آموس
عضو جدید
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم
زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند
گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب
مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم
زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند
گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب
مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوسـت
هر قطره که در پرده شب ریخت ز چشممتـا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانــه
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهیدل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهی
گریبان باز کن در صبح تا من جان بر افشانم
آب زنید راه راهین که نگار میرسدمی خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را..
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را..
آب زنید راه راهین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد....
دلبر که جان فرسود از اوکار دلم نگشود از اودیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد // ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
دلبر که جان فرسود از اوکار دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
مـی فروشی گفت کالایم می استدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا // گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم
مـی فروشی گفت کالایم می است
رونق بازار من ساز و نی است
من خمینی دوست میدارم که او
هم خم است و هم می است و هم نی اسـت
تا باز شناختم از اين پاي ز دست
اين چرخ فرو مايه مرا دست ببست
افسوس که در حساب خواهند نهاد
عمري که مرا بي مي و معشوقه گذشت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت
تمنا دارم اي دوست تمنا که تنهايم گذاري
دلم ويران تر از آن که گيرم دست دلداري
ز کويت آمدم تشنه ز ديدارت به حسرت
نهيبي زد عدو اينجا چه خواهي جز محبت
…..............…,•’``’•,•’``’• ,Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒi
...........…...…’•,,عشق` ,•’Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒi
..............……....`’• ,,•’`Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒi
ما تا که یابم از دل گم گشته آگهیدر پيله انزوا اسيرم
بيهوده مكوش پر بگيرم
دلم آيينه ايست از سنگ مي ترسمدعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند // شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
ما که می سازیم خود را در فراق او هلاکدلم آيينه ايست از سنگ مي ترسم
از اين دنياي پر نيرنگ مي ترسم
ما که می سازیم خود را در فراق او هلاک
از وفای او به جان یم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر
از برای لطف استغنا نمای او هلاک
__________________
كسي در باد مي خواند تو را تا اوج ميخواهم
براي ناز چشمانت چه بي صبرانه مي مانم
دلم تنگ است و بي يادت در اين غربت نمي مانم
تو هستي در وجود من تو را از خود نمي رانم
تا كجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
تن در بلای عشق دهم هر چه باد بادتا كجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟
تا به كي بازيچه بودن در دو دست سرنوشت؟
تا كجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟
تا به كي بازيچه بودن در دو دست سرنوشت؟
تو از حوالی اونان باستان هلنا
دلت بزرگترین معبد جهان هلنا
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقابامشب به خاطر غزل آخرم بخند
امشب كه از هميشه شاعرترم بخند
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب
بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |