معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ساحل افتاده گفت : « گر چه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم .»
موج ز خود رفته اي، تيز خراميد و گفت :
« هستم اگر مي روم گر نروم نيستم . »
(( محمد اقبال لاهوري ))
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نازنینم............
در حسرت ديدار تو بگذار بميرم...
دشوار بود مردن و روي تو نديدن...
بگذار بدلخواه تو دشوار بميرم...
بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ...
در وحشت و انوده شب تار بميرم...
بگذار که چون شمع کنم پيکر خود آب....
دربستر اشک افتم و ناچار بميرم...
ميميرم از اين درد که جان دگرم نيست...
تا از غم عشق تو دگر بار بميرم...
تا بوده ام اي دوست وفادار تو هستم...
بگذار بدانگونه وفادار بميرم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی کاشکی می دیدم
روی ترا
شانه بالا زدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجب!عاقبت مرد
افسوس
کاشکی میدیدم
من به خود میگویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو ميروي و من فقط نگاهت ميکنم
تعجب نکن که چرا گريه نميکنم
بي تو يک عمر فرصت براي گريستن دارم
اما
براي تماشاي تو همين يک لحظه باقي است


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای عاشقان....ای مهربان....ای شب زنده داران راه عشق ..بر من خرده نگیرید....
....من دلخوش به فانوسم؟؟؟؟
ماه من از آن دیگریست...
و امید برایم کورسویی بیش نیست...
منتظر باید بود....دلخوش باید بود ...
آنکس را که نمی دود از انتهای راه چه باک؟؟..
من دلخوش به بی کرانه ی نورم ....
برایم چه سود.....ماهتابی که مرا به یاد تلالو چشمانت نمی اندازد؟
من دلخوش به کورسوی دورم.....برایم کافیست اندک نوری که حتی از دور از نگاهت می گیرم....
برایم چه سود؟؟..
انتظاری که تو را برایم به ارمغان نمی آورد؟
...برایم چه سود...ابهامی که هرگز مرا به جواب نمی کشاند....
تو از آن دیگری هستی...و من اینجا در نقطه ای که نمی دانم متعلق به کجاست در انتظارم...
انتظار....چه واژه نامانوسی!!!
دیگر سال هاست از این روزها می گذرددیگر چه سود!!!انتظاری که پایانش بن بست باشد..
برایم چه سود؟احساسی که سال هاست کنج قلبم متروک مانده است..
..آری من دلخوش به سرابم....
سراب را ازمن دریغ ندار...
آری ..دلخوش به فانوسم.....ماه من از آن دیگریست...
بر من خرده نگیرید ای دانایان!!!
من التهاب جانسوز یک عبورم....
من تبلور نگاه یک رازم....
بر من خرده نگیرید...من جامانده از روز و شبم....
آنکس که راهی ندارد ماندن را چه باک؟...
من تبسم انتهای یک لبخندم....
آنکس که چاره ایی ندارد از هراسیدن چه باک؟؟
من دلخوش به فانوسم ...ماه من از آن دیگریست...
بر من خرده نگیرید..
من گمشده ی تاریخم...
اندیشه هایتان را بگذارید در اتاق انتظار...
کمی با احساس من گام بردارید....
برمن خرده نگیرید..من جاودانه کرده ام ..احساس پر کشیده ام را....
مرا چه باک!!از نبودن وجودی که جامه وجدان از تن به در کرده..
مرا چه باک!! از بودنی که شرافت را به بهای عریانی به تاراج کشیده!!
بر من خرده نگیرید..ای همراهان!!
من سال هاست دریا را در سراب می بینم ...من تشنه بارانم..
من کویر یک رویا یم....
من دلخوش به فانوسم ..ماه من از آن دیگریست ...
کمی آهسته تر برو....کمی اهسته تر ....بهار را گفته ام ارمغان راهت باشد ...گام هایش نزدیک است....
من در امتداد یک راه بی پایانم ..من گمشده ی یک لحظه ام...
من سرشاز از کلامی بودم که نگاهم شد ...من تک ستاره کور سوی انتظارم ...
من غریب غربتم .....من انتهای یک مسیر بی عبورم ...
بر من خرده نگیرید ای همسفران!!!
..من سرشار از نبودن یاری بودم که پرواز را اصل اول بودن دانست ....
من کلام نگاهی بودم که کمال را در رفتن معنا داد...
من اوج تلالو انتظاری شدم ..که از خدا صبر دید و صبر دید وصبر....
بر من خرده نگیرید ...
کمی با احساس من گام بردارید...
من دلخوش به فانوسم ..ماه من از آن دیگریست ..
مرا چه باک!!!نبودنی که خدا را در هر لحظه به یادم آورد ..
مرا چه باک!!بودنی که خدا را از لحظه هایم به وداع بکشاند ...
برایم چه سود ..همراهی که ارزش گام هایم را نداند ..نفهمد ....!!
برایم چه سود ...ماندنی که احساس بودن درآن جای نگیرد!!
من سرشار از احساسم ..از حسی که خدا را جاودنه دانست ...از یادی که خدا را ارمغان راهم کرد..از خدایی که به من آموخت!!تو بهترین انسان زمانه ات خواهی شد...
از خدایی که نور امید را در آخرین لحظات انتظارم در من رویاند ...
بر من خرده نگیرید ای عارفان!!!
من از خدای شما هیچ نمی دانم....
من از رویا و کلام شما هیچ نمی فهمم...
من از سلوک و عروج شما در حیرانم؟!!

"
من تنها دلخوش به فانوسم ...ماه من از آن دیگریست ..."
 

maryam72

عضو جدید
جای دوری نرفته ام ...

جای دوری نمی روم !

می روم

کمی باران را با دلم

یا دلم را با باران

یکی کنم ...!

من از جنس یارانم.
اما نمیدانم چرا هر بارانی روزی به زمین میرسد و گل آلود می شود.
کاش همیشه باران بودم و در آسمان بودم .
کاش قلبم گل آلود نشده بود و نگاهم به آسمان نبود.
کاش می توانستم از آسمان به زمین بنگرم و آرزوی زمینی بودن کنم.
کاش هرگز گل آلود نمی شدم.
ای کاش...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن‌چنان خسته‌ام
كه
وقتي تشنه‌ام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج مي‌كنم
و آب مي‌نوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خسته‌تر از آن‌ام
كه راه بيفتم
تا براي‌ِ خود چاي آماده سازم
آن‌چنان بيدارم
كه مي‌بوسمت
و نوازشت مي‌كنم
و سخنانت را مي‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن مي‌گويم
و بيدارتر از آن‍م
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند» داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت

در تهاجم با زمان

آتش زدم ، كشتم

من بهار عشق را دیدم

ولی باور نكردم

یك كلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم

من زمقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم

تا تمام خوبی ها رفتند و خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر بودن

همه صبر و قرارم رفت

بهارم رفت

عشقم مرد

یارم رفت

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

ویک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ایســــــتــــاده ام …
بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود … !
مـــن ،

همیــن جا ،
کنار قـــول هـایت ،
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت و در عمــــق نبـــودنت ،
محـــــکم ایــستاده ام !!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من زخم های بی نظیری به تن دارم
اما تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیز ترینشان
بعد از تو آدم ها…تنها خراشی بودندبر من که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند
عشق من…خنجرت کولاک کرد…

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

کاش بودی . . .
وقتـی بغض مـی کردم . . .
فقطـ بغلم مـیکردی و مـیگفتـی . .
ببینم چشمـــــاتو . . . منـــــو نگاه کـن . . .
اگه گریــه کنـی قهـــــر مـیکنم میرمـــــا . . .!
فقط همـیــن …!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلــتـــنـــگــی پـــــیـــچـــیــده نــــیـــســـتـــــ . . . !

یـــــکــــ دل . . . ! یـــــکـــ آســـمــــان
یـــــکــــ بــــغـــض

و آرزو هــــای تــــــرکـــــ خـــــورده
بـــــه هــــمــــیــــن ســادگــــی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی به من آموخت چگونه اشک بریزم،
ولی به من نیاموخت که چگونه سرازیرش کنم!
زندگی به من آموخت چگونه دوست داشته باشم،
ولی به من نیاموختکه چگونه فراموش کنم!
اگر آدمی زندگی را دوست می داشت،
هرگز در لحظه یتولد نمیگریست،
تولد با گریه .......
کودکی با بازی...........
جوانی با شهوت...........
عشق بالذت ...........
پیری با حسرت...........
تکرار تا ابدیت........................................ ..

 

senator007

عضو جدید
روزهای رفته
به چوب کبریت های سوخته می مانند

جمع آوری شده

در قوطی خویش

هر کاری می خواهی بکن

آن ها دوباره روشن نمی شود

و روزی سیاهی آن ها

دستت را آلوده می کند

روزهای چوبی ات را

باید از همان آغاز

بیهوده نمی سوزاندی
 

Melina666

عضو جدید
عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ...
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خنـدانم...
تا همه فکر کنند
نه دردی دارم و نه قلبی ...
 

senator007

عضو جدید
همه میگویند: چه مهربان است این مَرد!
و کسی نمیداند

لبخند تو است رووی لبهام

وقتی آنسووی دریاها

یادم میکنی
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز



همیشه نمی توان زد به بی خیالی و گفت :

تنها آمَده اَم ؛ تنها می روم ....

یک وقت هایی ،شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای ....

کَم می آوری ..........

دل وامانده اَم یک نَفَر را می خواهد......






 

Asal-banoOo

عضو جدید
دیگه نمیخام از تو جدا شم

دیگه نمیخوام آشفته باشم

آخه بی تو به لب رسیده جونم

دیگه قول میدم عاشق بمونم
 

Asal-banoOo

عضو جدید

دلـــم تنگـــهـ

دلــــم تنهـــاستــــ
دلـــم حالی بحـــایـــهـ
هـــوای بی کســـی سختـــهـ
خـــدایا
جـــاتـــ خالیـــهـ
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من او را رها کردم

تا او خود را دریابد

و چقدر سخت است

عزیزترینت را رهاکنی

اما من آنقدر او را دوست دارم

که او را رها می خواهم برای همیشه

رها از تمامی بندها و زنجیرها

هرچند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود

چرا که من خود اینگونه خواستم

و هیچگاه بخاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم

...اما او

در بند خود گرفتار بود

ای کاش از خود رها شود

همانگونه که من با او از بند خود رها شدم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اين تنهايي تنها و تاريك خدا مانند

دلم تنگ است.

بيا اي روشن ....


اي روشنتر از لبخند

شبم را روز كن در زير سرپوش سياهي ها

تنها براي تو و به ياد تو...


دلم تنگ است.

بيا بنگر چه غمگين و غريبانه

در اين ايوان سرپوشيده وين تالاب مالامال

دلي خوش كرده ام با اين پرستوها و ماهي ها

و اين نيلوفر آبي و اين تالاب مهتابي.

شب افتاده است و من تنها و تاريكم ....


و در ايوان من ديريست

در خوابند

پرستوها و ماهي ها و آن نيلوفر آبي


بيا اي مهربان با من !

بيا اي ياد مهتابي.... !!!!:gol:



 

Elham*92

کاربر بیش فعال
یکی می پرسد:
"اندوه تو چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟"
برایش صادقانه می نویسم:
برای آنکه باید باشد و نیست!
 
بالا