مشاعرۀ سنّتی

russell

مدیر بازنشسته
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند

همی گفت و در روضه های میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید !

سعدی ، بوستان
 

russell

مدیر بازنشسته
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای


فردوسی حکیم
 

russell

مدیر بازنشسته
دولت جاوید یافت هر که نکو نام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را !!!


سعدی ، گلستان
 

phalagh

مدیر بازنشسته
آسیمه می خیزم زخواب تو نیستی اما دگر
ای عشق من!بی من کجا؟ تنها نرو!من را ببر!
من بی تو می میرم نرو،من بی تو می میرم بمان
با من بمان زین پس دگر،هر چه تو می گویی همان
**************
شب بخیر
من برم بخوابم
 

russell

مدیر بازنشسته
روزی هر روزه از یزدان گرفتن مفت نیست
می دهد روزی ولی از عمر روزی می برد ...


صائب ، دیوان
 

phalagh

مدیر بازنشسته
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامت گو خدا را رو مبین آن رو ببین
 

phalagh

مدیر بازنشسته
نیامد یار من امروز و فکرش جلوۀ جانان
صدای او رسد بر گوش و باشد روح را سامان
******
وای آدم میاد تو این تاپیک دیگه نمیتونه بره بیرون.
دیگه راس راسی میخوام برم بخوابم.
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
دست ها کی سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس اید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
در نیمه شامگهام ، ان زمان که ماه
زرد و شکسته می دمد از طرف خاوران
استاد در سیاهی شب مریم سپید
ارام و سرگردان
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون,ابری شودتاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است,پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟؟؟
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست ،بر درش برگ گلی می کوبم



روی آن با قلم سبز بهار می نویسم : "خانهٔ دوستی ما اینجاست "



تا که سهراب نپرسد دیگر :" خانهٔ دوست کجاست؟"
 
آخرین ویرایش:

Sharif_

مدیر بازنشسته
یک شبی گفتم که ای آن دلبر نیکو سرشت
کیست آنکس قصه ام این سان نوشت

در هوای گرم دوزخ می نشینم با امید
تا نوای صبح وصلت آید از باغ بهشت
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوسي است در سر من كه سر بشر ندارد من از اين هوس چنانم كه ز خود خبر ندارم
دو هزار ملك بخشد شه عشق هر زماني، من از او به جز جمالش طلبي دگر ندارم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا