من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویمبهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه ............ که از پای خُمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویمبهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه ............ که از پای خُمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا/ ز چین طرهٔ او فتنهها در چین شود پیداماه من چون آگهی از ناله شبهای من
رحمتی کن بر دل بیچاره و شیدای من..
نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا/ ز چین طرهٔ او فتنهها در چین شود پیدا
آنان که محیط فضل و آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون/ گفتند فسانه ای و در خواب شدند
مرا چشمیست خون افشان ز چشم آن کمان ابرو/ جهان پر فتنه می بینم از آن چشم و از آن ابرو
وعده وصل به فردا دهي و مي داني............. هرکه امروز تو را دید به فردا نرسد
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت............................. به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزمدارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مپرس
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت............................. به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
من به ديوانگی از عشق تو افسانه شدم
عشق گفتي و من از عشق تو ديوانه شدم
از آنرو هست یاران را صفاها با می لعلشمن از حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم ..................... که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند ....................... خواجه آنست که باشد غم خدمتکارشاز آنرو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردیدلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند ....................... خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
یا تو به دم صبح سلامب نسپردی/یا صبحدم از رشک سلامت نرسانیدشبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
یا تو به دم صبح سلامب نسپردی/یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی/کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدندیاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیدارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس/که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد/به وداعی دل غمدیده ما شاد نکردسر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت.................... آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگویاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد/به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
وصال او زعمر جاودان بهدوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت.................... آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
وصال او زعمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن بـه
![]()
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهی دلی
که بداند غم تنهایی و دلتنگی ما....
دلم تنهاست ماتم دارد امشب
از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد
من از دل و دل از من دیوانه گریزد
دیوانه ندیدم که ز دیوانه گریزد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |