چرا بايد زندگي را در نگاه يک آينه ديد ؟
سردي نگاهش و بي پروايي در سخنش مرا به اين باور مي دارد
که او را نيز بايد ترک کرد
من چه زود رازهاي پنهان قلبم را با او در ميان گذاردم
چه زود اشکهايم را برايش ريختم
و چه زود به او اعتماد کردم
شيفته ء نگاه همدرد او شدم وعاشقانه دست مهربان دوستي را به سوي او دراز کردم
صادقانه و بي پروا گفتم
ان چه را که نبايد مي گفتم .
وقتي به خط ممتدي که آن را زندگي مي نامند مي انديشم
مي فهمم که بايد شکست
در تمامي ثانيه ها
سردي نگاهش و بي پروايي در سخنش مرا به اين باور مي دارد
که او را نيز بايد ترک کرد
من چه زود رازهاي پنهان قلبم را با او در ميان گذاردم
چه زود اشکهايم را برايش ريختم
و چه زود به او اعتماد کردم
شيفته ء نگاه همدرد او شدم وعاشقانه دست مهربان دوستي را به سوي او دراز کردم
صادقانه و بي پروا گفتم
ان چه را که نبايد مي گفتم .
وقتي به خط ممتدي که آن را زندگي مي نامند مي انديشم
مي فهمم که بايد شکست
در تمامي ثانيه ها