تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوکمن جهد همى كنم قضا مى گوید
بیرون ز كفایت تو كارى دگرست
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوکمن جهد همى كنم قضا مى گوید
بیرون ز كفایت تو كارى دگرست
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جانمن که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
والله که شهر بی تو مرا حبس می شودشاید نمیداند شراب-اینکه چه کرده ست!!!!!_
طعم تمشک وحشی لبهات با او..
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
توسنی کردم ندانستم همیوالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
هیچ وازر وزر غیری برنداشتتا باغ عاشقان را سرسبز و تازه كردي
حسنت خراب كرده، بام و سراي توبه
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچکس ندرود تا چیزی نکاشت
تا کی به تمنای وصال تو یگانهتو را ز كنگره عرش می زنند صفیـر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هرآن که خدمت جام جهان نمابکند
طبيب عشق مسيحادم است ومشفق ليک
حافظ
كم تر از ذره نی ای پست مشو عشق بورز
تا به خلوت گه خورشید رسی چرخ زنان
نگویم یار را شادی که از شادی گذشت است او
مرا از فرط عشق او زشادی آر می آید
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
افسرده و پژمرده و آزرده دلم...
مشتی ست ز خشم کین گره کرده دلم...
در خلوص منت ار هست شكي تجربه كنمطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد
در خلوص منت ار هست شكي تجربه كن
كس عيار زر خالص نشناسد چو محك
چرخ برهم زنم ار غير مراد گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد
در خلوص منت ار هست شكي تجربه كن
كس عيار زر خالص نشناسد چو محك
چرخ برهم زنم ار غير مراد گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون که او بالاتر است
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستماز زلزله بر خود بلرزند،آن کاخ نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنانمن از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
وحشی بافقی
من در این دنیا به فکر صبح فردا بوده اماز عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
من در این دنیا به فکر صبح فردا بوده ام
غافل ار اندیشه که امروز فردای دی است
هر جا که روی روی به درگاه تو دارمتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود ازهر مژه چون سیل روانه
هر جا که روی روی به درگاه تو دارم
اشکم به ترنم به جویبار تو ریزم
وای بر من که به نگاهی نکنم وصل امیدمن کبوتر توام که با تو خو گرفته ام
در نگاه تو نشون از آرزو گرفته ام
شده کبوتر سفید، سرگشتهء تو، رام تو
هر لحظه ایی با صد امید، آید به سوی دام تو
وای بر من که به نگاهی نکنم وصل امید
وای بر دل که برد ناز از اندیشه ی تو
وقت تنگست عزیزان بسان ابر بهاران گذران
عمر کوتاه بسان برف زیر نور خورشید زمستان
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |