ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد
دل میرود زه دستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد
دل میرود زه دستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بر دلم رحمت آرد صیاد صید افکن من
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
کزو شده ام بی سر و سامان که مپرس
از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم
از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
سلامسوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد
مست عشقم مست شوقم مست دوست
مست معشوقی که عالم مست اوست
سلامسلام
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
تورا من چشم در راهم شبا هنگام که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهیمن هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه ی رحمانم ارزوست
سلام
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
دوای تو دواست حافظترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
ترکیب طبایع چون به کام تو دمیستسلام
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
دوای تو دواست حافظ
لب نوشش و لب نوشش و لب نوش..
ترکیب طبایع چون به کام تو دمیست
رو شاد زی گرچه برتو ستمیست
با اهل خرد باش که اصل تن تو گ
ردی و نسیمی و غباری و دمی ست
دیدم به سر عمارتی هر فردتو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو بر جان من تنها نمی افتد
دیدم به سر عمارتی هر فرد
کاو به گل لگد میزد و خوارش میکرد
داری با هر قدم دور میشی از دستامدر دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
داری با هر قدم دور میشی از دستام
من این حال بدو اصلا نمیخوام
خودت گفتی که از من خیلی دلگیری
میبینم که داری از دست من میری....
یادباد آنکه چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت بر لب شکرخا بود
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
خداوندا مرا دریاب از غم
که غیر از تو ندارم یارو همدم..
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادن
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادن
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |