معماری با مصالحی از جنس دل

ترانه3

کاربر بیش فعال
این روزها دلم اصرار دارد

فریاد بزند

اما...

من جلوی دهانش را میگیرم

وقتی میدانم کسی تمایل به شنیدن صدایش ندارد!!!

این روزها من...

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...!


 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی هستی
به تو می نگرم.
برای نوشتن،
بهانه خوبی هستی.
وقتی نیستی
به فضای خالی از تو می نگرم،
برای نوشتن.
فضایی خالی از تو،
درخت دارد، حیاط دارد، باغچه دارد با گلهای شمعدانی
میز دارد وَ لیوان های بزرگ چای
اصلا همه چیز دارد
فضای خالی از تو
فقط یک چیز ندارد
وَ آن بهانه ای ست برای نوشتن
 

ترانه3

کاربر بیش فعال
این روزهایم به تظاهر میگذرد

تظاهر به بی تفاوتی تظاهر به بیخیالی به شادی...!!!!

به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما...

چه قدر سخت میکاهد از جانم این نمایش
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اگر كسي را در زندگي مي شناسيد، كه عده مشخصي را براي معاشرت انتخاب كرده، از دعوت هاي اجباري در مهمانيهايش پرهيز مي كند، وقتِ جك هاي بامزه مي خندد، جمع هاي مجزا براي معاشرت هايش دارد و در خوشي هاي رها با فتانه هم ميرقصد و باكش نيست ، يه روزهايي كه به او زنگ ميزنيد تا حالش را بپرسيد جواب نمي دهد و خودش ديرتر زنگ ميزند و بابت جواب ندادن توضيحات دروغي نمي دهد و فقط مي گويد :<< اونموقع نشد جواب بدم>>!اگر كسي را مي شناسيد كه وقتي از او مي پرسيد كه فلان سريال تلويزيون يا برنامه را ديدي؟ بدون فكر مي گويد، آره!
از آنهايي كه مابقي غذايشان را از رستوران گاهي هم براي فرداي خودشان نگه مي دارند و فقط به فكر كارِ خير نيستند .
اگر كساني را در زندگي مي شناسيد كه واقعي هستند ، شما خوشبختي را تجربه كرده ايد!
شكوهِ آدم هاي واقعي با فاصله دوست داشتني تر از نوگري هاي اغراق آميز است.

#صابر_ابر
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
وصدای شکستن را
... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0][SIZE=+0]نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند

و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
[/SIZE][/SIZE][/SIZE][/SIZE][/SIZE][/SIZE][/SIZE][/SIZE]
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی انسانها از تنهایی می نالند،
منظورشان این نیست که اطرافشان
خلوت است.
تنهایی آنها این است که،
هیچکس نمی فهمد چه می گویند...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از تاریکی و تنهایی حرف میزنم
از بی کسی
از درد حرف میزنم
از تمام غمهایی که
در دلم تلنبار شده
ارام سر میگذارم روی شانه خودم و تا میتوانم
به شانه ام میگویم
خوب هست
تو حداقل نمیتوانی جا خالی بدهی
*نقل از یه نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل‌ تنگم

به قاعده ی یک سفر

پر از فاصله

به شماره ی اتوبوس‌های راه شب

کافه‌های خمار در امتداد شب

دل‌ تنگم

به اندازه تمام روز‌هایی‌ که ما

از بین اینهمه نبودن

باز نبودن را انتخاب کرده ایم

دل‌ تنگم

دل‌ تنگ....


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می شود باران ببارد ؟

همین امشب !

قول می دهم فقط قطره های پاکش را بغل کنم !

و بی هیچ اشکی دستهایش را بگیرم

قول می دهم

فقط بویش را حس کنم !

اصلا اگر ببارد

فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم

قول می دهم برایش شعر نگویم

فقط... می شود ؟

امشب.... ؟

خدایا

دلم به اندازه تمام روزهای بارانی گرفته ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باور کنی یا نه...
قصه قصه است دیگر!
از قدیم همینطور بوده...حتی قصه مادربزرگ و کرسی و من وتو...
همیشه می گفت قصه بسازید...قصه خوب است...
قصه یادگار دوتا سه تا آدم است.
قصه بسازید ونه کم...نه زیاد...
قصه بسازید برای آدم وحوا...زیبا بسازید
که بدانند بد کردند.
و چرایش را من وتو خوب میدانیم!
قصه ساختیم وبازی کردیم و بازی...و بازی...
تا حالا که انگار به کلاغ رسیده ایم.
من همیشه دوست داشته ام کلاغ را...و تو می ترسیدی!
می گفتی بترس...به من هم!
آن روز هم ترسیدم...و قصه تمام شد!
من می روم و تنها...تو هم!
قصه قصه است دیگر...آخرش کلاغ روی بام ما لانه کرد
بالا و پایینش هم فقط و فقط راست بود.
مادربزرگ هم رفت...و حالا هرسه مان سردیم!
او مرد وسرد شد...ما،نه!
من...و...تو...زنده ایم و یخ زده.
قصه قصه است دیگر.



 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردی این شب ها از برودت هوا نیست
از روزهای غبار گرفته است که
بی حوصلگی را تا مرزهای خوشبختی ندا میدهد
آنقدر سرد که اشکهای شمع در
سرازیری انگشتانم منجمد می شوند
آیاکسی خواهد فهمید ،
امشب مردی از سردی روزگار می سوزد ؟! ...





 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلـــــــم مـــــی خــــــواهـــــــد
زنــــــدگــــی ام را موقـــتــــــــ بــدهـــــــم دســــتـــــ یــــک آدم دیــــگــر
بـگــــــــویــــم تــــو بــــازی کـــــن تــا مـــن برگـــردم
نــســــوزیـــهـا..؟!
 
بالا