چه غم انگیز است زندگی...
چه غم انگیز است بار سختی ها را به تنهایی به دوش کشیدن و رنج ها را در سکوت و انزوای محض گریستن...
و چه تلخ است خنده آن زمان که می خندی تا گریه هایت را پنهان کنی ...
و چه سخت است آرام و بی صدا در درون خود شکستن و چه عجیب است زندگی−همان کودکی که ما را بسان عروسکی بازیچه خود قرار داده و هر زمان به سویی می کشد...
و تو آن زمان که رنج دیگران بر اندوهت می افزاید اما هیچ کس از رنج تو آگاه نیست، آن زمان که در اوج اندوه پناهی جز سایه گاه دیوار سرد و خا موش نمی یابی،
آن زمان که بار غصه بر شانه هایت سنگینی می کند و انتظار کمک هیچ گاه به پایان نمی رسد،
آن زمان که آرزوها را در گور سرد خاطرت دفن می کنی و بر چهره ات سیلی می زنی تا زیر ضربه های غم،خم به ابرو نیاوری،
آن زمان که صدای گنگ و مبهم خنده در گلویت می شکند و بر سر بغض های کهنه ات هجوم می آورد اما دستی نیست تا گره از بغض هایت بگشاید،
آن زمان که در کوچه پس کوچه های تاریک زندگی ات تک ستاره ای فا نوس راهت نیست، آن زمان که هیچ کس صدای فریاد های بی صدایت را نمی شنود،
آن زمان که هیچ کس تو را حس نمی کند و آن زمان که هم زبان تو همدل دیگری است،تنهایی را با تمام وجود حس می کنی...
و چه غم انگیز است تنهایی و بدختی و حسرت خوشبختی از همه چی
خسته ام دلم پره ولی نمیتونم خالیش کنم انقد بغض دارم که نمیتونم راحت نفس بکشم...
از این زندگی خسته شدم...