مردی از جنس باران...

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مردی از مردان خدا به پاخاست.

برای آنکه نام و نشان خدا زنده بماند و راه آسمان در هیاهوی تاریخ گم نشود دست به مبارزه زد.

در روزی که روز خون بود و دشتی که دشت بلا، بعد از آنکه همه همراهانش کشته شدند خود وارد میدان مبارزه شد.

بعد از چندین مبارزه تن به تن، در حالی که خود غرق خون و عرق بود و تشنگی، توان از او می ربود، با شمشیر، زخمی کاری به یکی از نیروهای دشمن وارد کرد.

وقتی همراهان آن دشمن مجروح برای بردن وی آمده بودند مرد خدا به آن ها گفت، برای درمان پای وی باید از فلان ماده بر پای وی بمالید و مدت درمان آن را نیز گفت.

از مرد خدا پرسیدند؛

آخر مگر شما دشمن هم نبودید؟

مگر به روی هم تیغ نکشیدید؟

مگر قصد جان هم را نداشتید؟

آخر این چه رسمی است؟ به رویش، تیغ و به سرش دست می کشی؟ این را باور کنیم یا آن را؟

او با آرامش لبخندی زد و گفت:
من اگر شمشیر می زنم نه از روی کینه است و نه از سر قدرت بلکه از سر رحمت است و شفقت. من از او به خود او مهربان ترم.

من برای کشتن به این میدان نیامده ام. برای زنده کردن آمده ام. چون طبیبی که برای زنده ماندن دیگران دست به چاقو می برد. من با او دشمنی ندارم بلکه با گمراهی وی است که دشمنی دارم.

گذشته از آن، ما همچو بارانیم. طبیعت باران، باریدن است. من اگر نبارم نمی شود. باران هم که بر دوست و دشمن به یکسان می بارد. من این را از خدا آموخته ام که بر دوست و دشمن ببارم و انسان ها را با همه بدیشان دوست بدارم.

http://mojtabaonline.com/index.php?option=com_content&task=view&id=393&Itemid=45
 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا زیبا بود
ما همچو بارانیم. طبیعت باران، باریدن است. من اگر نبارم نمی شود. باران هم که بر دوست و دشمن به یکسان می بارد. من این را از خدا آموخته ام که بر دوست و دشمن ببارم و انسان ها را با همه بدیشان دوست بدارم.
 

Similar threads

بالا