دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
یاد دارم شبی چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته روی گردابم
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
من مانده ام و شعر سرودن بی تو
از خواب غزل پلک گشودن بی تو
ویرانه های خانه ی من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری
ویرانه های خانه ی من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
در دلم بـــود که بی دوست نبــاشم هرگزدوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
در دلم بـــود که بی دوست نبــاشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
نرفت از یاد
انکه ز ما یاد نکرد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |