در این سرابچهدل می رود زدستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آیا
زورقِ تشنگی ست
آنچه مرا به سوی شما می راند
یا خود
زمزمه ی شماست
و من نه به خود می روم
که زمزمه ی شما
به جانبِ خویشم می خواند؟
احــمــد شــامــلـــو
در این سرابچهدل می رود زدستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در روز مرگ ..داستان ها دارم،از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنهاو صبوریِّ مراکوه تحسین می کرد
حمید مصدق
در روز مرگ ..
جان ..
به خدا هم نمی دهم !!
جانم تویی !
چگونه تو را ..
من به کس دهم !!
ناصر رعیت نواز
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی ...
حمید مصدق
يکــي زيـــر،
يکــي رو!
دستهــايمــان؛
زيبــاتــريــن بــافتنــي دنيــا . . .
* سارا شاهدی
آفرین جان آفرین پاک را
آن که جان بخشید و ایمان خاک را
ای نسخه اسرار الهی که توییآفرین جان آفرین پاک را
آن که جان بخشید و ایمان خاک را
یک شب از در در آ که ماه رختای نسخه اسرار الهی که تویی
وی آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
تا به کی در انتظارش دیده بر در دوختنیک شب از در در آ که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمن ست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفن ست
ندانم که کيم ،تا به کی در انتظارش دیده بر در دوختن
آمدن ! رفتن ! ندیدن! سوختن!
ندانم که کيم ،
من فقط مي دانم
که تويي ،
شاه بيت غزل زندگيم ...
* حمید مصدق
مجسم کن که این خونه بشه خالی از احساسممن اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
حمید مصدق
مقالات نصیحت گو همین است // که سنگانداز هجران در کمین استمجسم کن که این خونه بشه خالی از احساسم
بگیرم فاصله از تو دیگه چشماتو نشناسم
"امـیر فرجام"
مقالات نصیحت گو همین است // که سنگانداز هجران در کمین است
تصــويــرت را در آب ديــدم!
تــو رفتــی،
مــن بــه دنبــال ِ رودخــانه راه افتــادم!
* شهاب مقربین
میندیش ار جگر خوناب گیرد | که چشم از آتش دل آب گیرد عبید |
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند.
دلی که سخت ز هر غم تپیدشاد نماند
کسی که زود دل آزرده گت دیر نزیست
تو را چه سود |