من نه آنم که دوصد مصرع رنگین گویم......... من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
من نه آنم که دوصد مصرع رنگین گویم......... من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس>>><<<زبان آتشینم هست،لیکن در نمیگیرد
یک روز ز بند عالم آزاد نِیَم
یک دم زدن از وجود خود شاد نِیَم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نِیَم
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس>>><<<زبان آتشینم هست،لیکن در نمیگیرد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس / کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
آن را که میسر نشود صبر و قناعت........باید که ببندد کمر خدمت و طاعت!
تا غمت در درون سینهٔ ماست
مرگ بیرون در انتظار من است[/QUO
تا تو به خاطر منی،کس نگذشت بر دلم .......... مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم.
تا غمت در درون سینهٔ ماست
مرگ بیرون در انتظار من است[/QUO
تا تو به خاطر منی،کس نگذشت بر دلم .......... مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم.
من ندانستم از اول که تو بی مهرو وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپایی
یاد باد آن که نهایت نظری با ما بود // رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود...
![]()
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی ... ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
(فیض کاشانی)
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟ /// ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری ست...
تا که بودیم نبودیم کسی،
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند،
خفته ایم و همه بیدار شدند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم /// بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم...
مرا با نگاهت به رؤيا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر
دلم قطره ای بي تپش در سراب
مرا تا تكاپوی دريا ببر
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیایی را ...
آخ که چه ساده گم شدم تو غربت چشای تو
سکوت شیشه ی دلم شکسته با صدای تو
وداع یار به یاد آر و اشک حسرت عاشق
چو میرسی به لب چشمه ئی و آب روانی
یــاد ایــام جــوانـی جـگـرم خـون مـیـکـرد
خـوب شـد پـیـر شـدم کـم کم و نسیان آمد
مگر در این شب دیر انتظارعاشق کش ............. به وعده های وصال تو زنده دارندم
بی تو حرامست به خلوت نشست // حیف بود در به چنین روی بستما را بخدا باز گذارید خدا را //// این است خود از خلق خدا خواهشم امشب...
بی تو حرامست به خلوت نشست // حیف بود در به چنین روی بست
تیره گون شد کوکب بخت همایونفال من / / واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
دردیست درد عشق که هیچ اش طبیب نیستندارد قدر گوهر هیچ خاشاک..............به دریا گرچه او بالا نشیند
دردیست درد عشق که هیچ اش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
تو به هرجا که فرود آمدی و خیمه زدی................کس دیگر نتواند که بگیرد جایت![]()
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی............تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
در شگفتم که در این مدت ایام فراق..........برگرفتی ز حریفان دل و دل می دادت.
تو ز عشق جان خویشی بیقرار ........ او نشسته تا کند صد جان نثار
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |