جان خوش است اما نمي خواهم كه جان گويم تورا
خواهم از جان خوشتري يابم كه ان گويم تو را
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
( حافظ )
جان خوش است اما نمي خواهم كه جان گويم تورا
خواهم از جان خوشتري يابم كه ان گويم تو را
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
اسیر نفس شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
زان یار دلنوازم شکریست بینهایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم
منم غریب دیار و تویی غریب نواز
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
شهریار
دوای درد بی درمان تویی تو
همه وصل و همه هجران تویی تو
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را / ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است / آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
سعدی
شده دلتنڪَ شوےما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
شده دلتنڪَ شوے
فاصله فرسنڪَ شود
یادشیریڹ ڪسي
تیشه ے هر سنڪَ شود
شده بابغض ترڪ خورده
سلامي بڪني
او جوابي ندهد
ثانیه ها هنڪَ شود
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
عطار
راز ی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
تو از دریچه دل می روی و می آیی
ولی نمی شنود کس صدای پای تو را
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
( حافظ )
سلام!
در دل هوسي هست دريغا نفسي نيست
ما را نفسي نيست كه در دل هوسي نيست!
سلام گلم ، خوبی عزیز؟
تو جان نخواهی جان دهی
هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را
خود زخم را دارو شوی ...
مولانا
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
بغض تلخی در گلویم کرد و رفت...
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
یکسره راه عذاب است و رهی بس پر خطر
شاهمار و گرگ می خوابد در این کوه و کمر
برگرفته از مثنوی دوراهی سروده استاد داود احمدی متخلص به باقی
روزها در حسرت فردا به سر شد ای دریغ .......دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است
ابوالحسن ورزی
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
و اینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
بر آستان جانان گر سر توان نهادن ... گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
حافظ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
حافظ
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
حافظ
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |