دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
سعدی
دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
سعدی
لبخند تو خلاصه خوبی هاست
لختی بخند! خنده گل زیباست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هرچند می روم تو کمی فکر کن به من
وقتی کنار سنگ مزارم نشسته ای
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
فیض کاشانی
تو اگر باشے و من باشم و باران باشد
به بغل میڪشمت گر چه خیابان باشد
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود
آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود
آرزوهایم همین کاخــی کـــه برپا کرده ام
زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود
دارم به بودن با تو در خلوت می اندیشم
این فکرها روزی مرا دیوانه خواهد کرد
در جهان بال و پر خويش گشودن آموز
كه پريدن نتوان با پر و بال دگران
اقبال لاهوري
نفس برآمد و کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
در آغاز محبت گر پشيماني بگو با من
كه منهم دل ز مهرت بر كنم تا فرصتي دارم
من از آن روز که در بند توام فهمیدم
زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را ...
اي سر و پاي بسته به آزادي مناز
آزاده منم كه از همه عالم بريده ام
رهي معيري
مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست
آه مادر، دلم ز دستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم!
پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم!
آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عجیـــــــــب می خواهم!!
من آمده ام که با تو راهی بشوم
آنی که تو از دلم بخواهی بشوم
دریا بغلم کن! بغلم کن دریا!
می خواهم از این به بعد ماهی بشوم
جليل صفربيگي
مردن چه فرقی می کند با بی تو سر کردن
این را نمی فهمد خدای تو، خدای من!
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
استاد شهریار
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار داردمژه سوزن رفو کن نخ او زتار مو کنکه هنوز وصله ی دل دو سه بخیه کار دارد
استاد شهریار
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصالدلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطا نگر كه دل اميد در وفاي تو بست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
تا سحر چشم به راه تو نشستم امشب
در به روی همه با یاد تو بستم امشب
عهد با چشم توام بود که لب تر نکنم
عهد بگسستی و من نیز گسستم امشب
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
دور از تو ستون خانه غم شده ام
بار غم عالم همه بر دوش من است
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم...![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |