مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
دانــی کــه چــیــسـت دولـت دیـدار یـار دیـدن
در کـــوی او گــدایــی بــر خــســروی گــزیــدن
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
نمیرم کزین پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بینمن اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
تا چند زنم به روی دریا ها خشتتا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
تا درون امد غمش از سینه بیرون شد نفستا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت!
خیام
آمد به زبان حال در گوشم گفتتا درون امد غمش از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
تنت به ناز طبیبان نیازمند مبادآمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت!
در پرده اسرار کسی را ره نیستتنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست!
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست |
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست
دارم سخنی با تو گفتن نتوانمتا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد!
من در عجبم ز می فروشان کایشاندارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین راز درون سوز نهفتن نتوانم
دیدی که جدا از نفس سبز تو ای خوبمن در عجبم ز می فروشان کایشان
به زآنکه فروشند چه خواهند خرید؟!
می در کف و زلف دلبری گیر که زوددیدی که جدا از نفس سبز تو ای خوب
در غربت خود غارت طوفان شده بودم
تشکر از همراهیتون.
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری/ مرضیه السجایا محموده الخصایلمی در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند!
خسته نباشین...
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری/ مرضیه السجایا محموده الخصایل
لیـلی و مجنـون اگر می بود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند.......... چون به خلوت میروند آنکار دیگر مکنند
در نماز و در رکوع و در سجود
سر بجنبد دل نجنبد این چه سود
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت........... عمریست که عمرم همه در کار دعارفت
ترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندند
بر سر کار خرابات کنند ایمان را
آنکه می پنداشتم خورشیدم اوست ............ آفتابی شد به بام آرزو
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
تار زلفت را جدا مشاطه گر از شانه کرد......... دست آن مشاطه را باید جدا از شانه کرد
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بر بستم
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم ...... خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم
من بلبل ان گلم که در گلشن راز............. پژمرده شد و منت شبنم نکشید
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |