یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلودروی سنگی کند
نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلودروی سنگی کند
نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر
بیراهه ی فضا را پیمود ،رفته بود آن شب ماهيگير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوند داشت
با خيالي در خواب
در فرودست انگار، كفتري ميخورد آب
يا كه در بيشه دور، سيرهيي پر
ميشويد
يا در آبادي، كوزهيي پر ميگردد
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود، نفرین.
هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم.
نیزه من، مرمر بس تن را شکافت.
و چه سود، که این غم را نتواند سینه درید.
نفرین به زیست، دلهره شیرین.
تهی درونش شبیه گیاهی بود .نرسيده به درخت ،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید ،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد ، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ،
سینه ی او را شکافت
و به درون رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند ،
در فضا به پرواز آمد
در رگ ها نور خواهم ریختدچار یعنی؟
- عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
نفس ادم ها سر به سر افسرده استدر این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریستبه سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیا یید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
تا بیاویزم به گیسوی سحرنفس ادم ها سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم درآب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟
دست از دامان شب برداشتمامشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد ...
باد چیزی خواهد گفت !
سیب خواهد افتاد !
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ؛
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت ؛
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت !
چشم
هوش محزون نباتی را خواهددید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت !
ریشه زهد زمان خواهد پوسید !
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آینه خواهد فهمید ...
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد !
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد...!
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
شاخه ها پژمرده است.رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه به هم پيوندد همه چيز باشد كه نماند مرز نام
اي دور از دست ! پرتنهايي خسته است
كه گاه شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شمابا ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید
و قصه نمی پردازم
در باغستان من شاخه بارورم خم می شود
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد
تو در راهی
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق که در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید،
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
بگذاريم كه احساس هوايي بخوردنزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم غريزه پي بازي برود
كفش ها را بكند
و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها حوضشان بیآب است.
تابش چشمانت را به ريگ و ستاره سپار: تراوش رمزي در شيار تماشا نيست. نه در اين خاك رس نشانه ترس و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت. |
تابش چشمانت را به ريگ و ستاره سپار:
تراوش رمزي در شيار تماشا نيست.
نه در اين خاك رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
تهي بود و نسيمي.
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي.
لب بود و نيايشي.
"من" بود و "تو"يي:
نماز و محرابي.
یک نفر باید از این حضور شکیبا با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید. یک نفر باید این حجم کم را بفهمد، دست او را برای تپش های اطراف معنی کند، قطره ای وقت روی این صورت بی مخاطب بپاشد. یک نفر باید این نقطه محض را در مدار شعور عناصر بگرداند. |
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | |
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
![]() |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 | |
![]() |
مشاعره با اشعار ترکی | مشاعره | 215 | |
![]() |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 |