نگار88
کاربر بیش فعال
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راستی کن که راستان رستند / در جهان راستان قوی دستند
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندراستی کن که راستان رستند / در جهان راستان قوی دستند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندران ظلمت شب اب حیاتم دادند
نا برده رنج گنج میسر نمیشوددوستی بامردم نادان سفالین کاسه ایست بشکندگرنشکنددورش توان انداختن
نا برده رنج گنج میسر نمیشود
مزد ان گرفت جان برادر که کار کرد
دوش مرغی به صبح می نالید / عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شب بود وشمع بودومن بودم وغم
شب رفت وشمع سوخت ومن ماندم وغم
دوش مرغی به صبح می نالید / عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شب زنده داری میکنی تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی نو میشوی من در بهارت نیستم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی / ز بامی که برخاست مشکل نشیند
در کویر حیاتم با بار سنگین این غم
آواره ای بی پناهم نفرین بر این زندگی
یکی درد و یکی درمان پسندد / یکی وصل و یکی هجران پسندد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر با یار وفادار چه کرد
یکی درد و یکی درمان پسندد / یکی وصل و یکی هجران پسندد
در پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
من همانم که اگر دوست مرا یاد کند
به صفای قدمش دیده ی خود شاد کنم
ما سزاواریم اگر گریانیم این چنین خسته و سرگردانیم ،
ما که دانسته به دام افتادیم ، چرا از عاشقی رو گردانیم ؟
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید / قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
تکراری بود ولی قبوله...در پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
تکراری بود ولی قبوله...
من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد / وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن / به دمی یا درمی یا قدمی یا قلمیدنیا کمکم کرده است،از جمع کمم کرده است
بیحاصل و بیمقدار،یک صفرِ پس از اعشار
دلداده و دلگیرم،حیف است نمیمیرم
اِی مادرِ دلتنگم،دلبازترین تابوت
تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن / به دمی یا درمی یا قدمی یا قلمی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی / نروم جز به همان ره که توام راهنمایییک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز می آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین مست و خمارت نیستم
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی / نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
وحشی تو بودی و من و دل شاه وقت خویش
آتش فکند شعله گلخن به تخت ما
- وحشی بافقی
شمس تبریزی بر آمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
یک نفر امد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت
چهارفصل من بهاری بود حیف
باد پاییزی بهارم را گرفت
اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی اعتبارم را گرفت
عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دارو ندارم را گرفت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |