مــــجنون کـــــجایی ؟
بـــــیـــا ایــــنجـــا لیلی زیاد شــــده است
شــــهر پــُر از بـــــیمــارستان هایی ست که پـُر شده اند از لیلی هــایِ شکـــست خـــورده لیلی هـــــایی که خـــــسته انــــد از نبـــودنِ مجـــنونشان ... فکــــــرش را هم میکردی ...؟؟؟
دیریست روزه ی احساس گرفته ام و پاداش تمام آن بی حسی ها خنثی شدنم بود.. قدیم ترها پربودم از حرف هایی که میبلعیدمشان .. حرفهایی که هنوز بعضی هاشان در ریه هایم رسوب کرده اند اما دیگر پیرشدمــــ.در اوج جوانیــــ من دیگر من نیستم ... هیچگاه دیگر من نمیشوم..!!!! دیگر حتی حرفهایی برای نگفتن نیز ندارم
یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند !!!