آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است مه در خرمن پروانه زدند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود.............. تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است مه در خرمن پروانه زدند
در اندرون من خسته دل ندانم کیستدولت وصل تو ای ماه نصیب که شود.............. تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تن که بر اسب هوا عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم // بغضم امان نداد و خدا در گلو شکست
تا درنگری جدایم از خویش
جان رقص کنان از این جدایی...
یکی مشتی از این بیدست و بیپا
حدیث رستم دستان چه دانند
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران .......... که دوستان تو چندان که می کشی بیش اند
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
در صدر ملک بنشین تدریس به اسما کن
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکردنسیمی این پیام آورد و بگذشت ............ چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
تو را گم می کنم هر روز وپیدا می کنم هرشبدی میشد و گفتم صنما، عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست ...
تو را گم می کنم هر روز وپیدا می کنم هرشب
بدین سان خواب ها را باتو زیبا می کنم هر شب
یاس بوی مهربانی می دهدباش با من که همه رهگذران می گذرند .............. همه خوبند ولی خوب تر از خوب تویی
یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد...
محرم راز دل شیدای خویشدر راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
جان دادم و باید بپذیرم که بمیرم
درستهنه جابجا نیست یکم فقط باید اصلاح بشه:
" کز دلم یکباره برد آرام را "
انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست .......... غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
درسته
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد روی تو بر آب میزدم
دلم تا عشق باز آمد در او جز غم نمی بینممرد محسن لیک احسانش نمرد ............. نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
دلم تا عشق باز آمد در او جز غم نمی بینم
دل بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دستمن از روییدن خار سر دیوار دانستم .............. که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی...
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی ......... عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
سلام دوستان
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش ...
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلبیک چند پشیمان شدم از رندی و مستی ......... عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مراسلوم
شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم ............. که به همت عزیزان برسم به نیکنامی
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید...
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
| Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
|---|---|---|---|---|
|
|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
|
|
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |