mrsos256
عضو جدید
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده استدر تلاطم های اقیانوس پر طوفان عشق
پای واپس می کشد موجی که طوفان زاده نیست
دل سودا زده از غصه تو نیم افتاده است
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده استدر تلاطم های اقیانوس پر طوفان عشق
پای واپس می کشد موجی که طوفان زاده نیست
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارندتا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است
دل سودا زده از غصه تو نیم افتاده است
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم، همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
تو که از صورت حال دل ما بیخبری
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه ی غزل است
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جوییتو که از صورت حال دل ما بیخبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحر گه گل بلبل تو چه می گویی
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینییک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد ودر بحر وبر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد ودر خشک وتر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش موبه مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو به خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بی گفت وگو خواهم فشاند
یا زدستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت دربرش دست طلب خواهم گشود
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را زلب همچون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد،آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
دو یار زیرک و باده ی کهن و دو منییکایک گفتنیها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارمیکی میخانه باشد عشق دلکش
در او میها همه صافی و بیغش
چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام
دهد مستی به رندان میآشام
دو یار زیرک و باده ی کهن و دو منی
فراغتی و کتابتی و گوشه ی چمنی
من از این فاصله ها بیزارممرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هوا داران کویش را چو جان خویشتن دارم
ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست
فردوسی
تو را که هر چه مراد است در جهان داریروزي ز سرسنگ عقابي به هوا خاست
وندر طلب طعمه پر و بال بياراست
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
یا رب آن ماهرخ شاهوش زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست؟
تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سمایش کشش لیلی برد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس | کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا |
از خدا جوییم توفیق ادب
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت | کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را |
اگر در دیده مجنون نشینی
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
اگر در دیده مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست | که مونس دم صبحم دعای دولت توست |
سلام
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست که مونس دم صبحم دعای دولت توست
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم | با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست |
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |