معماری با مصالحی از جنس دل

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم جنگل...دلم باران...دلم مهتاب میخواهد
دلم یک کلبه ی چوبی کنار آب میخواهد

چنان دلگیرم از دنیا که ترجیحا دلم شعری...
پر از تصویر موزون و خیالی ناب میخواهد

قلم دستم به دامانت، بکِش یک دسته مرغابی
که دل آرامشِ محضِ لبِ تالاب میخواهد

جهانی خالی از وحشت، نه کفتار و نه سگ باشد
دلم یک جنگلِ سبزِ پُر از سنجاب میخواهد

بکِش یک کودکِ ساده، که از اسباب بازیها
نه شمشیر و نه نارنجک، فقط یک تاب میخواهد

تمامِ حسِ شعرم را بگنجان در غزل امشب
که این تصویر رویایی فقط یک قاب میخواهد

اتاقی از اقاقی را برایم فرش کن در شعر
که ذهن خسته ی شاعر دو ساعت خواب میخواهد
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان‌
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "

وای بر من اگر قدر ندانم…❤️❤️
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


آدم ها خسته که شدند؛
بی صدا تر از همیشه می‌روند!
احساسشان را بر می‌دارند و پاورچین پاورچین، دور می‌شوند
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند؛ یک روز صبرشان لبریز می‌شود،
کم می‌آورند، همه چیز را به حالِ خود می‌گذارند و می‌روند
همان‌هایی که تا دیروز، دیوانه وار، برای ماندن می جنگیدند،
همان هایی که سرشان برای مهربانی و هم صحبتی درد می کرد؛
سکوت می‌کنند،
بی تفاوت می‌شوند،
و جوری می‌روند؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان، نمانده باشد.
آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند؛
آدمِ دیگری می‌شوند...
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هر کسی باید به جایی برسد.
به رفیقی
یاری
به صمیمیتی
آغوشی
به بوسه‌ای
همدلی‌ای.
هر کسی باید به جایی برسد در جهان آدمی دیگر.
مهم نیس به کجای جهانِ یک آدم
ولی باید برسد
تا بداند که میتواند متعلق باشد.
هر گاه احساس کردید به هیچکس و هیچ‌جا تعلق ندارید، به جهان آدمی که به شما احساس امنیت میدهد وصل شوید. همین صمیمیت‌های کوتاه است که قلبمان را دوباره برای ادامه‌ی مسیر زندگی‌مان، دلگرم میکند.
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم :
میدونی وقتی آدم دیگه از همه چی دست میکشه به آرزوهاش پناه میبره و توشون زندگی میکنه؟
پرسید:
پس امیدِ آدما چی میشه؟
گفتم:
آرزوهای آدمو بغل میکنه تا بلکه روزی برآورده شن
پرسید:
آرزوی تو چیه؟
گفتم:
تو...
تو آرزوی سالهای نیومده ی منی...
برآورده میشی؟
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چیه تکلیف قلبی که یه عمری با تو سر کرده

کسی که با تو راهو رفت نمیشه بی تو برگرده

تنم جا مونده روو جاده دلم رفته پی سایت

زیر هر سقفی که هستی نگاهی کن به همسایت
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
امان از دست این نامه ها...
امان از دست این نامه های عاشقانه...
امان از دستِ این ...
نامه های عاشقانه ی پُربوسه...
که دل هر نامه رسانِ تنهایی را می بَرَد !
امان از دستِ عشق...
امان از دستِ تو...
که به دستم نمی رسی !
و عین خیالت هم نیست !
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اگر شهر مالِ من بود...
در هر خیابانش ...
یک بغل فروشی...
تأسیس می کردم ...
که اگر پاییز بود ...
و نمِ باران ...
و یک دنیا برگِ زردِ ریخته از درخت ...
و یک دل که پر از دلتنگی ست...
جایی باشد برای دقیقه ای...
در آغوش کشیده شدن ...
و ثانیه ای آرامش...
و لحظه ای امنیت...
آری من اگر بودم...
به جای این همه درمانگاه و مریض خانه..
در هر خیابان ...
فقط یک بغل فروشی می زدم و تمام...
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اگر من بزرگ نمی شدم، پدربزرگ هنوز زنده بود، موهای مادرم سفید نمیشد،
مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید،
تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود،
غروب جمعه برایم دلگیر نبود،
چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک عروسک با موهای چتری قرمز و دامن_چین_چین ، برای یک زن هفتاد ساله هیچ جذابیتی ندارد. حتی اگر آن عروسک آرزوی هفت سالگی همان زن بوده باشد.
پسر بچه ای که برای جشن_تولد هشت سالگی اش، منتظر ماشین کنترلیِ مشکیِ پشت ویترین عباس آقا بود، با گرفتن آن ماشین در روز تولد پنجاه و هشت سالگی اش نه تنها خوشحال نمی شود، بلکه این اتفاق برایش شبیه به یک شوخی زشت و بی مزه است!
آن عروسک و آن ماشین در گذر زمان بیات می شوند... بی خاصیت می شوند.
گلی که از خشکی پژمرده، اگر تمام اقیانوس_آرام را هم به پایش بریزند، دیگر سر راست نمی کند.
همه چیز تاریخ_انقضا دارد.
تاکید می کنم... همه چیز!
مهربانی کردن هایتان را
دوست داشتن هایتان را
« دوستت_دارم » گفتن هایتان را
اگر به وقتش نگویید، اگر به وقتش نشان ندهید، بیات می شود. می شود همان شوخی زشت و بی مزه. نوشداروهایتان را قبل از مرگ به خورد سهراب های زندگی تان بدهید. قبل از آن که دیر شود. قبل از آن که بی خاصیت شود...
 
بالا