معماری با مصالحی از جنس دل

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز

هنوز هم فراموشت نـکرده ام بـا این که فراموش شده ام

هنوز هم صدایت را می شنوم بـا اینکه صــدایم نـکرده ای

هنوز هم همه جا می بینمت با اینکه به دیدنم نیامده ای

هنوز هم با عشـق تو پا برجـام بـا اینکه خـودت را زیــر پا عــشق دیــگری شــکسـته ای

هنوز هم همان طور مقدس دوست دارم با اینکه زندگی خود را داری به تباهی می کشانی

هنوز هم چشمانی به اشتیاق نگاهت منتظرند با اینکه چشم برچشم دیگری دوخته ای

هنوز هم دلواپس دلنگرانی های توام با اینکه از همه آدمها بریده ای

به هزاران شادی نفروشم غم پنهان تو را
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم هوای دیروز را کرده...
هوای روزهای کودکی را...
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم...
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد...
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم...
الفبای زندگی را...
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه
میخواهید بکشید...
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو...
دلم میخواهد برگردم به کودکی واینبار بی مهابا
و با همان زبان کودکی بگویم:
عشق من تو را میخواهمت
دلم میخواهد ...

می شود باز هم کودک شد؟؟؟؟

 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسـِت میکُنمـ
حَتے وَقت هایے که[SUP]بی رنگ[/SUP] مے شَوم در روزهایتــ
آنقَدرمے خواهمتـ که
واژه هایمـ کَم مے آورند از بَیان [SUP]دوست داشتنت[/SUP]
تُهے مے شَوم از خودمـ
پُر مے شَومـ از حس داشتنـِ [SUP]تو[/SUP]
مے بوسَمتــ
حتے اَز هَمین راهِ دور...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در شوق پریدن بودی
حتی
ندیدی
چه
با نگرانی
به پریدنت با او نگاه میکنم
اخر میدانستم
او تو را تنها میگذارد
ارام دور شدم
و تو
پریدی
اما
ندیدم با او پریدی
یا تنها
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر گفت :یعنی فرزند
پدر گفت: عشق یعنی همسر
دختر گفت :عشق یعنی عروسک
معلم گفت :عشق یعنی بچه ها
خسرو گفت: عشق یعنی شیرین
شیرین گفت: عشق یعنی خسرو
اما فرهاد هیچ نگفت .فرهاد نگاهش را به آسمانها برد با چشمانی آسمانی میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد میخواست شکایت کنداما نکرد نفسش دیگر بالا نمیامد سرش را پایین آورد و رفت هر چند که باران نمیگذاشت جلوی پایش را ببیند ولی او نایستاد .سکوت کرد و فقط رفت چون میدانست او نباید بماند و
عشق معنا شد.
رفت....

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت

چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت

در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم تَرَم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...
غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌وقت...

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت...

حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند
این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ‌وقت!

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت
...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان قلب ها ابری است
چرا باران نمی بارد
چرا بر شاخسار صنوبرها دگر ، برگی نمی روید
چرا این مردمان ، روح سبز زندگی را نمی بویند
لبخندها نشان از غم بر لبان بستند
چرا بر چشم ها باران اشک نمی بارد
قلب هاتهی است
عشق بی معنی است
مگر دوران چه دورانی است؟!
زمستان است
و هوای قلب ها ابری است
لیک باران نمی بارد
بهار هرگز نمی آید


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز نخواستم که بگویم تورا چه قدر
عاشق شدم.. چه وقت..؟چگونه..؟ چرا..؟ چه قدر..؟!
هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو
از ابتدای ساده ی این ماجرا چه قدر ـ
من را شکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت!
من را چرا شکست؟ چرا ساخت؟ یا چه قدر...؟

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود حسی از آن ابتدا چه قدر
مانند پیچکی که بپیچد به روح من
ریشه دواند و سبز شد و ماند تا ... چه قدر ـ
تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چه قدر ـ
خوبست با تو،با همه ی بی وفائی ات
قلبم گرفته است،نپرس از کجا..؟ چه قدر..؟!
قلبم گرفته است... سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چه قدر
....





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را



 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و ما همچنان دوره می کنیم

شب را

و روز را

هنوز را ...


به انتظار تو این دفتر خالی

تا چند

تا چند ورق خواهد خورد ؟ ...

"شاملو"
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می نویسم خاطرات با اشک و آه.....
در شبی تاریک و غمگین و سیاه....
می نویسم خاطرات از روی درد.....
تا بدانی دوریت با من چه کرد...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوباره خوابشو ديدم..من لعنتي دوباره
من هنوز عاشقم اي واي...
با يه قلب تيكه پاره
..
..
..
چقدر خواب ميبيني مرد ديگه بسه
بياازعاشقي برگرد ديگه بسه
اون تورو فراموشت كرد ديگه بسه
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی خواهم بجز من دوست دار دیگری باشی
نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند
نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند
نمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی
نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هستی




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه ساده لوح اند
آنان که می پندارند
عکس تو را
به ديوارهای خانه ام آويخته ام
و نمی دانند که من
ديوارهای خانه ام را
به عکس تو آويخته ام!
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من
که بغض آشنای ابر گریه می خواهد
بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم
و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان ست
کسي سر بر نيارد کردپاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد، نتواند
که ره تاريک و لغزان است.
وگر دست محبت سوي کس يازي
به اکراه آورد دست ازبغل بيرون
که سرما سخت سوزان ست.
نفس، کز گرمگاه سينه مي آيد برون، ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاينست، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديک؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چرکين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد ست...آي...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي در بگشاي!
منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم.
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور
منم, دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان ست
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه ميگويي که بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت ميدهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود، پنهان است
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سر ها در گريبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين
درختان اسکلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده، مهر و ماه
زمستان است
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آغوشم بگير ... بگذار براي آخرين بار گرمي دستت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پايت افتاده است نرو
لرزش دستانم و سستي قدمهايم را نظاره کن
تنها تو را مي خواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم




 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتم کن
برای دستهایی که مرا جستند
و برای چشمانی که مرا
قطره قطره...
برای لبهایی که ترانه ام کردند
و بعد شاید مرثیه ای
حکایتم کن
به غروب رسیده ام!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را به برگهای خزان، به دشتهای تهی و باغهای نسترن،
تو را به ساقه های شکسته وبادهای گریزان،
تو را به آه فرو خورده،

وتو را به وداع آخرین که پر از ابرهای تیره و پنجره های فرو بسته بود

سوگند می دهم،مرا به آغازگاهم، آن ییلاق شبنم خیز نگاهت،بازگردان...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه دلتنگ مي شوم دلتنگ تر از همه دلتنگي ها..........
گوشه اي مي نشينم
و حسرت ها را مي شمارم و باختن ها را،و صداي شکستن ها را... ...

نمي دانم من کدام اميد را نااميد کرده ام و کدام خواهش را نشنيدم و به کدام دلتنگي خنديدم که اين چنين دلتنگم.

دلتنگم، دلتنگ...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به هنگام جدایی هر کسی اندیشه ای دارد
جدایی دست بی رحمی است در تاراج دلتنگی
یکی شاد است از راهی شدن تا شهر رویاها
یکی هنگام رفتن هیچ نشناسد سر از پایش
یکی دیگر دلش خون است و در دل خنجری دارد
یکی مشتاق رفتن بهر دیدار عزیزانش
یکی از شوق میخندد‌‌‌‌، یکی پیوسته می بارد
یکی خرسند از دل کندن است و تشنه رفتن
یکی حیران و سرگردان خیال دیگری دارد
یکی با چهره ی آرام می گوید : خداحافظ !!
یکی دیگر سکوتش ارزش والاتری دارد !
یکی وقت جدایی طاقتش کم می شود اما
یکی بر شانه های خسته اش کوه غمی دارد....
خداوندا!! ....... خداوندا جدایی را ز راه عاشقان بر دار
تو میدانی جدا گشتن چه درد مبهمی دارد..
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا
بیشتر هستم ...
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردن چه قدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ،
یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار این سالها که می گذرد
چندان که لازم است دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت یک روز
دیوانه می شوم !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png[/h]
شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و....
به روی بوم عمر من
زدی نقشی
ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک
شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم

به روی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
تو هم کوهی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم

به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم

به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایقتر ز این جمله
برایت نیست تصویری
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او را بوسیدم
گفتی که ستاره شو دلی روشن کن
من همچو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و ترا به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و زدوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل داده و با ترنمت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواستم برای از دست دادنت اشک بریزم ٬ دیدم که تمام اشک هایم را برای به دست آوردنت ریختم !



 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواستم خودمو گول بزنم ...

همه خاطراتم رو انداختم يه گوشه اي

و گفتم : فراموش!!!

يه چيزي ته قلبم خنديد و گفت : يادمه!!
 
بالا