مرا
صدای شکستن قلبم
صدای شکستن صندوقچه خاطرات کودکیم
صندوقچه ای از جنس بلور
به گنجایش سالهای سپری شده ی زندگیم
کاش میماندی
تا صدای دلخراش خرد شدن
همدم غریبانه شبهایم نبود
من خسته ام
من در کنار پنجره,تنها نشسته ام
و با تمام خویش میندیشم
به هر چیز,هر چه هست
انسان و سنگ,گربه,یک بوته خار,و.....
دنیای مبهمی است
دنیای گنگ,تیره,مرموز,ناشناس
((دنیا))کنار پنجره,تنها نشسته است
تو نیستی
و مـن خوب می دانم
ایـن دلِ گرفتـه هر چقدر هم ببارَد
نـه خزان تنهایی ام می شود بهــار
و نـه کویـر سینـه ام
لالـه زار
و نـه یاس واژه های ذهنم یاسِ سپید