بچه ها کمک
بچه ها کمک
سلام بچه ها
خوبین
بچه کمک
با اینکه کلی پای منبری دارمو میشه گفت 99% اشنایانان و دوستان برای اشنای یا انتخاب زوج یا شروع رابطه ها به من مراجعه میکنن
و به جرات میتونم بگم 100%اونا هم موفق بودن
اما من خودم با اییینکه به عشق هیچ اعتقادی نداشتم
ناخواسته گیر افتادم
فکر نمیکنم که هیچ کدوم از عاشقا 1سال فقط تو فکر یه نفر باشه 700کیلومتر دور باشه و حرف دلش رو هم به اون نگفته باشه
اما تقدیر اینجور نوشته بود که به طور اتفاقی سر راه هم قرار بگیریمو من با هزار بدبختی حرفمو بگم بهش
اونم با هزارو یه جور تست منو امتحان کردو دید که نه این یکی فرق میکنه
شروع به رابطه کردیم خفن لاو ترکونده بودیم بجای اینکه تهران درس بخونم زدم تبریز برا دانشگاه فقط به خاطر اینکه بتونم به شهر خودمون که تو سقز (کرستان)نزدیک باشمو بتونم با بهانه های مختلف برم دیدنش(البته خودم بچه تهرانم و مدارم تهرانی اما پدرم کر بود)
تو اولین دیدارمون که واقعا عشقولانه بود در یک حرکت ضربتی و استادانه که هیچ کدوم بستنی نمیخوردیم با قاشق خودم از قسمت توت فرنگیش برداشتمو گذاشتم دهنه خانوم
نصفش موند میخواست قاشقمو بگیره و ماله خودشو بده من اما من باقیه اونو خودم خوردم
چشمایه وحشتناک درشتو خوشگل و قهوای داشت که منو دیونه و کر و کور کرده بود
دیگه بد جوری وابسته شدیم
اینا رو گفتم تا از داغی که رو دلمه فقط یه گوشه کوچیکشو بدونید
اون سر سال نشده 13اذر 87 یهو گفت که من 3ماهه دارم بهت خیانت میکنمو یکی دیگرو دوست دارم
نمیدونید چه حالی بودم
دنیا رو سرم خراب شد
تو یه شهر غریب بودم تنها زنگی میکردم خونه دانشجویی داشتم
شده بودم مثل یه معتاد کراکی که میخواد ترک کنه
فقط خدا و جا نمازمو در و دیوارای خونم میدونن من چی کشیدم
تمام عشم یهو به نفرت تبدیل شده بود و شده
الان بیش از یه سال گذشته دیروز 7 بهمن تولدش بود
نمیدونید چه حالی داشتم
با اینکه پدرم فوت کرد امسال و خیلی مشکلات ریزو درشت برام پیش اومده و هست اما هنوزم این خاطرات میان سراغمو و منو ازار میدن
واقعا نمیدونم چی کار کنم
بد اون رفتم با 11نفر دیگه اشنا شدم اما با هیچ کدوم نتونستم 3روز رو هم سر کنمو ازشون معذرت خواهی میکردمو بهشون میگفتم قضیم چیه همشون قبول کردنو رفتن و اما 2تاشون که خیلی خانوم بودن خواستن یه رابطه سنگین داشته باشیم برا درد دل اما خوب اینم جواب نداد
من دیگه نمیتونم به کسی بگم دوست دارم
به کسی اعتماد ندارم
همیشه نفرینم بدرقه راهه دخترس اما خوب اینجوری اذیتم میکنه
با اینکه میدونم با یکی دیگه داره خوش میگذرونه
بخدا بخوام رمان بنویسم میشینید زار زار برا من گریه میکنید
بچه شما بگید من چی کار کنم
راهنماییم کنید خیلی تنهام بخدا
