راه افتاده ام ..
نه آیه ای ، نه آینه ای ..
در این شهر هرچه هست سایه ای از بی رحمی توست ..
درختان ، مجنون تر از ابروان تواند
و شهر ،شلوغ تر ازچشمانت ..
و من ، شرمنده اینهمه شعله و آواز و فانوسم که برمزار باران روشن کرده ام ..
قرار نبود قبل از تو به شیطان دل بسپارم که تو ابلیس باران خورده من بودی
راه افتاده ام ..
هر چه الرحمن در حافظه ی شهر است نذر راه می کنم
با کمی آینه و دورکعت شعر ..
نمی دانم چرا نه حافظی جلایم می دهد
و نه حافظانه ای زلالم می کند ..
راه افتاده ام ..
با نشانی مبهمی که از تو در خاطرم مانده است ،
نه فانوسی، نه آیه ای ، نه آینه ای ،
به دنبال گناهی ناگزیر ..
{ علی طلوعی }