يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبندترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
اين بار ميبرند كه زنداني ات كنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبندترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زنداني ات كنند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
دوش ان صنم چه خوش گفت در دولت مغانم
گر بت نميپرستي تغيير ده قضا را
اگر ترا سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بیوفایی باز
تنم بپوسد و خاکم بباد ریزه شودzamzameye negahe tora
mishenavam badel o jan ashnast
ashke zolal ghazal hafez ast
naghmeye morghane beheshti no ast
h alef saye(hoshange ebtehaj)
تنم بپوسد و خاکم بباد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو....
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو....
واعظ ما بوی حق نشنید ، بشنو این سخن
در حضورش نیز میگویم ، نه غیبت میکنم
من از مصاحبت آفتاب می ایمواعظ ما بوی حق نشنید ، بشنو این سخن
در حضورش نیز میگویم ، نه غیبت میکنم
من از مصاحبت آفتاب می ایم
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می اید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
تا چو رویا شود این صحنه ی عشق
کندر و عود در آتش ریزم
زآن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا بر خیزم
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
الا ای گوهر یکدانه برگرد
تمنای دل دیوانه برگرد
اگر چه خانه ام تنگ است ای یار
کرم بنما به سوی خانه برگرد
دزد غارتگر دل باشد و دارم سر آنک
شکوه بر شه برم از دزدی و غارتگریش
شانه می اید بکار زلف در اشفتگی
اشنایان را در ایام پریشانی بپرس
تنهایی تلفنی ست که زنگ می زند مُدامسلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که درین حلقه نیست فارغ ازین ماجراست
تو بدین چشم مست و پیشانیتنهایی تلفنی ست که زنگ می زند مُدام
صدای غریبه ایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من
حرفهای بی ربطی ست که سر میبَرَد حوصله ام را
تنهایی زل زدن از پشتِ شیشه ایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانی ست که آدم هایش قدم زدن را دوست میدارند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمی آورند و نیمه شب از خانه بیرون میزنند
تنهایی اضافه بودن است در خانه ای که تلفن هیچ وقت با تو کار ندارد
خانه ای که تو را نمی شناسد انگار
خانه ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است
دَر هَر لَحظِه تو بامَنيتو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
دَر هَر لَحظِه تو بامَني
وَلي وَقتي کِه اين حَرف را بِه تو مي گويَم
با تَعَجُب بِه مَن مي نِگري وَ مي گويي ....
آخِه مَگر ميشَوَد ؟! ما مدتها بود کِه يِکديگر را نَديدِه بوديم
وَ دَر اِدامِه ميگويي ...
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
دل است دیگردو عالم را بیکبار از دل تنگ
برون کردیم تا جای تو باشد
دل است دیگر
یا شور میزند
یا تنگ میشود
یا می شکند
آخر هم مهر سنگ بودن
…میخورد روی پیشانی اش
شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان
نخست او ارادت به دل درنهاد
پس این بنده بر آستان سر نهاد
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژوک سان ای دوست
بیا وردار خاطره هاتوترا حکایت ما مختصر بگوش آید
که حال تشنه نمی دانی ای گل سیراب
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |