دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری.............خانه را روشن نمیسازد چراغ پشت پا
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری.............خانه را روشن نمیسازد چراغ پشت پا
آرزوها تا به عمر جاودان پاینده اند
گر کنم کاری،به عمر جاودانی می کنم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو............... پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
وفایی نیست در گل ها منال ای بلبل مسکین
کزین گلها پس از ما هم فراوان روید از گلها
با که گویم غم دل جز تو که غم خوار منیاز این پنج شین روی رغبت متاب ................ شب و شاهد و شمع و شهد و شراب
یک چند به کودکی به استاد شدیم / یک چند به استادی خود شاد شدیمبا که گویم غم دل جز تو که غم خوار منی
همه عالم اگرم پشت کند یار منی
یک چند به کودکی به استاد شدیم / یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید / از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل / اسیر نفس شیطانی چه حاصل
میان عاشق و معشوق فرق(رمز) بسیار است .................... چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
لبت را بر لبم بگذار بمیرم ............... که بوس از آن لب لعلت بگیرمدلا غافل ز سبحانی چه حاصل / اسیر نفس شیطانی چه حاصل
لبت را بر لبم بگذار بمیرم ............... که بوس از آن لب لعلت بگیرم
شرمنده دوست عزیز،دارم میرم هیئت. انشاءالله در روزهای آتی در خدمتم![]()
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را چو جان خویشتن دارمما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدندمن مست می عشقم هوشیار نخواهم شد
زین خواب خوش مستی بیدار مخواهم شد
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دارا کجای کاری
که بر بیستون نویسند
دارا جهان ندارد
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده
بی آنكه وعده باشد در انتظار بوده
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق توهمه قبیله ی من عالمان دین بودند.............مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
معرفت نیست دراین قوم خدا را سببی...تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
راه پنهانی میخانه نداند همه کس..............جز من و زاهد و شیخ و دوسه رسوای دگر
روز وشب خوابم نمی آید به چشم غم پرست ... بسکه دربیماری هجر تو گریانم چو شمع
دستم شکند که بی نمک بودعمرت تا به کي به خود پرستي گذرد
يا در پي هستي و نيستي گذرد
دستم شکند که بی نمک بود
من بر دل خود نگاه کردم
او خنده به ساده لوحیم زد
من در غمش اشک و اه کردم
ما زخـــود سوی تو گردانیم ســــر
چون تـــویی از ما به ما نزدیکتــــر
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست............آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
تو همان به که نیندیشی به من و درد روانسوزم ............. که من از درد نیاسایم که من از شعله نیفروزم
مرا می گفــت دوش آن یــار عیــــار
ســگ عاشق به از شیـــران هشیـــار
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |