توراکه هر چه مرادست در جهان داری ...........چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داریتو پنداری که بد گو رفت وجان برد...............حسابش با کرام الکاتبین است
توراکه هر چه مرادست در جهان داری ...........چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داریتو پنداری که بد گو رفت وجان برد...............حسابش با کرام الکاتبین است
توراکه هر چه مرادست در جهان داری ...........چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
یارب به کمند عشق پا بستم کن
از دامن غیر خودتهی دستم کن
یکباره زاندیشه عقلم برهان
وزباده صاف عشق سر مستم کن
ناکرده گنه در جهان کیست؟ بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو
پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو
تو را به سفره رنگین دیگران چه نیاز
در این جهان که بهایش دو لقمه نان است
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
ترسم از دشمن جان نیست،تعجب اینجاست
دوست هم دشمن جان است عجب دنیایی است
تا مرا روح و روان در تن بود
شوق دیدار شما در من بود
تا مرا روح و روان در تن بود
شوق دیدار شما در من بود
در این دنیا که دین قربانی دینار می گردد
بسان گرگ آدمخوار ،انسان هار میگردد
دردایره قسمت ما نقطه تسلیم ایم ... لطف آنچه تواندیشی حکم آنچه تو فرمایی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم// درمیان لاله و گل آشیانی داشتم
من به هر جمعیتی نالان شدم ................. جفت بدحالان و خوشحالان شدم
روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل.......ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز منمزن بر سر ناتوان دست زورکه روزی در افتی به پایش چو مور
روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل.......ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز من
نگارینا به هر تندی که می خواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی
یارب آن زاهد خود بین که بجز عیب ندید
دود اهیش در ایینه ادراک انداز
زان باده که در میکده ی عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یکدم شکار من باشی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
سالها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا بچاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم........... تـو شدی مادر و من بـا همه پیری پسرم
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
تو در من آن تب گرمی که آبم می کند کم کم ............. نگاهت نیز چون مستی خرابم می کند کم کم
مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مرد را دردی اگر باشد خوش است............ درد بی دردی علاجش آتش است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
تو بدین حسن و لطافت نروی از دل ما ............ یوسف از جرم نکوییست که در زندان است
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |